زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
بایگانی
نویسندگان

۲۵۰ مطلب توسط «سمانه صبا» ثبت شده است

۲۸شهریور

سالها پیش رمانی خواندم به نام پنجره.

غروب ها که می شود پنجره اتاق را می گشایم و به يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ می اندیشم،( هنگامی که روز در شب داخل می شود)و گاهی هم نماز صبحگاهان( اگر بیدار شوم)به یولج الیل فی النهار( هنگامی که شب در روز داخل می گردد) می اندیشم، غروب و فجر خیلی شبیه هم هستند، شب و روز گویی درهم مخلوط شده اند...

🌿

انتهای شب پرده را کنار می زنم و در تاریکی منزل به آسمان خیره می شوم محو مهتاب و معدود ستاره های توی آسمان می شوم و باز یاد کهکشان های عجیب و غریب و بی نهایت و اسرارآمیز می شوم و به فکر فرو می روم از این گستردگی غریب و می مانم در علت خلق آن ها.و هر روز هم به لطف پیشرفت دانش اخبار کهکشان حیرت انگیزتر و مرموز تر

ظهرها که می شود زیر گرمای آفتاب نیمروزی اندکی می نشستم و حظ می برم از این گرمای مطبوع و به قاعده ی ته مانده های تابستان 

صبحگاهان نسیم خنک پاییزی از پنجره صورتم را نوازش می کند و رسیدن پاییز را یادآوری می کند.

چند جایی عظمت خدا برایم پررنگ تر می شود، یکی مرگ فلان شخص قدرتمند و ثروتمند، آسمانها و اخبار مربوط به کهکشان‌ها و سیارات و... دوران بارداری و رشد جنین.. 

و ما چون ذره ای بیش نیستیم در این عظمت آفرینش 

🌿🌿🌿🌿🌿🌿

امروز صبح سری به چند وبلاگ از دوستان زدم، دو نفر رمزی کرده بودند و یکی هم خداحافظی

اینکه برخی از بازدید کنندگان کامنت‌هایی می گذارند که باعث رنجش و خشم می شود کار ناشایستی است اما باز می گویم بهتر است آدمی صبر و خویشتن داری و حتی انتقاد پذیری را تمرین کند اینگونه است که زندگی در جامعه راحت تر می شود اگر چه برخی جاها انتقاد بی جا ما را آزرده می کند اما معتقدم این چنین آدم هایی که با اصول اخلاقی درست و صبر جواب انتقاد بی جا( اگر انتقاد به جا بود بهتر است به جای جبهه گیری روی آن فکر کرده و تشکر کنیم)را بدهیم نه آنکه فقط تقدیر کنندگان را دور و بر خود جمع کنیم

یادم می آید مدتها پیش وبلاگ فردی می رفتم که تحصیلات بالایی داشت و در جایگاه اجتماعی خوبی داشت و بسیار مستقل و موفق و از لحاظ ظاهر هم در خور توجه و تحسین برانگیز.. اما تا زمانی پیش ایشان احترام و علاقه و قربانت بروم و ارادت دارم و... داشتی که همواره نظرت همسو با ایشان و یا تعریف و تمجید ایشان بود اما اگر انتقادی داشتی آن موقع غضب این بنده خدا دیدنی بود 

خلاصه دریافتم بیخودی ایشان را الگوی خود قرار داده ام و بهتر است  معیارهای الگو را عوض کنم...

اتفاقی با خانمی آشنا شدم که خانه دار معمولی و دیپلمه بود، زندگی معمولی با همسری کارمند و دو طفل، اوقات فراغت هم یا کتاب می خواند، یا بافتنی، در ظاهر چیز عجیب و غریبی نبود اما کم کم شیفته اخلاق این بانو شدم بارها دیدم چقدر هنرمندانه و با اخلاق  و با درایت  مقابل معدود نظرهایی تند که شاید از روی ناآگاهی و شاید حسادت یا قصد و غرض آزارگری جواب منتقد بی جا را می دهد، حظ بردم! در برابر انتقادات به جا و پیشنهادات هم همیشه با روی باز و استقبال مواجه می شدی

صبر و خویشتن داری و درایت این بانو برایم تحسین برانگیز بود. آنجا دانستم الگو ربطی به میزان استقلال و درآمد و چهره و قد و بالا و میزان تحصیلات و جایگاه اجتماعی و... ندارد

من از آن بانوی خانه دار دیپلمه بیشتر آموختم تا آن دیگری

خدایا به من هم صبر و درایت در مواجه با مشکلات عطا بفرما 🌿

سمانه صبا
۲۰شهریور

محله جدید را دوست دارم 

دنج و سبز!

