زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
بایگانی
نویسندگان

۲۵۰ مطلب توسط «سمانه صبا» ثبت شده است

۰۶اسفند

امروز ریحانه را بردم تهران گردی

از پیست باحال دوچرخه سواری پارک جنگلی چیتگر تا اقیانوس کتاب باغ کتاب

خب پیست دوچرخه سواری بسیار حرفه ای و طویل بود که من تنها ده دقیقه وقت کردم دوچرخه سواری کنم ☹️

اما هوا عاالی بود عالی 

و بعد با اصرار رفتیم باغ کتاب....خدای من غلغله بود غلغله...جای سوزن انداختن نبود و ما بنای برگشت گذاشتیم اما یکباره گویی دعای بچه ها چون معجزه ای رخ داد و یک جای پارک توووپ در انتهای مسیر خروج...خدا با ما بود

گشت و گذار و خرید کتاب و...فست فود و برگشت به منزل و پنجر شدن!

مهمان را دوست دارم اما تنها برای چند روز...چون قوانین خانه ام بهم می ریزد و من خسته و بریده و‌مانده از اهداف.

پی نوشت۱؛ورزشگاه آزادی و برج میلاد را از دور زیارت کردیم

پی نوشت ۲؛عیال معتقد است این دیوانگی است این همه راه بکوبی بروی چیتگر دوچرخه سواری...همین پارک قیطریه بهترین جا برای دوچرخه سواری،تفریح و کتاب خوانی و بدمینتون و...😑

 

سمانه صبا
۰۶اسفند

از دوستانی که سابقا می نوشتند هیچ کدامشان فعال نیستند؛سالهاس.

لجوج دیر باور عجیب،جهنم افکار،آوای فاخته،مدیر فروشگاه و..خب سر زدن هم بیفایده است زیرا آنها سالهاس وبلاگشان را رها کرده اند و‌کلا کوچ نموده اند به دنیای مجازی دیگری.

و مدتی است چند وبلاگ جدید می خوانم

آبگینه؛ گویی تمام نقش های زندگی اش را (همسر،مادر،فرزند،عروس و)را با محبت و عشق کامل انجام می دهد و لذت می برد

گولو؛مومن و معتقد..ارتباطش را با خدا دوست دارم از این همه اعتقاد لذت می برم

خانم چاق؛با فرهنگ و کاربلد و با کلاس‌..تجزیه تحلیل های اتفاقات اجتماعی را که می نگارد،از روی آگاهی و دانایی و اشراف کامل به موضوع و جامعه شناسی قوی می بینم .

دکتر ربولی و خاطره های بامزه اش

مهربانو...مهربان چون اسمش و بسیار فعال و پرانرژی و شاد و در حال یادگیری 

بلاگر کبیر؛آه از مینا...مینا به زودی چون مرغ مینا پر از شور و‌ حال زندگی خواهد شد به امید خدا

و ..

من سعی می کنم از همه شان بیاموزم ..مهربانی،صبر،درایت ،ایمان .وووو

به راستی هیج چیز وبلاگ نمی شود

 

سمانه صبا
۰۵اسفند

ریحانه دخترخاله بیست ساله ام از مشهد آمده تا هم تجربه ی جدید تنهایی سفر کردن را کسب کند و هم سری به من بزند...این دختر عاشق بچه هایم هست و البته من هم وقتی همسن او بودم عاشق او و برادرش پارسا.

عیال هم مدتی نیست و من دایما برنامه می ریزم برای تفریح و تهران گردی ریحانه

خب تنها گزینه همیشگی تجریش گردی است و سپس باغ کتاب و شاید هم چیتگز

هفته پیش به چیتگر رفتیم و‌من تازه وارد ناشی دو کیلومتر در پیست دوچرخه سواری کردم و چنان می راندم که برخی ها از من ترسیده وفراررا بر قرار ترجیح می دادند...بیچاره صدرا که او هم با ترس از برخورد به احتیاط کنارم می راند..😉

لما بگویم در سی و‌اندی سال من چندماه پیش تازه از صدرا دوچرخه سواری یاد گرفتم و آنقدر خوشحال بودم این طلسم شکسته شده و من هم به جرگه دوچرخه سواران پیوستم گویی آپولو هوا کرده ام !!!یادگیری در ایام میانه سالی اما بسی شیرین تر است..حیف و صد حیف که چیتگر زما دور است و رفتن هر هفته ایش ناممکن.

