زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
بایگانی
نویسندگان

۲۴۳ مطلب توسط «سمانه صبا» ثبت شده است

۱۵آبان

من همیشه تلاش می کنم هر فصل را با دقت به سفری رفته و زیبایی های مختص آن فصل را از نزدیک حس کنم و هر سال نیمه ی آبان عمری باشد جنگل می روم تا برگهای ارغوانی،قرمز آتشین،زرد لیمویی،نارنجی درختان خزان شده را ببینم.اگر چه هربار با جنگل خواری و ویلا سازی و آت و اشغالهای رها شده توی جنگل قلبم فشرده می شود از جهل و نادانی مردم..

امسال علاوه بر جنگل نوردی سری به کاسپین هم زدیم و اتفاقی بین راه از تالاب فریدونکنار گذشتیم و چشممان به جمال امید تنها درنای سیبری غربی که چهارده سال است تنها به ایران مهاجرت می کند افتاد...نگویم که عجب ذوقی کردیم و بالا و پایین پریدیم..

و چه عکسها گرفتیم از این گونه ی در خطر انقراض.

امید سالها پیش آرزو همسرش را از دست داد و تحسین دارد این همه وفاداری.

🌿🌿🌿🌿

در دو راهی مانده ام که فقط خدا می داند و بس...هم اکنون نیازمند یاری سبز ات هستم خدا جان

🍁🍁🍁

باران دو روز بی وقفه بارید و تهران را شست و تمیز کرد..دمت گرم خدا جان..لطفا رحمت الهی ات شامل همه ی ایران و دنیا شود

🍁🍁🍁

زندگی در تهران سخت است به شرط حیات بعد از بازنشستگی عیال برویم رشت،یه خانه ی بزرگ حیاط دار با کلی درخت پرتقال ،نارنج وبوته های پیچک و یاس رازقی،همیشه بهار،رز و گل محمدی بکاریم و حظ ببریم

سمانه صبا
۳۰مهر

اکنون در جایگاهی هستم که در دوران نوجوانی این قسمت از زندگی ام را نشان می دادند از تعجب شاخ روی سرم در می آمد یا شاید دم در تن ام.

در نوجوانی و ابتدای جوانی لوس و تنبل بودم و اکنون تمام امورات زندگی و امورات کودکان بر عهده ی خودم می باشد.. حتی گرفتن فیلم برای شبهای بلند زمستان در کوچه پس کوچه های تجریش!

اما اینکه کاری از دستت در برود و فردا صبح تو بمانی و حسرت انجام آن کار. 

مثال ننوشتن رمان، بازی نکردن با سروناز، فراموش یا خستگی مسواک بجه ها، نزدن کرم و...

تمام تلاشم این است مطابق لبست پیش روم اما گاهی نمی شود که نمی شود... 

با یک دست ده ها هندوانه برداشتن می شود ضرب المثل این روزهای من.. 

*******

دیروز  باران بارید... ماشین در بلوار صبا اندکی لیز خورد و به راست متمایل شد شانس آوردم ماشینی در جنب ما نبود وگرنه تصادف می کردیم. خدا بخیر گذارند

*****

پنج شنبه ها

هر پنج شنبه صدرا را که کانون می برم دست سروناز را می گیرم و امامزاده صالح می روم.. نماز می خوانم و بازی می کنیم و مختصر دعا و سپس دنبال صدرا می روم و برمی گردیم توی بازار و می چرخیم و خریدهای مربوطه زا انجام می دهیم.. و البته در کوچه صالحیه دنبال کمال برای گرفتن فیلم هستیم و ساعت چهار خسته و کوفته برمی گردیم خانه.

و انتهای شب با عیال فیلم خاتون یا بازی مرکب ببینیم و من بنالم بر بخت بد خاتون و تف بر ذات کمیسر.. و عیال حالش بد شود از خون بازی‌های فیلم بازی مرکب. 

 

*****

و خبر خوب در راه است ان شالله 

 

سمانه صبا
۰۹مهر

هفته آخر شهریور ماه عیال سفر کاری به بندرعباس داشت و تصمیم گرفتیم همراهش برویم. اگرچه تجربه زندگی در بندرعباس را داشته ام و می دانستم اکنون فصل سفر نیست باز رفتم و باید بگویم در ایستگاه قطار شوکه شدیم.. 

