زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
بایگانی
نویسندگان

۲۵۰ مطلب توسط «سمانه صبا» ثبت شده است

۲۵بهمن

دکتر چمبه برای نُخستین بار برای من کادوی والنتاین گرفت ‌( اگرچه مراسمات به جای فرهنگ ها و ادیان قابل احترام است اما برای من با وجود این همه آیین های زیبای ایرانی، پاسداشت والنتاین و هالوین و... بی معناست) کادوی من :یک باکس کوچک چوبی با اندکی تزئینات قلب و شکلات و... دو تا خرس عروسکی بود... همان ابتدای امر دخترک بغض کرد و لب ورچید و پسر هم قهرآلود و باد کرده! من هم که سرانجام کادو را، چون زلالی چشمه و روشنی آفتاب عیان جلوی چشمانم می دیدم، تسلیم وار، خرسِ پسر را به صدرا دادم و خرس دختر به دخترک رسید.. شکلات ها میانشان به انصاف تقسیم شد، قلب های تزئینی اکلیلی نصیب دخترک شد و کرمِ شکلاتی نصیب پسر!!! من ماندم و یک جعبه ی خالی چوبی با کُلی پوشال قرمز! 

🌿

عشق ارزشمند و والا است، عشق درست را خداوند نیز می پسندد و دوست دارد، یادمان باشد هر احساسی را عشق نپنداریم که گاه هوسی گناه آلود و ویران کننده است

🌿

یک بنده خدایی همسرش مدال گران بهاء ی طلایی خریده بود اما وی بشدت ناراحت و خشمگین بود چرا که طرحش را دوست نداشت! خوشبختی و شادی را به کالاها گره نزنیم و هر چه از دوست می رسد را نیکو داریم حتی یک لبخند. زمانه سخت شده و جیب ها خالی. 

🌿

زیباترین عشق، عشق ائمه به خداوند خاصه امام حسین علیه السلام است. او در مقابل معشوق از جان و مال و ابرو و خانواده گذشت... این عشق غریب روح بزرگی می طلبد و از درک ما خارج است.... 

اعیاد ماه مبارک شعبان مبارک همه ی ما، بهترین ها برایتان در این ماه رخ دهد 🤲

 

سمانه صبا
۲۳بهمن

چند باری به مهد هنر ایران؛ اصفهان رفته بودم، آخرینش برمی گردد به اواخر دهه ی هشتاد. در این تعطیلات دوباره عازم اصفهان شدیم ه

هَم دیداری تازه کرده باشیم، هَم بناهای تاریخی را به صدرا نشان دهیم تا با بناهای ارزشمند کشورش آشنا شود و بهتر درس اجتماعی را درک کند. 

وقتی چشمم به زاینده رود افتاد دلم گرفت، من هیچ گاه زنده رود را بی آب ندیده بودم و گویی تصویر هولناکی از آینده ایران مقابلم است...( خدا نکند)

توی بازارهای سنتی میدان نقش جهان گشتیم و حظ بردیم و سوغات خریدیم 

در مسجد جامع قدیمی اَش نماز خواندیم و چای مسجد خوردیم 

مبهوت نقاشی های چهل ستون، وانک و عالی قاپو شدیم 

در ارگ مورچه خورد در تونل زمان گویی حرکت می کردیم و تحسین می کردیم این همه نبوغ را

در مسجد شیخ لطف الله به سخاوت آدم دانایی پی به رازهای عجیب و غریب و هنر بی مثال طراحان بردیم و لذت چشیدیم

غذاهای سنتی اَش را ابتدا با احتیاط و سپس با ولع خوردیم و به به و چه چه که عجب غذایی!

