زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
بایگانی
نویسندگان

۲۴۳ مطلب توسط «سمانه صبا» ثبت شده است

۱۷مهر

اوایل مهرماه همسر به یک کنگره در تبریز برای سخنرانی دعوت شد. بسیار مشتاق بودم تا ما هم همراهش برویم چرا که من تاکنون تبریز را ندیده بودم. اصرار های ما نتیجه داد و به تبریز رفتیم 

نخستین شب را در زنجان گذراندیم از آنجا که سابقا زنجان را بازدید کرده بودیم سر صبح آن جا را ترک کردیم و به اولین مقصد رسیدیم

قلعه ضحاک در هشترود

سخت ترین مسیر تاریخی که من پیمودم، دو کوه را باید طی می کردی تا به این قلعه عجیب و کهن برسی. اگرچه تمام مسیر پله ها تعبیه شده بود اما سخت و زمان گیر و نفس گیر بود. منظره ی قلعه بی نهایت زیبا بود یک رود خروشان و تا چشم کار می کرد درهای عمیق و سبز. هنگامی که به قلعه رسیدیم من از ارتفاع زیاد آن شوکه و وحشتزذه شدم طوریکه که پاهایم می لرزید.

قلعه ی ضحاک یکی از ناب ترین ودر عین ترسناک ترین تجربه های سفرم بود( قبل از قلعه ی ضحاک، دره ی خزینه این رتبه را داشت با پلی قدیمی و لغزان و دره ی عمیق و رودی وحشی در زیر پاهايت)

مقصد بعدی کلیسای بسیار زیبای سنت استپانوس در منطقه ی مرزی و بسیار زیبای جلفا و همجوار رود خروشان ارس بود، آن سوی رو ارس، کشور آذربایجان بود و رژه ی مرزدارانش، 

بازار آزاد جلفا هم بسیار زیبا بود و وسوسه انگیز( اگرچه تمام خرید من یک لکه بر و چند شامپو بود )

سپس روستای کندوان و مردم بی نهایت مهربانش و یک شب اقامت توی خانه ی صخره ای،،،، فوق العاده و بی نظیر👏

و روز بعد تبریزِِ زیبا و پر هیاهو و زنده

همسر به کنگره اش رسید و ماهم به اتفاق بچه ها تبريز گردی، آن هم در هوایی بارانی و تند که گاهی یکباره آفتاب نیز کمی سرک می کشید، آنقدر جای دیدنی داشت که از رمق می افتادی، تقریبا اکثرا بناهای تاریخی در نزدیک هم بود و پیاده می شد به چندتایی از آن ها سر زد، هوای مطبوع، آدم های شیک و مرتب و اتوکشیده، پیاده رو زیبا، مردم مهربان و دوست داشتنی،،، آنقدر باصفا بود که دل کندن سخت و دشوار بود.

ادامه ی بازدید از این همه شکوه و هنر و قدمت به فردا موکول شد، عجب خانه موزهای زیبایی، چه مسجدهای باشکوهی، چه موزه های هیجان انگیزی، چه شور غریبی در بازدید بزرگان علم و ادب در مقبره الشعرا، چه حس دل انگیزی در خانه ی استاد شهریار و...

تبریز زیبا را بلاخره ترک گفتیم و من چقدر دلم می خواست همانجا بمانم و هرگز برنگردم 

سپس شب را در سلطانیه گذراندیم و فردا صبح بار دیگر بنای گنبد سلطانیه را بازدید کردیم و حظ بردیم و سری هم به چشمه شابولاغی زدیم و کیف کردیم از خنکای آب و اخم هایم درهم شد از مقادیری زباله توی آن. 

نان های مانده را به ماهی های توی چشمه ریختیم و برگشتیم. 

بین راه از یک بنده خدایی زالزالک کوهی خریدم و خوردیم اما چشمتان روز بد نبیند که مسموم شدیم و تا چند روز گرفتار این مسمومیت. 

سپاس فراوان از مردم خونگرم و مهربان تبریز​​​​​​

عکس از قلعه‌ی سحرانگیز ضحاک موجود نیست 

برای کم شدن هزینه ی سفر از اقامتگاهای بوم گردی استفاده کنید خیلی مناسب تر هست. 

سمانه صبا
۲۳شهریور

یکی به من درد و دل می کرد که؛ به فلانی روز تولدش را تبریک گفتم، دید اما هیج نگفت....

