زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
بایگانی
نویسندگان

۲۵۰ مطلب توسط «سمانه صبا» ثبت شده است

۰۱آذر

سلام 

آرزوی من این است که در انجام کارهایم، تمرکز و دقت داشته باشم و بدون شتاب زدگی و اضطراب و ضربان قلب بالا آن را انجام دهم

زمانی که خونسردی خودم را حفظ کرده ام نتیجه اش شگفت انگیز بوده است، بلعکس گاهی از پس انجام یک کار ساده بدلیل اضطراب بالا برنمی آیم

 

در تبریز بودیم. زمانی که دکتر چمبه به کنگره رفته بود من و بچه ها به تبریزی گردی با خودروی شخصی مان پرداختیم... باران بشدت تند می بارید و توی یک خیابان خیلی بزرگ و شلوغ دقیقا ماشین پشت سری ما تصادف کرد. آن قدر شدت برخورد زیاد بود که ما نیز اندکی منحرف شدیم... خیلی خونسرد بودم تنها پیاده شدم و فهمیدم که به ما خسارتی وارد نشده. سوار شدم و به بناهای تاریخی که تقریبا نزدیک یکدیگر بودند رفتیم.پارکینگ در یک کوچه ی تنگ سنگفرش بود.. من اشتباهی رفتم و متوجه شدم مسیر یکطرفه است و کلی راننده شاکی مقابل من! باید کوچه ی تنگ سنگفرش را دنده عقب می آمدم تا پارکینگ سپس دنده عقب توی پارکینگ می رفتم و ماشین را سَر و تَه کرده و از مسیر دیگر خارج می شدم. دَم پارکینگ یه نیسان آبی هم مشغول خالی کردن بارَش بود... من در خونسردی کامل دنده عقب آمدم و چنان دقیق پیچیدم که کاملا توی پارکینگ رفتم و با نزدیکترین فاصله از نیسان آبی گذشتم و...

از این همه حجم خونسردی خودم متعجب بودم... صدرا به من گفت :مامان تو عالی بودی!

من هرگز تجربه دنده عقب در یک کوچه ی تنگ و چنین شرایطی را نداشته ام! 

آن وقت متوجه امر مهمی شدم، تمام موفقیت من در خونسردی من و اعتماد به نفسم بود.. من آن لحظه باور داشتم که از پس این مهم برخواهم آمد. 

اضطراب زیادی روی عملکرد ما تاثیر مخرب دارد و باعث می شود از پس آن کار برنیایم( هر چند کار کوچکی باشد ) و اعتماد بنفس را خدشه دار می کند و ممکن است به نشخوار ذهنی منفی گرفتار شویم : من عرضه ندارم، من بی دست و پا هستم و.... 

اما دست روی دست گذاشتن بی فایده اس... 

جدیدا اپلیکیشن آرامیا را دانلود کرده ام که راهکار های خوبی برای داشتن آرامش، خواب خوب و... معرفی می کند.. با ویس های ضبط شده و صداهای جذاب و آهنگ هایی در پسِ زمینه( نوای شبانه، موج، جنگل، پیانو... )مدیتیشن و ذهن آگاهی را به ما می آموزد..

بر خود وظیفه دانستم این اپلکیشن کاربردی را به عزیزان معرفی کنم، ان شاء الله گره از کار دوستان باز کند

( اگر گره باز شد من را هم از دعای خیرتان بی نصیب نگذارید)🌿

سمانه صبا
۱۹آبان

مگه یوگا همون نبود که یه جا بی حرکت می نشستیم و نفس های عمیق می کشیدیم و تمرکز می کردیم و از عالم ناسوت جدا گشته و سیر و سلوکی طی می کنیم پس چگونه شد که تا پای ما به باشگاه باز شد ما را از چندتا کــش آویزون کردند!!!!! 

بعد از شش سال دوباره هوای ورزش به سرم زد (جز دوچرخه سواری و بدمينتون و پیاده روی و شنا که تفریحی و هفته ای یکی دوبار انجام می شود فعالیت ورزشی دیگری نداشتم )سالهای پیش(هشت سال پیش)زمانی که توی بندرعباس بودم قایق رانی می کردم و چند مسابقه هم شرکت کردم و بسیار پیگیر بودم اما سال 95 که برگشتم، آن را بوسیدم و کنار گذاشتم و به نوشتن و عکاسی و طبیعت گردی روی آوردم، البته ادامه ی قایقرانی هم با توجه به مسافت زیاد (ورزشگاه آزادی)عاقلانه نبود، چرا که منزل ما درست نقطه ی مقابل ورزشگاه است و وقت زیادی می طلبید و از حوصله ی من خارج بود..(البته برخی ها پُر حوصله هستند و ماندن در ترافیک برایشان اهمیت ندارد اما من از این دسته خارج هستم چرا که گمان می کنم زندگیم دارد تلف می شود)

خلاصه فعلا پر از حس خوب هستم و امیدوارم آن را ادامه دهم...