روز آخر توی دالان های پل خواجو پیاده رویی می کردیم ناگهان آواز سنتی از یکی از دالان ها بلند شد، محو صدا شدیم و به گوش نشستیم 

.. اندکی بعد آوای سنتی دیگری از کهنسالی ما را متوجه خود کرد و قدمی جلوتر نغمه ی از جوانی که گویی چهچه بلبل است... عجب چسبید پیاده روی صبحگاهی در پل خواجو با نغمه های دلنشین مردان هنرمند این خطه ی هنر پرور 

🌿🌿🌿🌿

کوهی از کار دارم و اگر ده دست هم به من پیوند بزنند بازهم کم خواهم آورد... 🥴

سمانه صبا
۰۷بهمن

 

توی بوفه ی باشگاه نشسته ایم؛ صورتش از هیجان یا شاید شرم سرخ شده بود، چشمانش برق اشک شوق داشت، چنگالش را توی فیله ی گریل شده ی مرغ فرو برد و با هیجان گفت :عاشقم شده،عاشقم شده

نگاهم به کارتِ بانکی که اسم همسرش رویش نقش بسته بود و سویچ سواری که همسرش به سخاوت در این هوای بارانی تقدیمش کرده بود، کشیده شد، میل زیادی داشتم فیله های مرغ بلعیده شده ام را رویَش بالا بیاورم...

 

 

سمانه صبا
۰۶بهمن

در ساختمان ما ده واحد وجود دارد، در این دوسالی که اینجا هستم با تک تک آن ها برخورد داشته ام، همگی آن ها را مودب، و محترم و با اخلاق یافته ام به جز یکی!

این بنده ی خدا سر جای پارک دائما بر ما خرده می گیرد و هر بار به بهانه ای. برخلاف دیگر همسایه ها؛ نه ادب دارد نه فرهنگ، همیشه ی خدا هم شاکی است. نه تنها با ما بلکه با همسایگان دیگر هم هریک به بهانه ای معترض هست؛ بر سر انباری،بر سر  سر و صدای کودکان  و....خلاصه او همواره از دست زمین و زمان شاکی هست و برخلاف دیگر همسایه ها متکبر و پر افاده است، و دائما چهره در هم کشیده است. صادقانه بگویم  این زن و شوهر جوان انرژی منفی به من منتقل می کنند بطوریکه وقتی با یکی از آن ها روبرو می شوم، نه تنها دلم نمی خواهد احوال پرسی کنم بلکه میل شدیدی به گریز دارم. 

تا اینکه چند روز پیش مدیر ساختمان گفت؛ تنها مستاجرهای این خانه این زوج هستند. مرد برق کار و زن معاون پرورشی هست!

و من به صورت افراطی به این بدگمانی رسیدم که شاید علت رفتارهای طلبکارانه و دور از ادب این زوج، حسادت باشد! 

آن ها ناخودآگاه از همسایه های مالک بَدشان می آید و با بی ادبی و شکایت های نابجا سعی در آرام کردن درون پرتلاطم خود دارند. البته شاید من بدگمان شده ام و قضاوتم نادرست باشد؛ که در آن صورت وای بر من! اما آنچه برای نه تنها من، بلکه چند تَن دیگر هَم آشکار شده انرژی فوق العاده منفی این دو تَن است.رذیلت های اخلاقی چون حسادت، خیانت، دروغ، تکبر و... موجب انرژی منفی می شود و این انرژی به اطراف و دیگران هم ساطع می گردد.

این امر برای من کاملا آشکار شده است که گویی کائنات نیز با انسان های ناسازگار که رذیلت های اخلاقی را درون روح خود انباشته کرده است و با آن ها ابتدا به وجود خود و سپس به اطرافیان حمله می کند، سر ناسازگاری می گذارد. 

بطور مثل همین همسایه یکبار اعتراض شدید کرده بود، چرا که فرزندم ناخواسته در ماشین را به تنه ی ماشین او زده بود و یک خط ظریف چند میلیمتری روی بدنه افتاده بود البته ما مراتب عذرخواهی را به جا آوردیم اما رفتار نامحرمی داشت، چند هفته ی بعد ماشینش از یک طرف به شدت تصادف کرده بود و فرو رفته بود!