چهار روز بندر عباس... 

صبح اول :عیال را به محل کار رساندم و کمی در کوچه پس کوچه های اندک آشنا راندم و از بازار قدیمی میگو خریدم... بعد از ظهر ساعت 5رفتیم ساحل پشت استانداری... آب بشدت عقب رفته بود... روی ماسه های قدم زدیم تا به اب رسیدیم... نورماه آب خلیج را نقره ای کرده بود و از دیدنش سیر نمی شدی... روی اب دراز کشیده بودیم و. محو ماه و عظمت خلیج و تاریکی مطلق اطراف... بی نظیر بود

صبح دوم :صدرا همراه شد و رفتیم ساحل سورو.. در این ساحل می شود تا دم ثب با ماشین رفت.. مرغان دریایی و سایر پرندگان زیاد هستند.. کلی عکس گرفتیم.. بعداز ظهر تکرار فوق العاده روز قبل

صبح سوم:همگی (صدرا. من. مامان. سروناز) رفتیم.. ابتدا رفتیم سورو.. بعد بازار ماهی فروشها بعد فروشگاه... یک ماهی خوشمزه خریدیم.. مامان عاشق ماهی و میگو است..بعداز ظهر تکرار روز قبل... عیال هم اضافه شد... از 5عصر تت نه شب توی آب بودیم.. هیچکس نبود الا ما.. دل نمی کندیم بس زیبا و. محسور کننده بود... تنها سختی اش.. نشستن و رانندگی با لباسهای خیس و شنی بود... هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد... 🥴 

...... 

روز پنجم رفتیم قشم... با یدک کش ماشین را بردیم اما از بس هوا داغ بود.. جرات بیرون آمدن و پرسه در یدک کش را نداشتیم... 

میان رفتن به اقامتگاه ناگهان یک ساحل بکر بسیار زیبا و محسور کننده دیدیم و پریدیم توی آب... آنقدر تمیز بود که شوکه می شدی آیا این همان خلیج است؟ آب نیلگون با کلی صدف‌های عجیب... ما هم کشف حجاب کردیم چون جز خدا احدی نبود.. عجب کشف حجاب چسبید 😄

و داستان قشم

جایی مستقر شدیم که 15کیلومتر از شهر قشم دور بود... ساحل طلایی

روز اول :من 5صبح عیال را رساندم اسکله تا برود بندر عباس.. خودم تک و. تنها توی جزیره قشم می راندم در حالیکه آفتاب طلایی کم کم ظاهر شده و روی خلیج می تابید... سپس به اتفاق مامان و صدرا به خلیج می رفتیم و بعد صبحانه و رفتن به درگهان.. آنقدر داغ بود وقتی می خواستم از یک پاساژ بیرون بیایم و سمت ماشین بروم گمان می کردم از گرما می میرم و نمی توانم برسم.. 

روزهای دوم و سوم به همین منوال سپری شد

روز چهارم عیال همراه ما آمد درگهان و اندکی خرید.. سپس رهسپار سوزا شدیم اما لاستیک ماشین ترکید و سر ظهر وسط بیابان ما ماندیم و یک لاستیک جرواجر شده.. 

لحظات بسیار سختی بود اما گذشت 

و شب در سوزا ماندیم و صبح هم راهی بندر و سپس تهران شدیم... 

🚤🚤🚤🚤🚤🚤🚤🚤⛵⛵⛵⛵⛵⛵⛵⛵

سفر سخت شده است هزینه ها بسیار بالا رفته است و شاید برای خیلی ها مقدور نیست اما اگر از برخی نیازهای بیخودی ثانویه بگذریم بتوانیم سفر برویم... و اینکه تورهای گردشگری به گمانم از سفر شخصی به صرفه تر باشد. پاییز جانمان از راه رسید و حیف است سفر نرویم و زیبایی های خدا جانمان را از نزدیک نبینیم. 

سمانه صبا
۰۱شهریور

صفحه نوستالژی ها را نگاه می کردم... 