 

سمانه صبا
۱۲آبان

دکتر چمبه برای یک کنگره چند روزی به سفر رفته بود. من و بچه ها از خوشحالی بالانس می زدیم( نه بخاطر نبود دکتر چمبه، بلکه بخاطر ماشین توی پارکینگ و برنامه هایی که با هیجان با بچه ها می ریختیم برای تفریح) اما خوشحالیمان زود زایل گشت...سواری مان کل هفته و آخر هفته تو تعمیرگاه بود و هست!

و من کل روزهای خانه نشینی را به درست کردن سوپ و فرنی و آش یا دم کردن دمنوش های متنوع، یا دود کردن اسپند، خاکشیر و یا بخور دادن شغلم پخته و.... 

گذراندم! 

( دخترکم سرماخورده بود و در تب می سوخت و سرفه امانش نمی داد و کنار همه این اتفاقات مبارک، به شدت با خوردن دارو مقابله می نمود!!!!!)

 

🌿🌿🌿

دلم هوایی شده برای زندگی در یک جای آرام؛ مثل کیش.

من یک موتور سه چرخه برقی سه نفره می داشتم و کودکانم را در عقب نشانده بودم در حالیکه از کنار خلیج فارس نیلگون می گذشتیم و نوای خوش مرغان دریایی و امواج خلیج همیشه فارس مان، به گوشمان می رسید، در آرامش به سوی کارهایمان پیش می رفتیم.( تو موتور سه چرخه، دکتر چمبه جا نمی شد و مجبور بود پیاده به دنبال ما بدَوَد.😉)

 

 

سمانه صبا
۰۴آبان

نمایشنامه ی جدیدم در دست چاپ است. نه زندگی، نه مرگ

به تمام انتشارات مهم تماس گرفتم اما هیچ کدام جوابی به من ندادند. عده ای اصلا تالیفات  نمی پذیرند، عده ای هم نمایشنامه! برایم عجیب بود چرا برای نمایشنامه اینقدر گارد دارند... خلاصه من مانده ام این انتشارات مطرح و سرشناس چه چیزی را چاپ می کنند!

دوستی دارم که هنرمند قابلی است از طراحی و نقاشی تا سفال و مینا کاری و طراحی پوستر و... 

به دوستم پیشنهاد دادم طرح جلد را برایم بزند؛ نتیجه فعلا جالب درنیامده است، بس این بانو لجباز هستند و مرغش یک لنگه پا دارد به دنبال راهی هستم بدون دلخوری او را مجاب کنم دست از طراحی های بی ربط به محتوی کتاب بردارد🥴

 🌿

نمی دانم چشم زدن چقدر حقیقت دارد اما امروز وقتی توی خیابان محله ایستاده بودن تا تپسی بگیرم، دوستی از مقابلم رد شد که مدت کمی است با او آشنا شده ام اما به دلیل مسائلی ترجیح دادم ارتباطمان را کم کنم. بانو دچار و شکستی مالی شده بود و از نظر روحی افسردگی گرفته بود.. همسرش را مقصر می دانست، اما بعد از چندبار گفت و گو فهمیدم بانو در سابق بسیار بسیار ولخرج بوده. هر دویشان مهندس بودند و با کلی درآمد. اما رخت و لباس های تک دخترشان که همسن سروناز است را از گرانترین برندها و مراکز خرید آنچنانی تهیه می کند.بعلت وسواس شدید هرگاه پستونک یا شیشه شیر فرزندش( به قول خودش از برندهای گران و مطرح )روی زمین( یا خانه )می افتاده آن را دور می انداخته!!!!! خلاصه هر چه می گفت دهان من از تعجب بزرگ و بزرگ تر می شد( مثلا هر سال چندتا قمقمه😟)...

 وسواس شدیدش باعث شد او را کنار بگذارم. راستش آدم های راحت را بیش‌تر دوست دارم اما این وسواسی ها آدم را مضطرب می کند... 

روی تک دخترش به طرز غریبی وسواس دارد و این بچه نمی دانم چرا یکماه است که عفونت گرفته و توی خانه مانده... 