یا همین دیشب که هر دو توی پارکینگ بودیم، وجودشان آن قدر سَمی و استرس زا بود که همسر ناخواسته باز اندکی در را تنه ی ماشینش زد! همسر عصبی شده بود گفت :اصلا نمي دانم چرا چنین چیزی پیش آمد، همیشه مراقب هستم اما حضور منفی آن ها ناخودآگاه عصبی ام کرد و حواسم پرت شد. در حالیکه این حالت را اصلا در مقایسه با ماشین همسایه های دیگرمان نداریم و هرگز مشکل یا خطایی در رابطه با آن ها پیش نیامده! 

باور کنید هر چه ما سازش بیشتری داشته باشیم، سخت نگیریم، احترام بگذاریم، مودب باشیم، کمک کنیم و از خطاها چشم پوشی کنیم خودمان حال بهتری خواهیم داشت و کائنات نیز با ما سازگار تر خواهند شد🌿

سمانه صبا
۰۳بهمن

امروز تهران بارانی بود، لطیف و پیوسته و دل نشین🤲

 

برای روز پدر روی هم پول گذاشتیم و گوشی همراه برای بابا خریدیم. خدا برادران مهربانم را حفظ کند که هرگاه من برای مناسبت ها برنامه ریخته ام، همراهم بوده اند. حالا مانده ام برای دکتر چمبه چه بخرم؟! حسابم هم، حسابی خالی است و درمانده ی  صنار سی شاهی از یک در غیبی هستم!

🌿

 

به جهت بیکاری در این اوقات دو کتاب خواندم؛ من، پیش از تو، من، پس از تو از جوجو مویز. 

اولی خوب و آدمی را به فکر فرو می برد و شاکر از سلامتی و درخواست سلامتی دائمی از خداوند جان، 

کتاب دوم این نویسنده به نظرم کسل کننده، بی هدف و بیخودی کش دار بود و تو در نهایت به پیام خاصی نمی رسیدی

سپس دو فیلم دیدم؛ من؛ پیش از تو و دیگه چه خبر😄

فیلم من، پیش از تو تقریبا وفادار به رمان بود و کیفیت متوسطی داشت 

فیلم دیگه چه خبر هم با بازی ماهایا پتروسیان، جهانگیر الماسی و دانیال حکیمی و چند  هنرپیشه چهره در نقاب خاک کشیده از خانم تهمینه میلانی بود. 

من دو فیلم دیگه چه خبر و خواهران غریب را خیلی دوست دارم و هرگاه تلویزون آن را پخش کند باز می ببینم. 

به نظرم فیلم دیگه چه خبر در زمان خود از بقیه ی فیلم ها جلوتر بود، اعتراض به نابرابری جنسیتی در ایران به زبان طنز، محدودیت های بی مورد دانشگاه و جامعه، زیر ذره بین بودن رفتار دختران و هر جنبش و حرکتی که مطابق با عرف جامعه نبود بشدت نهی می شد و... 

یک نکته ی زیبای فیلم ارتباط خوب خواهر و برادر و صحبت های صمیمانه ی آن ها حتی در ارتباط با تابوهای جامعه آن روز؛ یعنی علاقمندی به جنس مخالف و اظهار عشق بود که خواهر به راحتی با برادرش درمیان می گذاشت.برایم بی نهایت دل نشین بود و آرزو دارم همه ی دختران کشورم همچنین برادرانی داشته باشند؛ حمایت گر، دوست و رفیق، همراه و همدل.