آن موقع ژست عکسها محدود به چند موقعیت بود. مثلا کنار تلویزون عکس انداختن... مسعود برادر من هم یکی این مدل عکسها دارد 

عکسهای قدیمی ارزشمند بودند چرا که کم و اندک چاپ می شدند نه چون اکنون که با لمس یه نقطه راه براه عکس می گیریم آن هم با ویرایش های آنچنانی 

 

حال و هوایم به قدیم رفت.. اندک خانه ی پیدا می شود که اسبابش قدیمی باشدو خاطره انگیز... از آن توری هایی که روی پشتی های لاکی می انداختند تا تلویزیون های چهارده اینچ وسیاه سفید... کمد تلویزیون چند طبقه و تا خرخره تویش کریستال می چپاندیم و...

وقتی سه چهارساله بودم با یکی از عموهایم در یک جا زندگی می کردیم ما طبقه بالا بودیم و آن ها پایین. خانه ی بزرگ با حیاط کوچک اما با صفا

ما تنها چند سال آنجا نشستیم و سپس به محله دیگری رفتیم و این عوض کردن محله چندین بار رخ داد

اما عموی من سالهاست همچنان آن جاست.. همان خانه بدون هیچ تغییری...  کمدها و درها و موکت ها و پرده ها و فرشها میزها و... .. هروقت عید نوروز به خانه شان می رفتم فکر می کردم وارد تونل زمان شده ام. چرا که گویب زمان در آنجا در دهه شصت متوقف شده است 

زنعمو مریم همچنان تمیز و مرتب و وسواسی بدون اینکه یک کیلو هم اضافه کرده باشد.. ریز و فرز و مومن

عمو هم بامزه و شوخ طبع و بی عار 

بچه هایشان سالها پیش ازدواج کرده اند.. نگویم که پسر بزرگ شان خواستگاری آمد و من همان بهانه همیشگی *مثل برادرم هستند*را آوردم

بچه های خوبی داشت. همه شان نیکو اخلاق و معتقد و ساده و سربه زیر برعکس عمویم که بسیار در جوانی شیطنت می کرد و می کند

و تنها دختر عمویم که سالهاست ندیدمش و فقط دورادور شنیده ام سه فرزند دارد.. زهره آرام، خونسرد زیبا و همیشه خندان 

سالهاست هیچ کدامشان را ندیده ام... امیدوار حال همه شان خوب باشد 

سمانه صبا
۲۵مرداد

یک روز از صبح به هر انتشاراتی که می دانستم کاربلد و خوش نام است تماس گرفتم برای چاپ نمایشنامه ام. اکثرا می گفتند فعلا تالیفی چاپ نمی کنیم سپس به پیشنهاد یکی از وبلاگ نویسان به انتشارات جامعه شناسان و روش شناسان ایمیل کردم و مختصری با دبیر انتشارات تلفنی حرف زدم به نظر آدم فرهیخته و کاربلدی بود. قرار است طی یکماه به من اطلاع دهند

*****

مدتی بیکار بودم جز خانه داری کاری نمی کردم و کم کم حس بد بیکاری و تنبلی و بدردنخوری به من دست داده بود تا اینکه کار جدیدی شروع کردم به نوشتن. ابتدا یک لیست از مشکلات اجتماعی تهیه کردم. 

حلبی آباد

گور آباد

فقر

خشنونت خانگی

فرار از خانه

روسپیگری 

سقط جنین 

الکل. مواد

گدایی، گدایی مجازی و اینترنتی

مهاجرت غیر قانونی 

خودکشی 

 

و... 

خب نوشتن داستانی که همه ی این ها را در پی بگیرد کار سختی نیست. و ربط دادن این معضلات بی معنا نیست. فرض کنید سهیلا دختر جوان بدشانسی است که در فلاکت حلبی آبادی در خانواد ای پر از افسردگی، فقر، اعتیاد و... پرورش می یابد

پدر معتاد از خماری دچار خشونت خانگی با سایر اعضا می شود.. 

سهیلا فرار می کند

سهیلا روسپی می شود 

در امتداد روسپیگری اعتیاد و سقط جنین دور از انتظار نیست

سهیلا در نهایت یا از اعتیاد می میرد یا خودکشی یا خیلی خوش شانس باشد مهاجرت غیرقانونی البته به شرط زنده ماندن

در واقع بدبختی ها همه به هم مربوط است... خوشبختی ها را نمی دانم

اگر کسی نظر یا پیشنهادی دارد برای این نمایشنامه به من بگوید 

اگر چه می خواهم پایان داستان باز باشد. نادر راننده ای که سهیلا را سوار می کند و به او انتخاب می دهد که یا  بماند شرافتمندانه زندگی کند یا برود پی زندگی ولنگاری که اگر چه با جبر شروع شد اما ادامه اش می تواند به درستی طی شود.