خب حالا بروم اینها را بیدار کنم برویم تجریش...من هم که ته ام را بزنند سرم را بزنند تجریش هستم😄

امروز با گستاخی بلند شدم و اذان را خاموش کردم تا چون خرس بخوابم...شیطان صبح ها بدجور بر من مسلط است و از خدا هم اکنون خجالت می کشم و شرم دارم...

 

سمانه صبا
۰۲اسفند

بارها آمدم تا بنویسم اما ...

الان نشسته ام روی مبل و منتظر پسر و عیال .

عیال بعلت چاقی و کمردرد برنامه استخر گذاشته و با پسرک می روند ...من هم میان روزمرگی دوشنبه ها را به خودم مرخصی داده و استخر می روم ...فرو رفتن در آب لذت عجیبی دارد برایم

و من باز مضطرب اندکی هستم ...🙂

 

از خودم‌راضی نیستم ماه رجب بعلت خوردن قرص اصلا روزه نگرفتم و درست و حسابی نیایش نکردم...فرصت ها چون ابر در گذرند(حضرت امیر)

هفته پیش عکسی از بازیگری توی جشنواره به چشمم خورد و شیفته ی لباسش شدم‌بسیار تلاش کردم و مزون را یافتم و‌به خوشحالی پنجشنبه راهی شدم با بچه ها...

خب باید حدس می زدم مزونی که‌در یکی از فرعی های بنام زعفرانیه باشد قیمت نجومی روی لباسهایش می‌گذارد...به خوشحالی اندازه هایم را گرفتند و‌گفتند اطلاع می دهند..منم تند و فوری پیش بچه ها که تنها توی ماشین بودند و برگشتم و بعد کلاس صدرا و امامزاده صالح و‌اندکی نیایش و خانه!

تا وات ساپ را باز کردم و‌قیمت نجومی لباس را دیدم جا خوردم!پیام دادم به ریال است یا تومن؟!

۷میلیون بابت یه کت و اورال پشمی سادههههه!۲میلیون هم بابت یه کیف ۲۰سانتی!

عطای لباس را به لقایش بخشیدم...ما را چه به این پولها!

عمین است غالب بازیگران آخر عمر در تنگدستی هستند...

خلاصه به جایش یک مانتو پیراهنی مشکی خریدم و‌یک تاپ سوزندوزی بلوچی(البنه سوزندوزی با ماشین ورنه دستی اش گران است) خیلی هم مناسب !

سمانه صبا
۳۰دی

 

خواستم از فرانچسکا وودمن آفریننده ی اثر کسب اجازه کنم ،اما دریافتم فرانچسکا در ۲۲ سالگی خودکشی کرده است....

نمایشنامه ام توسط انتشارات روش شناسان و جامعه شناسان تایید و سرمایه گذاری شد...بزودی

سمانه صبا
۲۴دی

از ۱۶ آذر تا اکنون که اندک فرصتی دریافته ام گرفتارم

۱۶ آذر با عیال مسافر زادگاهمان شدیم این همراه شدن ما بعلت برگزار شدن دوره های آموزشی عیال در مشهد بود ورنه حوصله مسافرت آن هم در هوای آلوده و سرد و صد البته حجم زیاد دروس پسرکمان ،خارج بود

بله رفتن همانا و ماندن تا ۸دی ماندیم

از مهمانان هر روزه مان نگویم که بغایت من و‌مامان را خسته کرده بود

تقریبا هر روز مامان ایران و‌خاله جان و بچه هایش منزل مامان می آمدند و ساعتها می مانندند...زن داداش بزرگه و کوچیکه هم با دلبندانمان می آمدند و خانه مامان می شد میدان جنگ...بماند که در قاموس مامان بابای سخاوتمند ما نبود مهمان شام یا نهار نخورده بروند

خلاصه عیال دوره ها را گذراند و برگشت 

ماهم با مامان برگشتیم و تجریش گردی و این ور و آن ور و سرکی به قم و زیارت و افتادن ما همان

همگی به ا میکرون مبتلا شدیم و من خفیف و عیال شدید.

مامان بنده خدا که آمده بود یکهفته بماند لااقل دو هفته باید قرنطینه شود ...خلاصه ۱۰روزی هست مانده ایم خانه ،و اوقات فراغتمان را با فیلم و‌حرف و‌چای و....پر می کنیم .

سمانه صبا
۰۳آذر

اینکه یک انتشارات آنقدر نوشته تو را خوش بیایید که خواهان سرمایه گذاری باشد، یعنی نهایت آمال و آرزوی من در نویسندگی!