آن روز وقتی ما را دید، طور خاصی نگاهمان کرد،گویی سروناز همیشه شاداب و سالم کنار من است و دختر او همیشه مریض و بیمار، در حالیکه دخترش خیلی هم شاداب و زیبا و تندرست و تپل است( البته امیدارم با این مادر مشکل روحی پیدا نکند)

 تبسی مورد نظر یکباره باعث تصادف زنجیره ای شد و چنان محکم سر و صورتمان به صندلی جلو برخورد کرد که گردنم درد گرفت و لبانم گویی چند کیلو ژل تزریق کرده اند.... 

سروناز خیلی ترسیده بود و بغض کرده بود... 

ما مجبور شدیم وسط اتوبان پیاده شویم و چشم انتظار یک خطی، سواری چیزی باشیم.... 

کاش زندگی را آسان تر بگیریم 

*اگر از مشکلات جزئی چشم پوشی نکنی زندگی برتو سخت خواهد شد *حضرت امیر 

سمانه صبا
۲۱مهر

دوستی داشتم نامش مریم بود و اهل لاهیجان، چهره ی سبز رو و بانمکی داشت و با همسرش قبل از ازدواج دوست شده بودند، همسرش مرد جذاب و خوش استایلی بود، مریم دو فرزند داشت؛ دخترش که کُپ همسرش شده بود و پسرش که دقیقا شبیه مریم بود، مریم از خانواده اش راضی نبود، خونواده ی مادری اش به او دائما متلکه می انداختند که او ترشیده شده و کسی او را نمی گیرد و او زیبایی ندارد و

.. اما به قول مریم او حالا یک شوهر خوش اخلاق، خوشگل، خوش تیپ با درآمد خوب و خانه و ماشین.... نصیبش شده است... 

مریم آنقدر از دست خانواده و اقوامش دل خون بود که با کسی رفت و آمد نداشت و تنها سالی یکبار به لاهیجان می رفت دیدن مادر و خواهرهایش.

آخرین بار که مریم را دیدم سال نود و هفت بود. تهران پارس را چندماهی با تمام دوستان خوبم و کانون فرهنگی جذابش و بیت الزهرا و دوستان نازنینم ترک کرده بودم و تنها صدرا را برای نقاشی می آوردم. مسیر دور و خسته کننده بود و من هم به جز چند جلسه قید کلاس و معلم معرکه اش را زدم. مریم همزمان آندیایَش را به کلاس می آورد. چند سالی از او خبر نداشتم جز اینستاگرام و دیدن استوری و پست ارتباطی نداشتیم تا اینکه چند وقت پیش گفت همسرش یکباره دیابت گرفته است.

می گفت؛ سمانه آدم از فردایش خبر ندارد، راحت و آرام زندگیم را می کردم که فهمیدم همسرم دیابت گرفته است... 

و ما نیز در مسیر زندگیم ناگهان متوجه شدیم همسر دچار بیماری زخم معده شده است.دردهایش آنقدر طاقت فرسا بود که ناله اش بلند می شد..

و این چنین زندگی با رویداد هایش همه ی ما را غافلگیر می کند

 

سمانه صبا
۱۸مهر

دیروز خیلی اتفاقی با دختر خانم بیست و هفت ساله ای آشنا شدم

او یکسال بود که ازدواج کرده و به ایران آمده بود، چند سالی در رومانی و آلمان زندگی کرده بود، مدرک پزشکی اش را در رومانی گرفته بود، پایان نامه اش را با دو زبان رومانی و انگلیسی ارائه و دفاع کرده بود... به زبان رومانیایی، انگلیسی، ایتالیایی، آلمانی مسلط بود... به چندین کشور سفر کرده بود، شناگر بسیار قابل و به اعتماد بنفسی بود، مرفه بود، استایل قشنگی داشت، زیبا بود با چشمان زمردی درخشان...

من به او غبطه خوردم، و بیست و هفت سالگی خودم را با او مقایسه کردم( بگذارید از بیست و هفت سالگی ام نگویم که شرمنده می شوم 😉)

به صدرا می گویم یازده سالگی تو صد به صفر از یازده سالگی من جلوتر است، می گوید چرا

جواب می دهم؛ چون تو زبان دوم بلدی، کلی هنر  و ورزش تجربه کردی،تجربه های نابی داشته ای که من نداشته ام. فعالیت ها و جسارت هایی انجام داده ای که من انجام نداده ام...