 

سمانه صبا
۲۰مرداد

یکی می گفت؛ مهاجرت زمانی خوب است که مال همانجا باشی!

فرض بفرمایین بنده ساکن تهران و مرفه ترین منطقه آن باشم. رفاه، امکانات، همسابه های بی دردسر و بی آزار و با فرهنگ، امکانات تفریحی نزدیک و در دسترس، گالری های لوکس و مدرن، فضای سبز فراوان، امکانات ورزشی و نم نم باران در فصل تابستان و... 

زندگی من خوب و بر وفق مراد اما هنگامی که خبرهای بد از بی امکاناتی و.. سایر مناطق کشورم به گوشم می رسد بازهم حال خوب باید باشد؟!کتمان نمی کنم آدم های سیب زمینی و بی رگ زیاد داریم اما هنوز هم کسانی هستند دلشان برای نه تنها هموطنان بلکه همه ی مردم گرفتار جامعه می تپد. آن هموطنی که خارج از کشور هم هست گمان نکنید دل خوش دارد و پی زندگی اش رفته است هر خبر بدی که از مملکتش می رسد در قلب کوچکش چون خاری فرو می رود و حتی برای چند ثانیه حالش را می گیرد و گاهی هم بغضی می کارد روی گلویش.

منفعل نباشیم

**********

کاش عزاداری سید الشهدا با شعور و شور برگذار می شد تا بهانه دست کج فهمان ندهد. چهره سیدالشهدا با این عزاداری های غلط آن هم در شرایط بیماری بد جلوه داده می شود و من را بسیار عصبانی می کند.حماقت و جهالت!

********

سریال می خواهم زنده بمانم را دیدم.

صدای همایون جان شجریان در متن سریال یکی از نقاط قوتش بود

اگرچه داستان عاشقانه سریال تکراری و عامه پسند بود اما بازی ها به گمان من قابل قبول بود و در این میان سریال های نمایش خانگی بعد از قورباغه رتبه دوم را گرفت هرچند عده ای این سریال را کپی برداری از شهرزاد می دانند اما به شخصه با دیدن شهرزاد (تنها یک فصل) شباهتی بین شخصیت های اصلی آن ها ندیدم.

***'***

خوان اول را برداشتیم 

سمانه صبا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷تیر

دیروز همسرم با یک تکه از بهشت آمد... 

بزرگی؛ این تکه بهشت را برایش ارمغان آورده بود. دستش درد نکند. 

خانه ام بوی گل گرفت. 

خانه ی من اجاره ای است. بارها تلاش کردیم و نشد و هر بار مشکلی پیش آمد کرد گلایه ها کردم به خداوند و مانده ام در حکمتش. اما نداشتن ملک شخصی باعث نمی شود تلاش نکنم برای زیبایی اش... باعث نمی شود ذوق نکنم برای تزئینش.. باعث نمی شود شاد نباشم... چرا که بهانه های شادی را با چشم دل باید دید. 

من خانه ام را دوست دارم اینجا بهترین جای دنیاست برایم... به عشق اینجا هر کجا باشم باز مشتاقانه سویش پرواز می کنم... 

و روزی خواهد رسید از ملک شخصی ام عکس می گذارم و خواهم نوشت؛ اکنون خانه ی من. 

🍃 

سمانه صبا
۱۵تیر

بلاخره یکی از انتظارات پایان یافت. 

کتابهای ترجمه عیال رسید و ما از ساعت 2تا 12شب مشغول پست کردن آن ها بودیم. یکی از دلایل طولانی شدن؛در خواست امضاء بود که وقت زیادی می برد و دیگری هم پوشاندن کتاب با محافظ بود.. (به جهت بی مبالاتی پست برخی شکایت داشتند از خرابی کتاب) اگرچه سخت اما این حمایت های همسرانه دلگرم کننده و شیرین است.. خدا قوت به همسرم ‌‌؛ مردی سخت کوش و خلاق و نیک اندیش که با نیکو ترین روشها درآمد کسب می کند اگر چه درآمدش اندک اما  پیش خداوند ارزشمند است.