🌿🌿🌿

 

 

سمانه صبا
۳۰دی

 

 

خب امتحان مربیگری را دادم و انکار نمی کنم که چندباری تقلب کردم و در نهایت از پانزده درس، دوتای آن را افتادم.... آمادگی جسمانی را یک انسان آنرمال، طراحی کرده بود!( این سوالات را از کجایش درآورده بود خدا می داند!) دومین درس هم  طراحی تمرین که اصلا نخوانده بودم زیرا که به زبان انگلیسی بود و من فرصت کافی برای ترجمه نداشتم و با همان زبان دست و پا شکسته ام جواب دادم که خیلی خنده ام گرفته بود🥴

خلاصه هفت بهمن باز باید این دو عزیز را امتحان بدهم!!!

علاوه بر امتحان، یک کنفراس تفسیر قرآن هم داشتم که سوره ی همزه بود و باید بگوییم بسیار عالی ارائه دادم. خودم بسیار تحت تاثیر تفسیر زیبای آن قرار گرفته بودم که کمی گریستم از این همه لطافت و نکته سنجی پروردگارم❤️

یه ماجرای خنده دار هم بگویم. یک شیر پاک خورده ای از آلمان برای ما شکلات گران قیمتی آورده بود، آقا ما هر وقت از این شکلات های بدمزه تناول می کردیم حالاتمان دگرگون می شد، آخرین شکلات را به زور چپاندیم در دهان، به کنجکاوی سر و ته بسته را نگاهی انداختم و دریافتیم ای دل غافل :شکلاتها با مقادیر بالایی آب شنگولی قاطی شده بود!!!!

🌿

ماه رجب و ولادت امیر المومنین به همه ی عزیزان تبریک و تهنیت باد.

🌿 

این اسطوره سازی های حکومت بشدت کفریم می کند جدیدا دیده ام دختر سیلمانی را عده ای چون بت می پرستند و مریدش شده اند!!!

 

سمانه صبا
۱۵دی

سلام 

فیلم های آناکارینا، کینگ کونگ، ژاکت، غرور و تعصب را دیدم.

آناکارینا سبک خاصی فیلم برداری شده بود که شاید هرکسی نپسندد! زنی زیبا(کایرا نایتلی) با همسر بی تفاوت و پر مشغله و صاحب منصَبَش(جود لاو) توی سن پترزبورگ زندگی می کنند. یک زندگی اشرافی و پر تجمل! زن بخاطر نامه ی برادرش به مسکو می رود تا ماجرای خیانت برادرش را ماست مالی کرده و زن برادرش را راضی به بخشش کُند. در این سفر در یک مهمانی رقص جوانکی زیبا رو عاشقش می شود.... 

 

کینگ کونگ هم با بازی آدرین بوردی و نوامی واتس پر از جلوه های ویژه شگفت انگیز بود اگر چه فیلم نامه جذابی نداشت(کارگردان پیتر جکسون)

ژاکت فیلم خاص و درامی هولناک بود (بازی آدرین بوردی و کایرا نایتلی )

 غرور و تعصب فیلم اقتباسی از رمان مطرح غرور و تعصب به نویسندگی جین آستین بود که به نظرم بهترین ورژن در نوع خود از این رمان است (کایرا نایتلی و متیو مک فادی) اگرچه گاهی حوصله سَر بُر بود اما عاشقانه ای دلنشین و ساده داشت

من همچین دریافتم لهجه انگلیسی بسیار جذاب تر از آمریکایی است. 

صدای آدرین بوردی بسیار نازک و بَد است! 

صدای متیو فادی بَم و زیبا و مردانه است. 

🌿🌿🌿🌿

کتاب‌های جز از کل و مادام بوآری را خواندم.

مادام بوآری زن زیبای روستایی که با پزشکی شلخته و بی عرضه ی ازدواج می کند، این زن بلندپرواز و کمال گرا به زندگی اش قانع نیست و کم کم از همسرش متنفر می شود، مردان زیادی او را می ستایند و زن دل در گرو هر مردی می بندد در نهایت آن فرد، او را رها کرده و می گریزد، زن که دچار افسردگی شده، مدام در حال خرید وسایل و لباس های گران قیمت است و در این راه حتی ربا هم به مرد دغل باز مغازه دار می دهد و کم کم دچار ورشکستگی می شود و در نهایت به بیچارگی سراغ هر دلداده اش که می رود به نحوه زشتی پس زده می شود و خودکشی را تنها چاره اش می ببیند. در نهایت همسرش را به هزاران بدهی و دختر کوچکش را که همیشه پس می زد تنها می گذارد و می میرد! 

