زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
نویسندگان

دورهمی و دلتنگی

يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۱۲ ق.ظ

سلام 

انتهای مرداد من و سروناز دوباره به مشهد رفتیم.این بار مجبور بودیم چرا که دکتر و صدرا به پیاده روی اربعین رفتند و ما تنها می ماندیم، بابا صبح دنبالمان آمد و من و سروناز با یک خانه ی خالی و تمیز مواجه شدیم، صاحبخانه کجا بود؟! صاحب خانه هم با تنی چند از اقوام به پیاده روی رفته بود، تقریبا نیمی از خانواده به پیاده روی رفته بودند. مامان ایران که تنها مانده بود عصر شتاب زده به دیدنم آمد و می گفت :خدا رو شکر تو آمدی وگرنه که من دق می کردم *

بعد از یک هفته از ورودم و مهمان بازی خانه ی مامان ایران و ما و ریحان گلی و... مسافرهایمان یکی یکی آمدند و همگی در صحت و سلامتی 

در نهایت دکتر و صدرا هم رسیدند و اربعین حسینی هم تمام شد، زائران ما چه تعاریفی از دست و دلبازی و مهمان نوازی غریب عراقی ها می کردند، ان شاء الله این پیاده روی ها با بصیرت و اخلاق همراه باشد.

دکتر بعد از یک مراسم غافلگیری تولد، به شهرستان محل زندگی مادرش رفت و من نتوانستم همراهیَش کنم چرا که چند مراسم دعوت بودم. در شهرستان هم به اردوی جهادی رفت و کلی کارهای دندان پزشکی برای اقوام انجام داد.

و بعد هم کلاس های آموزشی دوره ی مشهد و سپس پرواز به اصفهان. 

ماهم حسابی مشغول بودینم، خاله جان و الی از شهرستان آمده بودند، و هر روز من و مامان و بچه ها و خاله سوسن و دخترش، رخت پوشیده راهی منزل مامان ایران می شدیم و با خنده و شوخی تا پاسی از شب.برق خوشحالی توی چشمان مامان ایران می درخشید

چند برنامه مفرح هم دسته جمعی انجام دادیم. از موج های بسیار شلوغ آبی و کشف شجاعت خاله جان( ایشون ملقب به خاله تورنادو شدند)تا پیاده روی حرم امام رضا علیه السلام و گم شدن مامان در شلوغی زائران حرم امام رضا و...

آخرین شب هم دختر بزرگ خاله جان، هم به جمع ما پیوست، خیلی خوشحال شدم. ده سال زهره را ندیده بودم. دختر خاله ی زیبای من که اخلاق های خاصی دارد.مدت دو سال است که بندر عباس رفته و معلوم نیست تا کی باید آنجا بماند. سرش توی کار خودش است، اهل غیبت نیست، کمی مرموز است و از نظر عاطفی با ما متفاوت است. 

خلاصه دیدارها تازه شد و شام دورهمی چسبید. 

صبح آن روز زهره رفت بندر، عصر آن روز خاله جان و الی رفتند شهرستان و شب هم ما بلیط داشتیم. 

مامان ایران یکباره خیلی تنها شده بود و خاله سوسن بغض داشت. 

مامان هم با ما  آمد زیرا که ایمپلنتش شکست، اما از اقباش، مادر یکی از دکترها فوت کرد و دکتر دیگری هم درگیر مراسم عروسی اَش بود و جنس ایمپلنت هم سویسی و کم یاب. 

مامان تنها چند روز ماند و در نهایت به سبب تنهایی بابا، برگشت. 

خیلی دل تنگش شدیم. بچه ها آه می کَشند و می گویند ما دوست داریم جای ما فامیل هایمان باشیم اینجا تنها هستیم، و من خودم گاهی از این تنهایی به تنگ می آیم. 

درست شانزده سال است که از زادگاهم کوچ کرده ام و نمی دانم چرا هنوز تهران را شهر خودم نمی بینم و گویی موقت اینجا خواهم ماند😒

اهل دوست و رفیق هم نیستم که آنها جای خالی خانواده را برایم پر کنند... 

🪭🪭🪭🪭

دختر عمویم بلاخره به ایتالیا رفت به همراه فرزندش 😍

 

 

۰۳/۰۶/۲۵
سمانه صبا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">