زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
بایگانی
نویسندگان

۲۵۰ مطلب توسط «سمانه صبا» ثبت شده است

۲۲آذر

پدر شوهرم خدا بیامرز  سرحال  و جوان ناگهانی فوت کردن(۶۰سالگی در سال ۹۳) خدا بیامرز خیلی کمک مادرشوهرم بود از دوختن ملافه بگیر تا اتو کاری و ظرف شستن و..........

از شما چه پنهون  دو هفته اس میخوام ملافه های شسته شده رو اتو کنم و بدوزم وقت نمیشه و یک کوچولو هم تنبلی!

تمام احساسمو در صدام ریختم و‌گفتم :

اینقدر کار دارم که وقت نمیشه ملافه ها رو بدوزم...خدا آقاجون رحمت کنه چقدر کمک مامانت بود‌.یادت میاد چقدر قشنگ ملافه می‌دوخت؟!

عیال:همین کارا رو کرد که زود مرد دیگه!!!!!

من😒

سمانه صبا
۱۹آذر

یه وبلاگ خوندم که طرف در یکی از زیباترین شهرهای ایران زندگی میکنه که به گفته خودش پنجره شون رو به یک شالیزار باز میشه و هر روز می تونن گاوها در حال چرا ببین..از اونجا که من پرنده نگر هستم می تونم بفهمم چه اصوات زیبایی رو صبحها خواهد شنید...جالبه مسیر دوچرخه سواریش که نگوو رویایی بود رویایی!

این‌بنده خدا شوهرش یکسال رفت اروپا به امید اومدن جواب چی چی نامه و ....از نوع نوشتش معلومه‌ شرایط روحی مناسبی نداره بویژه اینکه یه بچه کوچیک هم‌داره و هر روز هزار دغدغه و فکر و اما وواگر...احساس میکنم‌خیلی هم مرفه نیستن و‌اونم‌ باز درگیری فکری جدا...آقاهه که یکسال بیکار و دربدر و دور از خونواده در اروپا و خانم و بچه اینجا و منتظر...

نمی دونم خوشبختی رو در چی می بینن این زوج؟ آیا واقعا یکسال دوری می ارزه؟از کجا معلوم یکسال نشه دو سال؟ بهترین لحظات بزرگ شدن فرزندش رو همسرش داره از دست میده...لحظاتی که دیگه برنمی گردن...خانم جوونیش را در فراغ همسرش می گذرونه در حالیکه می تونستن چه لحظه های نابی رو باهم‌خوش بگذرونن!

من معتقدم ادمی که خوب زندگی کردن، در لحظه زندگی کردن ،خوش زندگی کردن‌رو بلد نیست هر جای دنیا هم‌که باشه با هر امکاناتی بازم حس خوشبختی و رضایت نمیکنه...یعنی میکنه ولی موقت ...چون شادیش رو وابسته به چیزی کرده که اگه از دست بده یا براش عادی ووعادت بشه وامصیبتا!

 

 

سمانه صبا
۱۷آذر

سعی میکنم همه وسایلم رو ایرانی بگیرم..از لباس بگیر تا چیزای دیگع

هرچند برخی جنسهای خوب ایرونی واقعا از ترکی و چینی و گاه اروپایش گرونتره

بخصوص صنایع دستیش...هر جای دنیا رو بگردی این همه رنگ و سلیقه و ذوق و رو یکجا‌نمی تونی پیدا کنی

از قالی دست بافش بگیر...تا میناکاریش که با روح و روانت حرف میزنه.

کاش برخی هموطنان اینقدر خودباخته نبودن 

سمانه صبا
۱۷آذر

اکثرا روزها یا بعلت سردی هوا و بارندگی یا آلودگی تو خونه هستم .سروناز هنوز خیلی کوچیکه و بیشتر باید حواسم بهش باشه ،فقط سه شنبه در حالیکه بارون می اومد باید می رفتم مدرسه صدرا...با یه بچه کوچیک و یه عالمه وسیله و بارون شدید و یکم اضطراب ماشینو برداشتم و د برو...مدرسه صدرا تو منطقه خیلی باکلاسه ولی به قدری کوچه ها تنگ که نگو😣

خلاصه ۵تومن نذر کردم و رفتم که الحمدلله به شکل عجیبی جلوی مدرسه جای پارک پیدا شد و بی دردسر!

از سروناز نگم که یهووو وسط سخنرانی معلم و مدیر جیغ های بلند میزد..دلم میخواست بچلونمش😃

پتج شنبه هم کلاس شطرنج آقا صدرا...کجا تجریش!!!