برای فلانی کیلپ های انگیزشی و تشویقی ارسال می کنم تنها لایک می زند 

از فلانی سوال می پرسم درباب موضوعی که در آن کاربلد است من را بلاک می کند

و...

به سخن می آیم؛ که شاید اینترتش تمام شده، یا مشغولیت داشته وسپس فراموش کرده، شاید در شرایطی نبوده که بتواند جواب مناسبتر و طولانی تری بدهد

برخلاف آنچه که روی  زبانم می رانم، توی اعماق دلم حق را به او می دهم؛ از اخلاق به دور است که محبت دیگران را اینطور نادیده بگیریم. 

🌿🌿🌿

امشب کتابهای درسی صدرا را خواندم بویژه فارسی را، از علی اکبر دهخدا، بانو پروین اعتصامی، شاعر بزرگ نظامی، شیرین سخن ما فردوسی بزرگ، قیصر امین پور و لطافت شعرهایش، عطار و مولانا... 

برای همه شان دعای مفغرت کردم، بزرگانی که به گردن ما بسیار حق دارند و چه مهجور مانده اند و حقشان آن چنان که شایسته شان بوده برآورده نشد... 

یزدان پاک من، روح تمامی این بزرگان را شاد کن

🌿🌿🌿

پشت پنجره آشپزخانه ام خالی مانده بود 

از یه پیچ که زن و شوهر جوانی هستند این را سفارش دادم، سابقا برایم چند وسیله طراحی کرده بودند که عالی شده بود 

این عروسک‌های ماتروشکا را هم به سختی پیدا کردم و از یک پیج خریدم 

در جهزیه ام مشابه آنها را داشتم اما آنقدر جابه جا شد بودم که نمی دانم لای کدام جعبه در کدام خانه، توی کدام شهر جا ماندند. 

 

 

 

 

 

سمانه صبا
۲۱شهریور

ده روزی در مشهد در جوار مامان و بابا بودم

صدرا و دکتر چمبه یکباره تصمیم گرفتند پیاده رویی اربعین را تجربه کنند و من و سروناز هم راهی مشهد شدیم. این نخستین بار بود کوپه دربست نگرفته بودم و همجوار دو بانو، شده بودم، بانوان میانه سالی که دغدغه فرزندان جوانشان را داشتند، یکی از گرانی جهزیه و عدم درک دخترش از شرایط سخت اقتصادی و توقعات آنچنانی اش می نالید و دیگری از خیاطی های بی مزد و مواجبی که سالها برای خانواده و خواهر و مادر و دوستان انجام داده بود و در نهایت هیچکس قدردان محبت هایش نشده بود.... 

سفر خوبی بود اما خسته ام،،، خیلی

ما خانواده بسیار گرمی هستیم اما این گرما گاهی ما را می سوزاند

ساعتها مشغول مهمان داری و سر و کله زدن با برادرزاده هایم بودم... شب مانی های گاه به گاهشان هم گاهی آزرده خاطرم می کرد. اگرچه ساغر و سینا بسیار من را دوست داشتند و تا نیمی از شب با من حرف می زدند و درد و دل می کردند،... اگرچه فاطمه ی زیبای ما دوست و همبازی فوق العاده ی برای سروناز بود و با چه هیجانی از فیلمی که در سینما دیده می گفت و بی صبرانه منتظر مهرماه و اولین سال مدرسه اش بود و تمامش را به من منتقل می کرد... اگرچه محمدرضای کوچولو تنها یک بهار از عمرش گذشته و بی نهایت شیرین است...اگر چه مامان ایران را بسیار دوست دارم و از همصحبتی و خاطرات گذشته اش لذت می برم، اگر چه خاله جان و ریحان گلی را دوست دارم... امااااا

اما این همه رفت و آمد من را خسته و بیمار کرد... من از زیارت بازماندم، از بسیاری از برنامه های توی ذهنم باز ماندم و حسرت بسیاری از کارها به دلم ماند

و چقدر خدا به تعادل مارا سفارش کرده است

سمانه صبا
۰۸شهریور

دین داران عامیانه، اسطوره را بیشتر می طلبند غالب مبلغان دینی تمام هم و غم خود را بر تحریک عواطف مسلمانان قرار داده اند، در مدل دین داری عامیانه یزیدیان از امام حسین علیه السلام و اصحابش سهم بزرگتری دارند! زخم های تن حسین همیشه به رخ کشیده می شود و مردم را دعوت می کنند به عمق این فجایع بیندیشند و بخاطر آن بگریند!!!