می گوید :مامان هنوز دیر نشده، توام می تونی

🌿

فرصت ها چون ابر در گذرن( امام علی علیه السلام)

سمانه صبا
۱۷مهر

از دیروز که اخبار جنگ فلسطین و اسرائیل را دنبال می کنم بسیار غمگین شده ام، چرا این جنگ لعنتی تمامی ندارد از ابتدای خلقت تا کنون همواره درگیری بوده و خواهد بود، از برادرکشی هابیل و قابیل  تا امروز. 

هر وقت جنگ می شود تنها دلم برای غیرنظامیان هر دو طرف خون می شود 

یادم می آید مستندی می دیدم که قبیله توتسی با قبیله ی دیگر درگیر شده بودند و خدا می داند چه جنایت‌های وحشتناکی رخ داده بود که زبان از گفتنش قاصر است 

فقط می توانم دعا کنم برای صلح و برابری و مساوات برای همه ی دنیا از هر نژاد و کیش و قوم و مذهبی.. 

اللهم عجل لولیک الفرج 

 

سمانه صبا
۱۷مهر

اوایل مهرماه همسر به یک کنگره در تبریز برای سخنرانی دعوت شد. بسیار مشتاق بودم تا ما هم همراهش برویم چرا که من تاکنون تبریز را ندیده بودم. اصرار های ما نتیجه داد و به تبریز رفتیم 

نخستین شب را در زنجان گذراندیم از آنجا که سابقا زنجان را بازدید کرده بودیم سر صبح آن جا را ترک کردیم و به اولین مقصد رسیدیم

قلعه ضحاک در هشترود

سخت ترین مسیر تاریخی که من پیمودم، دو کوه را باید طی می کردی تا به این قلعه عجیب و کهن برسی. اگرچه تمام مسیر پله ها تعبیه شده بود اما سخت و زمان گیر و نفس گیر بود. منظره ی قلعه بی نهایت زیبا بود یک رود خروشان و تا چشم کار می کرد درهای عمیق و سبز. هنگامی که به قلعه رسیدیم من از ارتفاع زیاد آن شوکه و وحشتزذه شدم طوریکه که پاهایم می لرزید.

قلعه ی ضحاک یکی از ناب ترین ودر عین ترسناک ترین تجربه های سفرم بود( قبل از قلعه ی ضحاک، دره ی خزینه این رتبه را داشت با پلی قدیمی و لغزان و دره ی عمیق و رودی وحشی در زیر پاهايت)

مقصد بعدی کلیسای بسیار زیبای سنت استپانوس در منطقه ی مرزی و بسیار زیبای جلفا و همجوار رود خروشان ارس بود، آن سوی رو ارس، کشور آذربایجان بود و رژه ی مرزدارانش، 

بازار آزاد جلفا هم بسیار زیبا بود و وسوسه انگیز( اگرچه تمام خرید من یک لکه بر و چند شامپو بود )

سپس روستای کندوان و مردم بی نهایت مهربانش و یک شب اقامت توی خانه ی صخره ای،،،، فوق العاده و بی نظیر👏

و روز بعد تبریزِِ زیبا و پر هیاهو و زنده

همسر به کنگره اش رسید و ماهم به اتفاق بچه ها تبريز گردی، آن هم در هوایی بارانی و تند که گاهی یکباره آفتاب نیز کمی سرک می کشید، آنقدر جای دیدنی داشت که از رمق می افتادی، تقریبا اکثرا بناهای تاریخی در نزدیک هم بود و پیاده می شد به چندتایی از آن ها سر زد، هوای مطبوع، آدم های شیک و مرتب و اتوکشیده، پیاده رو زیبا، مردم مهربان و دوست داشتنی،،، آنقدر باصفا بود که دل کندن سخت و دشوار بود.

ادامه ی بازدید از این همه شکوه و هنر و قدمت به فردا موکول شد، عجب خانه موزهای زیبایی، چه مسجدهای باشکوهی، چه موزه های هیجان انگیزی، چه شور غریبی در بازدید بزرگان علم و ادب در مقبره الشعرا، چه حس دل انگیزی در خانه ی استاد شهریار و...

تبریز زیبا را بلاخره ترک گفتیم و من چقدر دلم می خواست همانجا بمانم و هرگز برنگردم 

سپس شب را در سلطانیه گذراندیم و فردا صبح بار دیگر بنای گنبد سلطانیه را بازدید کردیم و حظ بردیم و سری هم به چشمه شابولاغی زدیم و کیف کردیم از خنکای آب و اخم هایم درهم شد از مقادیری زباله توی آن. 

نان های مانده را به ماهی های توی چشمه ریختیم و برگشتیم. 

بین راه از یک بنده خدایی زالزالک کوهی خریدم و خوردیم اما چشمتان روز بد نبیند که مسموم شدیم و تا چند روز گرفتار این مسمومیت. 

