هفته اخر صفر رو از مدرسه مرخصی گرفتیم و با قطار عازم مشهد شدیم ...ولی چ رفتنی!از یک ظهر نشستیم تووکوپه تا جینگ ۲ نیمه شب!
هیچ وقت این مسیر اینقدر برامون کش دار نبود ...این ساعتها هم گویی خوای بودن نمی رفتن که جلوووو
خلاصه نیم شب رسیدیم خونه مامان اینا و از فردا بدو بدوها شروع شد ...از این خونه به اون خونه از این مراسم به این مراسم ...
خونه مامان هم از سیل مشتاقان سروناز پر و خالی می شد یعنی حتی فرصت نکردیم مادر دختری خلوتی باید(به سبک مختار😁)
خلاصه حسن ختام مسافرت به ولایت تولد سورپرایزی من بود که خیلی حال داد...یک کیک با تصویر جلد رمانم...ذوق زده شدم در حد تیم ملی
مامان و بابام کیکو سفارش داده بودن و بقیه هم کادوووو
عیال گلم که هیچ...البته از ایشون اینقدر به ما رسیده 😍
خدا رو شکر که مامان بابام اینقدر ماهن ...طفلیا بخاطر من با همکاری هم ترشی درست کردن و همراهم فرستادن