در دین داری عارفانه؛ جای اینکه قساوت ستمگران را ببیند روح عاشق امام حسین علیه السلام را می بیند، و طبق اخلاص نهادن همه چیز خویشتن را می بیند، گذشت را می بیند و چه منظره ای زیباتر از گذشت؟! زیباترین حادثه عالم انسانی؛ گذشت است‌، هر چه گذشت عظیم تر و وسیع تر و عمیق تر زیباییش بیشتر. مولوی خود را مصداق و نمونه بسیار کوچکتر از امام حسین علیه السلام می بیند، این عاشق کوچک وقتی خود را مقابل عاشق بزرگتر می ببیند سر خضوع و تسلیم فرود می آورد.

مولوی هم گذشت؛ ازمال و منال بسیار، از حرمت، از مورد اعتنا و احترام همگان بودن، از جوانی اش...

اما پاکبازی مطلق امام حسین علیه السلام بود، از گذشتن مال و رفاه تا آبرو و جان و تعلقاتش. او نه یک بار بلکه بارها شهید شد؛ با سلب هر حقی، با شهادت هر یاری، با خوردن هر تهمتی. 

بر شخصیت، و حرمت و آبرویش حمله کردند، بدنامش کردند، محصورش کردند چه بسا محصورتر از هر زندانی، در نهایت تنهایی و بی پناهی رنجی بر او تحمیل شد که صدبار از رنج تیغ و شمشیر سخت تر بود، این زجرهای روحی بسی سخت تر از زجرهای بدنی بود. حادثه کربلا برای مولوی چون در زندان شکستن و رهایی از قفس تن است. 

 

سمانه صبا
۰۷شهریور

کتاب قمار عاشقانه را می خوانم از عبدالکریم سروش، سروش هم جز افرادی بود که به سبب مخالفت با سبک و سیاق حکومت، به خارج از ایران رفت، من درباره ی سروش و زندگی و تفکراتش چندان اطلاعی ندارم اما کتاب بسیار خوبی نوشته است 

قمار عاشقانه درباره ی دینداری از نگاه عارفانه است، عرفایی چون مولانا، حافظ و غزالی.... نرم ولطیف چون گل

سروش می گوید دین خودش را از عرفا گرفته است نه فقها!

ظاهرا این چارچوب کنونی مذهب ما، در زمان صفویه شکل گرفته است، زمانی که فقها قدرت گرفتند و مخالف صوفیان بودند و آن ها هم از ترسشان یا گریختند یا کشته شدند. 

در نظر فقها؛ خداوند یک ارباب طلبکار است و تمام سخنش با انسان از جنس، پاداش و کیفر، امر و نهی است، از عشق، انس، حتی اخلاق خبری نیست، فقه بد نیست اما توقف در آن خوب نیست بلکه باید عبور کرد. اما خدای عرفا دوست داشتی، است، می توانیم با او سخن بگوییم، انس بگیریم عشق بوریزیم

متاسفانه کسی که تنها فقه برایش مهم است گاه بسیار انسان آزار و انسان ستیز می شود..

پیام اصلی ادیان؛ محبت است، اما کسی تنها ظواهر و پوسته ظاهری دین برایش مهم باشد از پیام اصلی دور می شد و به انباری از کینه و نفرت تبدیل می شود.

به قول سروش اگر ما دینداری را از مبدا عرفا شروع کنیم وقتی به فقه برسیم آن را در جای درست خود خواهیم نشاند و حسن استفاده خواهیم کرد 

( جامعه کنونی ما مثال واضحی از آنچه نقل شد، است، تمام تمرکز بروی ظاهر و پوسته رفته و از معنا غافل مانده)

سمانه صبا
۰۱شهریور

من همیشه تلاش دارم به اعتقادات‌ و سبک زندگی دیگران، احترام بگذارم. با همه در صلح و ادب رفتار کنم. چرا که اسلام واقعی احترام و حُسن خلق را بسیار توصیه کرده و در داستان‌های پیامبران و بزرگان و ائمه نیز، این مرام و سیره هویدا است.