خدا رو شکر خود کانون پارکینگ داشت ولی برگشت یه مسیر پرپیچ خمی این بلد ذلیل شده به ما داد که نگو...وسط سخنرانیش هم یهوو گوشی خاموش شد‌‌‌،یه نگاهی منو و صدرا رد و بدل کردیم و با اعتماد بنفس رفتیم تو دل خیابونا تا مسیرو پیدا کنیم ...خیلی هم خوب پیدا کردیم و از جلوی مطب عیال سر درآوردیم😁(البته جز مسیر بودهاا)

این روزا که بیشتر خونه هستم سرم رو به درست کردن کیک و دسر و...بند می کنم و کتاب میخونم ...دست و دلم ب نوشتن فعلا نمیره ..

عیال هم داره همزمان یک مطلب درباره دندان در شعر شعرا جمع اوری میکنه فعلا که عالی شده از مولانا بگیر تا صائب شیرازی.

گاهی صبح ها چند ساعت بی وقفه می نویسه وقتی صداش می زنم میگه" الان نه .داره میاد‌‌‌"...ما نویسنده ها مفهوم این‌ داره میادو خوب می فهمیم😄

چند شب پیش عیال موهامو تو حموم مشکی پر کلاغی زد.تقریبا شبیه مبارک شده بودم .نوک دماغ...پیشانی...گونه ها ،همه سیاه شده بود!

جمعه هم کتاب حصار و سگهای پدرم از شیرزاد حسن کرد عراقی رو خوندم.کتاب تلخ بود مثل زهر...

کتاب روایت پدری مستبد و سنگدل با چندین زن و دختر و پسر حبس شده در یک حصار بزرگ بود .وظیفه زنها و بچه ها خدمت رسانی به حیوانات پدر خانواده بود‌‌‌.بدترین صحنه های کتاب درباره خواهران پیر دختر راوی کتاب بود که حق ازدواج نداشتن و برای رهایی از فشار جنسی گاه هم آغوش ماه و ...می شدند که البته سرانجامی جز مرگ نداشتند!

من از همه ملل دوست دارم کتاب بخونم،تا جایی که یادمه از کشورهای ژاپن.شیلی،روس،کرد عراقی،عرب عربستان،عربلبنانی،ایتالیایی،نروژی،آلمانی،فرانسوی‌،آمریکایی‌‌‌،سرخپوست کانادایی وایرانی هم جای، خود بویژه استاد بیضایی.... خوندم 

خلق ووخو و فرهنگ و درجه احساسات و...هر کشوری انقدر با دیگری متفاوته که آدمی به وجه میاد..‌مثلا ژاپنی ها رو با شیلیایی مقایسه کنید...یخ در کنار آتش😉

اتاقمون خبلی دوست دارم.یه پنجره مشرف به چندتا‌درخت پیر داره .تغییرات فصلا و عمر آدمی و آفریدهای زیبایی خدا رو قشنگ میشه حس کرد.شبا و دلبری مهتاب که نگو

 

 

سمانه صبا
۰۸آذر

دارم داستان کوتاه می نویسم ۴ نوشتم که به گفته عیال این اخری عالی بود

ان شالله رمانم چاپ بشه انگیزم بیشتر میشه و بیشتر می نویسم

.البته اگه سروناز و تمیزکارهایی بی پایان خونه بزاره😜

سمانه صبا
۰۷آذر

دریافتعیال دو هفته پیش یه مریض زیبایی داشت که ایشون خانم مسنی بود و کار زیبایی دندونهاش طبق همیشه عالی شد(عیال واقعا هنرمنده)این بنده خدا هر جلسه یک هدیه می آورد.دفعه اول یک دسته گل بزررگ..اولش که عیال دست گل رو روبروی من گرفت شگفت زده شدم و بنای غرغر که چرا این دسته گل بزرگ خریدی و من به یک شاخ گلم راضی بودم laugh

البته بعدش گفت که کار مریضش بوده و من خیط شدم ولی از ذوقم کاسته نشد

هفتع بعد دوتا قوطی باکلاس قهوه اورد و از اونجایی که من چندان قهوه و متعلقاتش رو دوست نداریم و اخرین انتخابم کافین و متعلقاتش هست بلد نبودمودرست کنم خلاصه پرس و جو کردیم و سپس یک قهوه جوش خریدم و دیدیم نه بابا خیلی هم بد نیست ...(شایدم هم من خیلی خوب درسا میکنم😁)

و اخرین جلسه فالو آپ یک خرس بزررردرگ نصف من برای سروناز...یک ماشین برای صدرا

عیال هم به شوخی گفته :پس خانمم چی؟

خانمه بنده خدا سرخ شده گفته ببخشید سلیقه شونو بلد نبودم😆

پی خواستم‌بگم عزیزم هدیه شما روی تخم چشمان من.من یه جوری با سلیقه‌ام عماهنگ میکنم😁

دریافت

دریافت

دریافت

سمانه صبا
۱۸آبان

مامان اینبار همراهمون اومد همه فکر میکنن میاد کمک من ولی میاد دندوناشو پیش همکار عیال ایمپلنت کنه که ما همه سکرت نگهش داشتیم ...

خلاصه یک هفته ای که اینجا بود چندتا غذای مورد علاقه شو براش پختم و یکبار فست فود فوق العاده سر کوچه مون همون پیتزا همیشگی رو بلعیدیم ...