شباهت زیادی بین آناکارینا و مادام بوآری بود! 

کتاب جز از کل در حال خواندن است؛ خاص ولی طولانی! 

🌿🌿🌿

و این روزها بیشتر از هر فیلم و کتابی مشغول کلاس های آنلاین دوره های مربی گری هستم و کلی پی دی اف روی دستم مانده است که باید بخوانم و 22دی امتحان دهم!مرا چه به مربیگری!

🌿🌿🌿

تسلیت به ایرانم 🖤

 

سمانه صبا
۳۰آذر

مامان ایران خیلی دوست دارد در مناسبت های مهم، همه ی فرزندان و نوه هایش دورهم جمع شوند. اگر چه جمع آوری تک تک اعضای خانواده سخت و امر تقریبا نشدنی است به جهت زندگی در چند شهر متفاوت( جنوب کشور، مرکز، شرق و.. )

اما تلاش داریم تا دلش را نشکنیم چرا که عمرش بالا رفته و نمی خواهیم در حسرت نبودش بمانیم. 

برای اجازه ی صدرا به مدرسه شان مراجعه کردم، مدیر و معاون تربیتی من را مواخذه کردند و از من نامه گرفتند که مسؤول عقب ماندگی درس های پسرم ما هستیم و آن ها مبرا!

پنج شنبه به کمک پسرعمویم بلیط قطار گرفتیم و راهی مشهد شدیم و فعلا در مشهد در معیت خانواده هستیم.

خوش شانسی ما از تعطیلی مدارس اگر چه گاه باعث ذوقم شده بود اما هنگامی یاد تهران و هوای آلوده اش و سلامتی همشهری ها و مصائب این آلودگی می شدم، از خودم بَدَم آمد،چرا که منافع خودم را بر مردم ترجیح داده بودم!

خاله جان فاطی و الی هم آمدند و جمع مان حسابی جمع شده است. دورهم می خندیم، ماجراهایی که در چند ماه گذشته داشته ایم برای هم تعریف می کنیم و خرید می رویم و مامان ایران حسابی ذوق زده است.

ان شاء الله شب یلدا برای همه ی هموطنان پر از اتفاقات قشنگ و زیبا باشد. چند عکس بعد از مراسم امشب ضمیمه ی پست خواهد شد

 

سمانه صبا
۲۴آذر

کتاب *خاطرات دایه * و * دختری که رهایش کردی* را از کتابخانه امانت گرفتم و طی یک هفته فشرده آن را مطالعه کردم. اگر چه برای اوقات فراغت خوب بود اما چیزی به دانسته هایم اضافه نکرد و این اَمر موجب اندوه من شد( نمی دانم چرا وقتی کتاب‌های می خوانم که صرفا سرگرم کننده است احساس بیهودگی به من دست می دهد و گمان می کنم عمرم به بطالت گذشته است)

آیا به خودم سخت می گیرم؟!

🌿

ناشر سابقم هنوز جوابم را نداده است... منشی اَش می گوید خارج از کشور به سَر می برد و سَزش شلوغ است، اما یک ویس 50ثانیه ای در تلگرام مگر چقدر زمان می برد؟! دلخور و رنجیده هستم

🌿

دیروز سَر چهارراه یک سواری دویست و شش یکباره آتش گرفت، من که بسیار هراسیده بودم شتابان از ترس جانم گریختم و آنجا را ترک کردم، اصلا برایم مهم نبود چه بر سَر سرنشینان می آید.....آنانی که جانشان را در ره جان دیگران از دست می دهند چقدر شجاع و دلیر هستند!