ماجرای غم انگیزی بر من روی داد. در سفر استانبول یکی از آشنایان هم توی تور ما بود برخلاف من و خاله و دختر خاله ام که محجبه بودیم و یک سری خط قرمزهای را برای خودمان داشتیم و نه تنها مختص ایران بلکه هرجای دنیا هم باشد ما پایبند آن هستیم، این آشنای ما سبک زندگی و اعتقاداتش زمین تا آسمان با ما فرق می کرد. ما به او و نوع نگاهش احترام گذاشتیم و هرگز او را زیر سوال نبردیم که چرا چنین و چنان هستی. اما دو دائما بر ماخرده می گرفت، بر پوشش و حجاب ما، تفکرات ما، نماز ما و... و علنا ما را مسخره می کرد که مثلا چرا توی مسجد نماز می گذارید و.. اما ما تنها به لبخند ماجرا را فیصله می دادیم. سفر به خوشی تمام شد

اما متوجه شدیم او همه جا بین اقوام از ما غیبت کرده است؛ او ما را اُمل خطاب کرده و دشنام های زیادی به اعتقادت ما داده و ما را خرافاتی خوانده( احتمالا بخاطر خواندن آیت الکرسی و صلوات و..)سپس به هریک از ما صفاتی داده.

من ابتدا خشمگین شدم و خواستم واکنشی نشان دهم اما با مرور کتب های خوانده شده و احادیث و اشعار بزرگان مبنی بر پرهیز از مجادله، سکوت، بی اعتنایی و...

دُرُست تر دیدم هیچ واکنشی نشان ندهم و وقار خودم را با سکوت نشان دهم، اتفاقا نتیجه ی جالبی هم داشت و خود فرد منفور فامیل شد و سخن از بی اعتمادی به وی، در همه جا پیچیده بود. 

رفتار او هنوز هم برای ما جای شگفتی و تاسف دارد، او که از ما، نه بی احترامی، نه عتاب و خطاب دیده بود چرا اینگونه کرد؟! 

امیدوارم جامعه ما آنقدر فرهیخته و دانا شود که به هر انتخابی( تا جایی که به زندگی دیگران آسیبی وارد نشود)احترام بگذارد و یکدیگر متهم به خرافاتی، اُمل بودن، سزاوار جهنم و مغضوب خداوند و... نکنند!!! 

 

 

سمانه صبا
۲۷مرداد

به انتهای تابستان شلوغ کم کم نزدیک می شویم 

اواسط تیرماه من و سروناز به همراه دو دوست تهرانی ام به مشهد رفتیم. اولین بار   من با دوستانم سفر می کردم. یک کوپه چهارنفره گرفتیم و برخلاف افکارم، خیلی هم به ما خوش گذشت. دوستانم سه روزی مشهد بودند( طبقه ی بالا مامانم اینا) تا جایی که می توانستیم به زائران امام رضا جان، خدمت کردیم و من چند جای دیدنی آن ها را بردم؛ آرامگاه حکیم بزرگ پارسی زبان؛ ابوالقاسم فردوسی، مزار محمدرضا شجریان خواننده کم نظیر ما و شاعر اخوان ثالث و بقعه ی هارونیه.

سپس ده روز آرام را گذراندیم، با اتفاق بابا و مامان رفتم و یک چرخ خیاطی گرفتم و چند لباس دوختیم، حرم رفتیم، غذاهای جدید پختیم و یک روز هم با مامان ایران جان، به یاد ایام خوش گذشته، آش دوشواره درست کردیم.(به جای رشته ی آش، یک خمیر درست می کنیم و با قالب های کوچک مثل قالب قطاب خمیرها را قالب می زنیم سپس تویش مخلوط سیب زمینی و گوشت چرخ کرده و شوید که از قبل درست کرده ایم می ریزیم و یه سر تف می دهیم به همراه دوغ تُرش توی آش می ریزیم) آن قدیم ها مامان ایران زیاد درست می کرد. 

انتهای تیر، دوست دیگرم که یک خانواده ی چهارنفره مثل خودم بودند آمدند. مرجان و بچه ها و شوهرش، مرجان بسیار مهربان و دوست داشتنی هست و از دوستان محله ی قیطریه بود. یه چهار روزی بودند و زائر امام رضا جان شدند و غذای حرم هم نصیبشان شد. بعد از آن ها خاله جان فاطمه از شهرستان به همراه الی دخترش و پسر الی آمدند. 