البته آمال و آرزو در سایر ابعاد زندگی من همچنان برقرار است اما اکنون فکر می کنم به جایی رسیده ام که زمانی تصور آرزویش هم لذت بخش بود

اول از خدای مهربانم بعد حمایت عیالم بعد پشتکار و استعداد خدادای ام(باز هم به خدا منتهی شد)🤷‍♀️

ابتدا و انتها اوست 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

خدای مهربان راه موفقیت را برایم‌هموار  کردی باز هم کنارم بمان تا به اوج برسم که بی تو من هیچ ام

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

پست قبل پاک شد چون خود در اندر خم یک کوچه ام و مرا چکار به نقد دیگران🤭

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

و من همچنان بعد از هر نماز دست طلب سوی پروردگارم دراز کرده و یک به یک مطالباتم را بلند بلند می خوانم...طوری که صدرا دیگر حفظ شده

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

 

سمانه صبا
۱۵آبان

من همیشه تلاش می کنم هر فصل را با دقت به سفری رفته و زیبایی های مختص آن فصل را از نزدیک حس کنم و هر سال نیمه ی آبان عمری باشد جنگل می روم تا برگهای ارغوانی،قرمز آتشین،زرد لیمویی،نارنجی درختان خزان شده را ببینم.اگر چه هربار با جنگل خواری و ویلا سازی و آت و اشغالهای رها شده توی جنگل قلبم فشرده می شود از جهل و نادانی مردم..

امسال علاوه بر جنگل نوردی سری به کاسپین هم زدیم و اتفاقی بین راه از تالاب فریدونکنار گذشتیم و چشممان به جمال امید تنها درنای سیبری غربی که چهارده سال است تنها به ایران مهاجرت می کند افتاد...نگویم که عجب ذوقی کردیم و بالا و پایین پریدیم..

و چه عکسها گرفتیم از این گونه ی در خطر انقراض.

امید سالها پیش آرزو همسرش را از دست داد و تحسین دارد این همه وفاداری.

🌿🌿🌿🌿

در دو راهی مانده ام که فقط خدا می داند و بس...هم اکنون نیازمند یاری سبز ات هستم خدا جان

🍁🍁🍁

باران دو روز بی وقفه بارید و تهران را شست و تمیز کرد..دمت گرم خدا جان..لطفا رحمت الهی ات شامل همه ی ایران و دنیا شود

🍁🍁🍁

زندگی در تهران سخت است به شرط حیات بعد از بازنشستگی عیال برویم رشت،یه خانه ی بزرگ حیاط دار با کلی درخت پرتقال ،نارنج وبوته های پیچک و یاس رازقی،همیشه بهار،رز و گل محمدی بکاریم و حظ ببریم

سمانه صبا
۳۰مهر

اکنون در جایگاهی هستم که در دوران نوجوانی این قسمت از زندگی ام را نشان می دادند از تعجب شاخ روی سرم در می آمد یا شاید دم در تن ام.

در نوجوانی و ابتدای جوانی لوس و تنبل بودم و اکنون تمام امورات زندگی و امورات کودکان بر عهده ی خودم می باشد.. حتی گرفتن فیلم برای شبهای بلند زمستان در کوچه پس کوچه های تجریش!

اما اینکه کاری از دستت در برود و فردا صبح تو بمانی و حسرت انجام آن کار. 

مثال ننوشتن رمان، بازی نکردن با سروناز، فراموش یا خستگی مسواک بجه ها، نزدن کرم و...

تمام تلاشم این است مطابق لبست پیش روم اما گاهی نمی شود که نمی شود... 

با یک دست ده ها هندوانه برداشتن می شود ضرب المثل این روزهای من.. 

*******

دیروز  باران بارید... ماشین در بلوار صبا اندکی لیز خورد و به راست متمایل شد شانس آوردم ماشینی در جنب ما نبود وگرنه تصادف می کردیم. خدا بخیر گذارند

*****

پنج شنبه ها

هر پنج شنبه صدرا را که کانون می برم دست سروناز را می گیرم و امامزاده صالح می روم.. نماز می خوانم و بازی می کنیم و مختصر دعا و سپس دنبال صدرا می روم و برمی گردیم توی بازار و می چرخیم و خریدهای مربوطه زا انجام می دهیم.. و البته در کوچه صالحیه دنبال کمال برای گرفتن فیلم هستیم و ساعت چهار خسته و کوفته برمی گردیم خانه.