🌿

دوستم بر سَر تغییرات تصویر جلد کتاب لجاجت می کند و من فعلا با صبوری و روی خوش مدارا می کنم تا ببینم مرغش تا چه روزی روی یک لنگه ی پا خواهد ایستاد

🌿

دنبال پیوند زدن دختران و پسران مجرد هستم... فعلا دستم به هیچ پیوندی گره نخورده است 

سال پیش دکتر امیر  را  به نوه ی عمه ام معرفی کردم، الهام ساده، زیبا با صدایی بغایت نرم و قشنگ، محجوب مأخوذ به حیا بود... خیلی امیدوار بودم یه وصل آن دو، اما مادر دکتر امیر مخالفت کرده بود. امیر و الهام از هر نظر برازنده ی هم بودند و اما مادری که پسر پولدار دکترش در آستانه ی 50سالگی است و هنوز دختری را در خورِ شان او پیدا نکرده است!!!!!!!!!!!!!!

پسر عمویم محسن را که زحمت پیدا کردن بلیط را همیشه بر گردن او می نَهَم، دنبال مورد ازدواج است، خیلی دوست دارم دوستم محبوبه را به او معرفی کنم اما محبوبه در آستانه ی دهه چهل همچنان در رویا به سر می برد و منتظر شاهزاده ی اسب سفیدش مانده است! 

و من در آروزی وصل و خوشبختی همه ی مجردها هستم، 

الهی ما همه بیچاره ایم و تو تنها چاره ای

 

🌿

 

سمانه صبا
۱۶آذر

دایی علیرضا خیلی خوشگل و خوش تیپ است. او از من نُه سال بزرگتر است و دایی وسطی محسوب می شود(محمدرضا، علیرضا، امیر) من از کودکی با دایی علیرضا خیلی خیلی راحت بودم. او چشمان درشت عسلی دارد و پوست سفید و قد بلند و استخوانی و کشیده است. او زیبایی های مامان ایران و آقا جانم را به تنهایی سَوا کرده و از آن خودش کرده است. یادم می آید در جوانی بسیار بسیار خاطرخواه داشت(یک جوان خوش قد و قامت و خوش بَر و روی ایرانی که شبیه پلیس های باحال هالیوودی یا ایتالیایی بود و البته یک پدر پولدار)

دیروز مهمان من بود چرا که سردفتر شده بود و باید حمکش را از تهران می گرفت.

آن روزی که مهمانم بود من بسیار کار داشتم، علاوه بر امورات زندگی و نهار و پذیرایی،مربی مان در یک اقدام غافلگیرانه یکباره مرخصی گرفت و من را جانشین خودش کرد. منکه بار اولم بود بشدت دستپاچه شده و کلی کیلپ و فیلم و تصویر از گوگل دانلود کرده بودم تا شاگردان غالبا مسنم را، به درستی آموزش دهم.. 

این گرفتاری ها حسابی خلقم را تنگ کرده بود و بلاخره میان مشغولی هایم یکباره تصمیم گرفتم همه ی آن ها را رها کنم و دَمی با میهمانم صحبت کنم؛ او از عشاق فراوانش سخن می گفت و من بارها برای آن دختران ناکام، دلسوزی میکردم(دایی جان دست روی هر دختر مورد علاقه اش که می گذاشت مامان ایران رد می کرده.. دو مورد هم خانواده دختر رد کردند)خاطراتش دقیقا من را به یاد رمانهای عامه پسند فهیمه رحیمی و هایده حائری و تکین حمزه لو و... می انداخت.. گویی وسط یک رمان پرت شده اَم! 

خلاصه او یکباره تمامی اسرار زندگی اش را که من در کودکی و نوجوانی برای پی بردن به آن ها جان می دادم را، کف دستم گذاشت 😄

سمانه صبا