طفلی اینجام هی پا میشد کمک من کنه منم دعواش میکردم که بهتره یکم استراحت کنه از بس بیش فعال مامانم !

مامان خانوم باوقار و زیبایی هست با چشمان عسلی...یک هنرمند واقعی از آشپزی و کیک و مربا و ترشی تا خیاطی حرفه ای و پرده دوزی و کوسن دوزی و رومیزی های دستباف بگیر تا مدیریت اقتصادی قویش که گاهی منو به تعجب وا میداره پس مغز اقتصادیش بالاست

مهربونیش که نگوووو...کانون محبت خونواده مامانم مامان بزرگم نیست بلکه مامانمه ...همه یه جور خاص دوسش دارن منکه دیگه 🙄

سمانه صبا
۱۸آبان

هفته اخر صفر رو از مدرسه مرخصی گرفتیم و با قطار عازم مشهد شدیم ...ولی چ رفتنی!از یک ظهر نشستیم تووکوپه تا جینگ ۲ نیمه شب!

هیچ وقت این مسیر اینقدر برامون کش دار نبود ...این ساعتها هم گویی خوای بودن نمی رفتن که جلوووو

خلاصه نیم شب رسیدیم خونه مامان اینا و از فردا بدو بدوها شروع شد ...از این خونه به اون خونه از این مراسم به این مراسم ...

خونه مامان هم از سیل مشتاقان سروناز پر و خالی می شد یعنی حتی فرصت نکردیم مادر دختری خلوتی باید(به سبک مختار😁)

خلاصه حسن ختام مسافرت به ولایت تولد سورپرایزی من بود که خیلی حال داد...یک کیک با تصویر جلد رمانم...ذوق زده شدم در حد تیم ملی

مامان و بابام کیکو سفارش داده بودن و بقیه هم کادوووو

عیال گلم که هیچ...البته از ایشون اینقدر به ما رسیده 😍

خدا رو شکر که مامان بابام اینقدر ماهن ...طفلیا بخاطر من با همکاری هم ترشی درست کردن و همراهم فرستادن

 

سمانه صبا
۰۲آبان

خب از کجا بگم 

دوساله ننوشتم 😢

اما دو انگیزه قوی برای برگشتن داشتم

۱...چاپ رمانم به زودی😃

۲...سرونازم

از سروناز خانوم بگیم که دقیقا ۹۸/۱/۱ چشم در جهان گشودن ...اینبار بی حسی موضعی داشتم و لحظه به لحظه شو یادمه...هنوزم یادم میاد ته دلم غنج میره

تقریبا همه کادر مهربون و دوست داشتنی اتاق عمل میگفتن "وای چه دختر نازی"

اما در نگاه سروناز ترسی توام با نارضایتی می دیدم که خیلی قابل تامل بود و دقیقا این تفسیر رو داشت"خدایا چرا منو از جای گرم و نرمم کشیدی بیرون،نگرانم !

پدر همیشه در صحنه سروناز بانو این نگاه رو ثبت کرد

عیال از بس جوگیر بود پرسنل رو شیرینی های قلمبه سلمبه میدادد...کلا گویی هم خبر دار شدن و بسیج شدن بیان برای کمک به اتاق من !

روز خیلی خوبی بود هیچ وقت یادم نمیره..هرچند چند روز بعد سروناز زردی گرفت و دو روز من در بیمارستان مردم و زنده شدم ولی بازم خدا رو شکر ختم به خیر شد.

از رمانم بگم با پیگیری عیال یه انتشاراتی خوب پیدا شد و سردبیرش کلی از رمانم تعریف کرد و خلاصه رفت برای چاپ ...البته کل تابستون پوستم کنده شد از بس ویرایش کردم ...

خلاصه انگیزم دو برابر شد ودر حال حاضر دارم داستان‌ کوتاه می نویسم ...داستانها محتوی انتقادی با چاشنی طنز به برخی رفتارهای غلطی که در جامعه مون خاصه ایرانیان به وفور پیدا میشه داره...فعلا ۳ تا رو نوشتم و به اطرافیان دادم خوندن و نظرشون خیلی مثبت بوده 

االان در نوک قله اعتماد بنفسم...چون تمام کارهایی رو که لیست کرده بودم یا اتجام دادم یا در حال انجام و نتیجه گرفتن است اینو مدیون خدای مهربونم ..عیال همیشه در صحنه ام که اعتماد بنفس بهم میده ....بچه های اروم و دوست داشتنی ام  و البته تلاش و پشتکار خودم هستم 😊

 

 

 

 

 

سمانه صبا
۰۲آبان

بعد از اینکه پرشین بلاگ محترم ۷سال خاطرات پسرمو و سفرنامه های پر هیجانمونو به فنا داد ..دوباره برگشتم تا بنویسم شاید این بار موند .

البته اینبار با دو تا بچه😁

سمانه صبا