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

با عیال صحبت می  کردیم از دوست... می گوید از ده نفر دوست صمیمی هیچ کدام کتابهایم را تهیه نکردند. آن هم کتابی که تمام خریدارن فقط تعریف کرده بودند و تشکر از ارائه خالصانه ی دانش... 

راست می گوید دوست واقعی از موفقیت دوستش خوشحال می  شود و از او در توان حمایت می کند.

و بعد با خودم می گویم چیز غریبی نیست. در میان تمام دوستان حقیقی ام شکوفه ی مهربانم کتابم را تهیه کرد و در میان چند مراوده  ی که با مجازی ها داشتم وبلاگ جهنم افکار آقای حقانی زحمت کشید و آن را خرید اگر چه برای راهنمایی، فایل را به او داده بودم و او  از کل داستان خبر داشت.اما برای حمایت و دلگرمی باز هم تهیه کرد...

عنوان دوست چه بسیار و دوستان نیک و واقعی چه کم

 

🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 

دیروز مدت زیادی در اینستاگرام می چرخیدم سرونازم ناراحت شد و کودکانه می گفت اینترنت قطع شده.. 

گوشی را کناری گذاشتم. فعالیت هایم اندک واجتماعی و گاه گاه عکسهای پرنده نگری ام است.. نه روزمرگی ام را عریان در معرض نمایش جامعه می گذارم نه  خلوت هایمان را و نه خاطرات کودکان و مسافر هایمان را.اما  همین ها هم گاهی زمانهای زیادی می برد و آدمی از دنیای واقعی پرت می شود بر دنیایی که نه سر دارد  نه ته! 

 ترسناک است. مثل فیلم نمایش ترومن که زندگی اش ناخواسته در معرض دید عموم بود.. البته او ناخواسته بود و اینها خود خواسته... 

🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱

 

خدای خدایا عزیزم طبیعت حال خوبی ندارد... خودت به داد آفریده هایت برس.. ببخش بنده های گنه کار و بی بصیرتت را که امروز مقصریم در بوجود آمدن این  وضع موجود... تو بزرگی تو ببخش و باران رحمت برای لبهای خشک زمین جاری کن.

یا ارحم الراحمین

سمانه صبا
۱۰تیر

من سابقا وبلاگ هایی می خواندم از هموطنان خارج از کشور. 

آلمان و فرانسه وآمریکا واسترالیاو... بعد از پر رنگ شدن اینستاگرام  هم گاه گاهی می بینم هموطنان مهاجر را اما پیگیر نه . اما اخیرا با دختری به نام رها آشنا شدم در کره جنوبی. رها متفاوت است و ‌‌شاید به دلیل علاقه بیشتر من، به فرهنگ شرقی ها و پسندیدن سبک زندگی و احساسات غلیظ تر آنها نسبت به غربی ها، از دست نمی دهم مستندهای که رها با ما اشتراک می گذارد.. رها از آشپزی و غذاهای متنوع کره ای ها و غذاهای سالم آنها می گوید... از تمیزی حیرت انگیز خیابان‌ها... ادب... احترام...سخت کوشی... تکنولوژی.... طبیعت و اکرام عجیب و غریب و تحسین برانگیز ٱن... از روابط بین اعضای خانواده... تکریم مادرشوهر در کره... تنشهای مادرشوهر و خواهرشوهر و عروس 😄 رسوم جالب و پایبندی به رسوم. 

سنت در کنار مدرنیته!

 از سواحل که فیلم می گیرد پوشش همه مناسب است.. شلوار یا پیراهن کوتاه و خبری از برهنگی و رفتارهای آنچنانی در سواحل غرب نیست. حیای خاص شرقی ها...

البته شخصیت رها هم دلیل مضاعف این پیگیری است... واقع بین است و همه چی را گل و بلبل وصف نمی کند.. هر آنچه هست می‌گوید... 

فکر می کنم اگر می خواستم مهاجرت کنم حتما کره جنوبی را انتخاب می کردم

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

 

سمانه صبا