دائما در حال رفت و آمد بین خانه ی مامان ایران و خانه ی مامانم بودیم😄این وسط خاله سوسن هم اکیپمان را کامل می کرد🤭

خلاصه ما دوم مردادماه، به همراه مامانم و بچه ها به تهران برگشتیم _خاله سوسن و دختر خاله الی هم آمدند تهران. چرا؟! چون قرار بود ما سه نفر به همراه دایی جان برویم استانبول!

روز قبلش هم رفتیم عزاداری امام حسین جان و عذر خواهی بابت تقارن سفر ما و عاشورای حسینی. انتهای شب ساکها را بستیم و صبح زود هم پریدیم به استانبول!

استانبول تجربه ی جالبی بود اما یک صدم ایران جانمان هم نمی شود هم از لحاظ زیبایی و هم قدمت بناها. اما صد حیف که ما درهای کشور را بروی دیگر کشورها بسته ایم و از این نعمت بهره نمی بریم!!

بعد از استانبول یک هفته ای، هم هر کس به دیار خودش برگشت و من ماندم و برنامه ی فشرده تابستانی بچه ها و روتین زندگی 🫠

از کلاس های هر روزه سروناز و صدرا که تا نیمه ی روز طول می کشد تا والیبال های صدرا که عصرها باید همراهیش کنیم و برنامه ی پارک رفتن که از شش عصر شروع و تا هشت ونیم طول می کشد( بچه ها کلی دوست توی پارک دارند که باید هر روز بروند. سروناز با دخترهاخاله بازی می کند و صدرا هم فوتبال)من هم می نشیم کنار کهنسالان و یک جفت گوش مفت می دهم به این عزیزان🤭😉

 

کاخ کوچوک سو

 

ایاصوفیه 

مهمترین بنای تاریخی کاخ توپ کاپی که موزهای بزرگی داشت. 

کلیسای آهنی 

نمای بیرونی کلیسا( این کلیسا در گذشته چوبی بوده، عده ای تند رو روزی در را بروی عبادت کنندگان بسته و آن ها  را زنده زنده سوزاندند)

 

مسجد آبی

کاخ توپ کاپی

و.. 

در موزها چند لباس و اشیاء به بزرگان نسبت داده بودند. چون عصای موسی نبی و شمشیر داوود نبی و پیراهن دخت پیامبر حضرت فاطمه علیها سلام و.. 

برخی ها این اشیا را جعلی می نامند برخی حقیقی. ظاهرا بین ترکیه و عربستان بر سر اشیا اختلاف است. من شخصا وقتی به پیراهن بانو رسیدم خیلی گریستم. حال و هوای خاصی داشتم 

سه تا جزیره هم ما رفتیم که هر سه بسیار زیبا بودند بخصوص بیوک آدا 

ما در هر مسجد تلاش کردیم نماز بگذاریم، در کنار دیگر قومیت ها نماز خواندن برای من لذت بخش بود. 

با توریستی صحبت می کردم دست و پا شکسته به من فهماند شیراز و کاشان و اصفهان آمده و اینها در مقابل قدمت و زیبایی بناهای ایران قابل قیاس نیستند. 

چند غذای محلی هم تست کردیم که خیلی شبیه ایران بود 

به امید روزی که دروازه‌ای ایران کُهن ما، نیز به روی گردشگران بی شمار دنیا باز شود و دست زَراندوزان کم خرد از دامن ایران عزیزمان کوتاه شود!

 

سمانه صبا
۱۲تیر

دیدگاه و برداشت آدم ها از موقعیت ها چقدر می تواند متفاوت باشد 

هفته ی پیش کاری در بیرون داشتم که در حوالی مطب همسر بود،  تصمیم گرفتم سری به دکتر چمبه( اسم جدید همسرم 😄)بزنم. اسنپ نگرفتم اما هر چه کنج خیابان منتظر ماندم هیچ سواری ما را سوار نکرد ، در حالیکه مسیر مستقیم بود و سر راست. یکباره یک فرشته ی انسان نما ما را سوار کرد و علاوه بر ادب و احترام فراوانش بدون گرفتن هیچ پولی ما را به سر منزل مقصود رساند( سروناز تا گفت گرمم هست بی معطلی کولر را زد )از ته دل دعا برایش دعا کردم، 

دکتر چمبه بیمار داشت؛ یک زن و شوهر جوان.