و انتهای شب با عیال فیلم خاتون یا بازی مرکب ببینیم و من بنالم بر بخت بد خاتون و تف بر ذات کمیسر.. و عیال حالش بد شود از خون بازی‌های فیلم بازی مرکب. 

 

*****

و خبر خوب در راه است ان شالله 

 

سمانه صبا
۰۹مهر

هفته آخر شهریور ماه عیال سفر کاری به بندرعباس داشت و تصمیم گرفتیم همراهش برویم. اگرچه تجربه زندگی در بندرعباس را داشته ام و می دانستم اکنون فصل سفر نیست باز رفتم و باید بگویم در ایستگاه قطار شوکه شدیم.. 

چهار روز بندر عباس... 

صبح اول :عیال را به محل کار رساندم و کمی در کوچه پس کوچه های اندک آشنا راندم و از بازار قدیمی میگو خریدم... بعد از ظهر ساعت 5رفتیم ساحل پشت استانداری... آب بشدت عقب رفته بود... روی ماسه های قدم زدیم تا به اب رسیدیم... نورماه آب خلیج را نقره ای کرده بود و از دیدنش سیر نمی شدی... روی اب دراز کشیده بودیم و. محو ماه و عظمت خلیج و تاریکی مطلق اطراف... بی نظیر بود

صبح دوم :صدرا همراه شد و رفتیم ساحل سورو.. در این ساحل می شود تا دم ثب با ماشین رفت.. مرغان دریایی و سایر پرندگان زیاد هستند.. کلی عکس گرفتیم.. بعداز ظهر تکرار فوق العاده روز قبل

صبح سوم:همگی (صدرا. من. مامان. سروناز) رفتیم.. ابتدا رفتیم سورو.. بعد بازار ماهی فروشها بعد فروشگاه... یک ماهی خوشمزه خریدیم.. مامان عاشق ماهی و میگو است..بعداز ظهر تکرار روز قبل... عیال هم اضافه شد... از 5عصر تت نه شب توی آب بودیم.. هیچکس نبود الا ما.. دل نمی کندیم بس زیبا و. محسور کننده بود... تنها سختی اش.. نشستن و رانندگی با لباسهای خیس و شنی بود... هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد... 🥴 

...... 

روز پنجم رفتیم قشم... با یدک کش ماشین را بردیم اما از بس هوا داغ بود.. جرات بیرون آمدن و پرسه در یدک کش را نداشتیم... 

میان رفتن به اقامتگاه ناگهان یک ساحل بکر بسیار زیبا و محسور کننده دیدیم و پریدیم توی آب... آنقدر تمیز بود که شوکه می شدی آیا این همان خلیج است؟ آب نیلگون با کلی صدف‌های عجیب... ما هم کشف حجاب کردیم چون جز خدا احدی نبود.. عجب کشف حجاب چسبید 😄

و داستان قشم

جایی مستقر شدیم که 15کیلومتر از شهر قشم دور بود... ساحل طلایی

روز اول :من 5صبح عیال را رساندم اسکله تا برود بندر عباس.. خودم تک و. تنها توی جزیره قشم می راندم در حالیکه آفتاب طلایی کم کم ظاهر شده و روی خلیج می تابید... سپس به اتفاق مامان و صدرا به خلیج می رفتیم و بعد صبحانه و رفتن به درگهان.. آنقدر داغ بود وقتی می خواستم از یک پاساژ بیرون بیایم و سمت ماشین بروم گمان می کردم از گرما می میرم و نمی توانم برسم.. 

روزهای دوم و سوم به همین منوال سپری شد

روز چهارم عیال همراه ما آمد درگهان و اندکی خرید.. سپس رهسپار سوزا شدیم اما لاستیک ماشین ترکید و سر ظهر وسط بیابان ما ماندیم و یک لاستیک جرواجر شده.. 

لحظات بسیار سختی بود اما گذشت 

و شب در سوزا ماندیم و صبح هم راهی بندر و سپس تهران شدیم... 

🚤🚤🚤🚤🚤🚤🚤🚤⛵⛵⛵⛵⛵⛵⛵⛵

سفر سخت شده است هزینه ها بسیار بالا رفته است و شاید برای خیلی ها مقدور نیست اما اگر از برخی نیازهای بیخودی ثانویه بگذریم بتوانیم سفر برویم... و اینکه تورهای گردشگری به گمانم از سفر شخصی به صرفه تر باشد. پاییز جانمان از راه رسید و حیف است سفر نرویم و زیبایی های خدا جانمان را از نزدیک نبینیم. 

سمانه صبا