سپاس فراوان از مردم خونگرم و مهربان تبریز​​​​​​

عکس از قلعه‌ی سحرانگیز ضحاک موجود نیست 

برای کم شدن هزینه ی سفر از اقامتگاهای بوم گردی استفاده کنید خیلی مناسب تر هست. 

سمانه صبا
۲۳شهریور

یکی به من درد و دل می کرد که؛ به فلانی روز تولدش را تبریک گفتم، دید اما هیج نگفت....

برای فلانی کیلپ های انگیزشی و تشویقی ارسال می کنم تنها لایک می زند 

از فلانی سوال می پرسم درباب موضوعی که در آن کاربلد است من را بلاک می کند

و...

به سخن می آیم؛ که شاید اینترتش تمام شده، یا مشغولیت داشته وسپس فراموش کرده، شاید در شرایطی نبوده که بتواند جواب مناسبتر و طولانی تری بدهد

برخلاف آنچه که روی  زبانم می رانم، توی اعماق دلم حق را به او می دهم؛ از اخلاق به دور است که محبت دیگران را اینطور نادیده بگیریم. 

🌿🌿🌿

امشب کتابهای درسی صدرا را خواندم بویژه فارسی را، از علی اکبر دهخدا، بانو پروین اعتصامی، شاعر بزرگ نظامی، شیرین سخن ما فردوسی بزرگ، قیصر امین پور و لطافت شعرهایش، عطار و مولانا... 

برای همه شان دعای مفغرت کردم، بزرگانی که به گردن ما بسیار حق دارند و چه مهجور مانده اند و حقشان آن چنان که شایسته شان بوده برآورده نشد... 

یزدان پاک من، روح تمامی این بزرگان را شاد کن

🌿🌿🌿

پشت پنجره آشپزخانه ام خالی مانده بود 

از یه پیچ که زن و شوهر جوانی هستند این را سفارش دادم، سابقا برایم چند وسیله طراحی کرده بودند که عالی شده بود 

این عروسک‌های ماتروشکا را هم به سختی پیدا کردم و از یک پیج خریدم 

در جهزیه ام مشابه آنها را داشتم اما آنقدر جابه جا شد بودم که نمی دانم لای کدام جعبه در کدام خانه، توی کدام شهر جا ماندند. 

 

 

 

 

 

سمانه صبا
۲۱شهریور

ده روزی در مشهد در جوار مامان و بابا بودم

صدرا و دکتر چمبه یکباره تصمیم گرفتند پیاده رویی اربعین را تجربه کنند و من و سروناز هم راهی مشهد شدیم. این نخستین بار بود کوپه دربست نگرفته بودم و همجوار دو بانو، شده بودم، بانوان میانه سالی که دغدغه فرزندان جوانشان را داشتند، یکی از گرانی جهزیه و عدم درک دخترش از شرایط سخت اقتصادی و توقعات آنچنانی اش می نالید و دیگری از خیاطی های بی مزد و مواجبی که سالها برای خانواده و خواهر و مادر و دوستان انجام داده بود و در نهایت هیچکس قدردان محبت هایش نشده بود.... 

سفر خوبی بود اما خسته ام،،، خیلی

ما خانواده بسیار گرمی هستیم اما این گرما گاهی ما را می سوزاند

ساعتها مشغول مهمان داری و سر و کله زدن با برادرزاده هایم بودم... شب مانی های گاه به گاهشان هم گاهی آزرده خاطرم می کرد. اگرچه ساغر و سینا بسیار من را دوست داشتند و تا نیمی از شب با من حرف می زدند و درد و دل می کردند،... اگرچه فاطمه ی زیبای ما دوست و همبازی فوق العاده ی برای سروناز بود و با چه هیجانی از فیلمی که در سینما دیده می گفت و بی صبرانه منتظر مهرماه و اولین سال مدرسه اش بود و تمامش را به من منتقل می کرد... اگرچه محمدرضای کوچولو تنها یک بهار از عمرش گذشته و بی نهایت شیرین است...اگر چه مامان ایران را بسیار دوست دارم و از همصحبتی و خاطرات گذشته اش لذت می برم، اگر چه خاله جان و ریحان گلی را دوست دارم... امااااا

اما این همه رفت و آمد من را خسته و بیمار کرد... من از زیارت بازماندم، از بسیاری از برنامه های توی ذهنم باز ماندم و حسرت بسیاری از کارها به دلم ماند

و چقدر خدا به تعادل مارا سفارش کرده است

سمانه صبا