خانم که کارش تمام شد آمد و در اتاق انتظار نشست، من ابتدا توی اتاق استراحت بودم اما سروناز دائما می رفت و می آمد و من مجبور شدم در اتاق انتظار در معیت خانم بنشینم، خودم را معرفی کردم و خانم با هیجان پرسید که آیا شما نویسنده هستین و من با خجالت جواب دادم؛ چندتایی کتاب دارم و اسمم را واقعا نویسنده نمی گذارم و... 🫠

متوجه شدم همسرش همکار دکتر هست و خانم کارشناس ارشد معماری. چهارسالی هست که ساکن دانمارک هستند ابتدا کپنهاگ و سپس یک شهر کوچکتر. 

دختر بی دغدغه و ساده و  بامزه ای بود؛ از نگرانی هایش که اگر همسرش کلینیک بزند طبق قانون دانمارک باید حتما دستیارش دانمارکی باشد و او بشدت از اینکه یک زن مو بور خارجی تنگ شوهرش بشیند ناراحت است و دنبال راه چاره ای است که خورش دستیار بشود و باز می گفت دستیاری شغل پایینی هست و من زن دکتر هستم و... خلاصه در دوراهی اسیر شده بود!

گاهی از دانمارک بد می گفت که بسیار هوا سرد است، برخی مواقع سال شب نداریم، زندگی بدون هیجان و روح و کسالت بار است، گرمای ایران را ندارد 

و گاهی مزایای؛ هر کسی سرش توی لاک خودش است، بسیار به حفظ محیط زیست اهمیت می دهند، قانون مند هستند

و چند مورد جالب؛ مدرسه در ندارد، بچه ها عاشق مدرسه هستند، والدین از سه چرخه یا گاری برای بردن بچه ها به مدرسه یا برخی مکان ها استفاده می کنند نه از خودرو شخصی و.... 

گفت :زبانشان هم سخت است و من باید چهار مدل اُ یاد بگیرم. اینجا کمبود نیروی پرستار و دکتر است اما چندان با مهاجران راحت نیستند! 

گفتم چرا کشور مهاجرپذیزی را انتخاب نکردی؟ 

گفت کشورهای مهاجر پذیر مشکلات خاص خود را دارند و کیفیت زندگی توی آن ها پایین آمده و چندان جالب نیست، مثل آلمان یا کانادا یا آمریکا و...( تجربه ایشان و نزدیکان ایشان این طور بوده و  من اطلاع ندارم)

می گفت خانه ی ما روبروی یک دریاچه است

من هیجان زده گفتم :وای فوق العاده اس!

با ناراحتی گفت :پدرم یکبار به دیدنم آمده بود می گفت این جا خیلی کسل کننده اس و مثل آسایشگاه روانی می ماند!! 

و هزار بار با خودم گفتم؛ زندگی مقابل یک دریاچه کسل کننده و چون آسایشگاه روانی است؟!!!! 😯

من متوجه شدم روابط گرم و صمیمی در خانواده خانم حاکم بوده و این سبک زندگی  برای خانم و دو پسرش جذاب نیست و او به برگشت فکر می کند، به آپارتمانش و تمام وسایلی که دست نخورده است و مادرش چند وقت یکبار آن ها را گردگیری می کند، به خانه ی پدرش و دورهمی های گرم خانواده و اعضای خانواده، به قالی های دستباف لاکی و سماور ذغالی و...

🌿خانم دکتر ما در دانمارک در ویلایی روبروی یک دریاچه خوشبخت نبود🌿

و من همچنان معتقد هستم خوشبختی و رضایتی واقعی به هیچ چیز گره نخورده است، ما با بدست آوردن ماشین مورد علاقه یا صاحب خانه شدن یا مهاجرت یا قبولی در رشته ی مورد نظر یا ازدواج با فرد مورد علاقه، مسافرت و.. .. تنها مدتی حس خوشبختی خواهیم داشت و با گذشت زمان دوباره پژمرده می شویم و این پژمردگی را گاه با عادات غلط مثل اعتیاد، اینترنت، خوردن، خرید کردن و... گاه با عادات درست مثل ورزش، کتاب، درس و کار و... موقتا درمان می کنیم اما دوباره بعد از اتمام آن به پژمردگی می رسیم 

چرا که رنج هایمان همراهمان هست، اما زمانی که بتوانیم پادشاه ذهن و روحمان شویم و افسار آن در دستمان بگیریم، آن وقت ما خوشبختیم. خوشحالی بی سبب یعنی ما بی سبب شاد و راضی باشیم، مثل جناب مولانا که در بحبوحه‌ی جنگ مغول آنقدر سرمست و شاد می زیست که آدمی حیران می ماند. 

 

🌿🌿🌿

 

سمانه صبا
۰۲تیر

مهمان داشتیم!!!!

خاله کوچیکه اسمش سوسن هست و پنج سالی از من بزرگتر. 

در بچگی خاله کوچیکه و دایی کوچیکه جزئ از خانواده ما تقریبا شده بودند و هر روز یا آن ها خانه ی ما بودند یا ما( من و داداش هام)خانه ی مامان ایران.

رابطه ی ما بسیار نزدیک بود اما بود!!!! صد حیف و صد دریغ و صد آه

خاله جز آن افرادی شده است که به شکل اغراق آمیزی گرفتار و اسیر گوشی شده است از وات ساپ، تلگرام و روبیکا و اینستاگرام و کلاب هوس و... هر لحظه هر دقیقه 

دو روز خانه ی من بودند خودش و همسرش و دختر و پسر نوجوانش

پسرش از ساعت نه صبح تا پنج عصر روی کاناپه توی گوشی انیمه می دید 

خاله جان خودش، صبح ها به دیدار دوستان مجازی اش می رفت و عصر می آمد بعدهم گوشی به دست توی اتاق توی تخت 

دخترش گاهی توی گوشی بود گاهی با من کمی صحبت می کرد

همسرش هم در تمیز کاری و شستن ظروف به من کمک می کرد و وظیفه هر سه را به گردن نهاده بود 😑

حتی یک عصر دیدم پدر خانواده خوابیده، دختر و مادر توی گوشی توی اتاق هستند، پسر توی هال توی گوشی، من هم اعصابم خرد شد و سروناز را پارک بردم تا لااقل کمی بازی کند😟

ما تنها بودیم فقط چهارتا روح اندک زمانی مهمان ما بودند و به آنی ناپدید شدند!

🌿🌿🌿

بسیار زیبا از غزل شاکری عزیز 

 

 

سمانه صبا
۲۱خرداد

تعطیلات خرداد ماه به همراه داداش بزرگه و مامان و بابام رفتیم گیلان؛ حسن رود. 

هوا بسیار دل پذیر و خنک بود. من و همسرم چادر رو برپا کردیم و ‌شبها توی آلاچیقی که روبروی دریا بود می خوابیدیم و بقیه هم توی اتاق.

صبح ها وقتی بلند می شدم محو زیبایی اطراف بودم و حظ می بردم از نغمه سرایی با طراوات پرنده ها و آوای خوش امواج دریا( آیات الهی )

اما برخی مسائل بشدت آزرده ام می کرد؛ 

آشغال های فراوان در قلعه رودخان و سایر مراکز پر تردد 

گذاشتن موسیقی های بی سر و ته و تند در دلِ جنگل به جای گوش دادن به نوای آرام طبیعت 

و مصرف گرایی بیش از حد و بسیار مضر برای طبیعت؛ خرید بی مورد آب معدنی و لیوان یک بار مصرف و سفره ی یکبار مصرف و..

حضرت امیر سخن بسیار زیبایی دارند؛ در آسمان عبادت دیدم، در زمین غفلت دیدم در زیر زمین حسرت!

🌿🌿🌿

به همسرم می گویم بیا یه تکّه زمین در روستایی بخریم و هرازگاهی برویم ولّذت ببریم از این طبیعتِ دل انگیز ( البته با این سیر تخریب، امیدوارم در آینده جنگلی برایمان بماند! ) می گوید؛ ببین این همه ویلا چه برسر محیط زیست آورده است، در ثانی برخی ها اینجا ویلا می خرند و فرهنگشان مغایر با مردم بومی هست ورعایت فرهنگ مردم بومی را نمی کنند و مردم بومی آزرده می شوند، سوما راه دور است و من به چشمم نمی آید هی بروم و بیاییم و چهارما پول ندارم! 

من👀

هرچند من او را می شناسم اگر پول هم داشت این کار را نمی کرد به دلایل بالا و چند دلیل دیگر. 

🌿🌿🌿

قبل از اینکه به مقصد برسیم یه شب در چادر در یک کلبه ی روی درخت خوابیدیم، علاوه بر ارتفاع کلبه، باران شدید و رعد و برق های و خروشیدن های هولناک آسمان هم من را وحشت زده می کرد و هم هیجان زده و شاد!

شادی توام با وحشت هم نوبر است!!

 

 

سمانه صبا