این محله اکثر منازل ویلایی هست و چندان به تهران شباهت ندارد. من را یاد قدیم ها می اندازد آن موقع ها که آپارتمان انگشت شمار بود و خانه های حیاط دار باصفا فراوان!

نمایشنامه را ویرایش کردم و به خانوم تیموری، نسخه اصلاح شده را ایمیل زدم .. امیدوارم اصلاحات را انجام دهد و نسخه بی خطا را وارد بازار کند.. قرار شد چند جلد خودم بخرم..( راستش لجم می گیرد کتابی را یکسال رویش تحقیق کردم و با وسواس نوشتم را خودم هزینه کنم و بخرم)

واقعیت امر این است که افراد کمی از جامعه برای خرید کتاب هزینه می کنند و چه بسا چندین برابر آن را خرج رخت و لباس و رستوران و فست فود و... می کنند اما فرهنگ خاصه کتاب، خیر!

نکته غم انگیز این است که در اطرافیان نیز کسی نمایشنامه را تهیه نکرده و نخواند

چه بگویم به زور که نمی شود یقه مردم را گرفت و کتابت را چپاند توی کیف و کتابخانه شان... 

خدا بزرگ است اگر چه آزرده شده ام اما باید توقع ام را بیاورم پایین و دست از طلبکاری بردارم و نزدیکان و دوستانم را همین طوری دوست بدارم 

فعلا نمایشنامه جدید را کنار گذاشته ام، وقت کافی یا بهتر بگویم انگیزه کافی ندارم البته که تا اینجای کار عالی درآمده اما نیز فراوان به ویرایش دارد برای من کمیت همیشه ارجح بر کیفیت بوده است.. 

🌿🌿🌿🌿🌿🌿

یکبار صدرا پرسید ما چگونه با هم آشنا شدیم! 

برای طنز دکتر، به صدرا گفت: در پارتی باهم آشنا شدیم! ( حالا هر دوی ما فوق مثبت هستیم و بزرگترین خلاف زندگی مان رفتن دزدکی به سینما آن هم با دوستان همجنسان بوده است چون سابقه دوست مخالف جنس نداشته ایم، اینقدر مثبت!! 

عکس حس و حال خوبی داشت، گذاشتم

🌿🌿🌿🌿🌿🌿

 

سمانه صبا
۰۷شهریور

تا گوساله، گاو شود دل صاحبش آب شود 

ما بیست و هشت مرداد بلاخره اثات کشی کردیم

از سختی ها و مشکلات فراوان نگویم برای تان که خود مثنوی هفتاد من است که به لطف خدا همه شان حل شد

چیدمان تقریبا تمام شده منتهی به دلیل جور در نیامدن فرش ها بخشی از هال پذیرایی خالی مانده که منتظر پر شدن جیب مان هستیم

اتاق ها را هم به موکت کردیم و حسابی خرسندیم از این حرکت اگرچه گران درآمد و نیز مشکلاتی داشتیم( بعد از چند روز بدقولی و انتظار رنگ موکت دو اتاق یکی نبود و ماهم تسویه حساب کرده بودیم اما خدا رو شکر مسول فروش ترتیب تعویض و نصب سریع را داد.. خدا خیرش دهد)

خلاصه مانده نصب میز تحریر و کتابخانه و کتاب‌ها و اسباب بازی های بچه ها وسط مانده 

البته پرده های پذیرایی هم موقتا زدیم تا پول دستمان آمد نو بخریم

مبلمان هم فعلا مقدور نیست تا دادن تمام قرض ها

. فعلا مدام توی ذهنم چیدمان و رنگبندی وسایل دارم!!!!

مهترین کار ثبت نام پسرک در مدرسه و باشگاه و نوشتن نام دخترک در کلاسهای متفاوت خانه کودک است

مامان امروز می رود و حسابی دلم برایش تنگ می شود... بیست و چند روز باهم بودیم 😔سفرت به سلامت مامان خوشگلم

سمانه صبا
۰۸مرداد

اکنون که می نویسم روی تخت سرخ پوستی سروناز نشسته ام با هزار هزار کار... 

در حال حاضر این اتاق شرایط بهتری نسبت به بقیه دارد... باقی جاهای خانه چون خانه جنگ زده می باشد... چند کارتن پر شده وسط اتاق، چمدان های بسته شده کنجی، درب های کابینت باز و همه جا شلوغ پلوغ و درهم و برهم

آه

سال 97 اینجا آمدم در آن زمان سروناز را در بطن داشتم. آپارتمانی در برج باغ در بن بستی در قیطریه در نزدیکی بوستان قیطریه... 

به جز سال اول که روحیات دچار تنش‌های زیادی شده بود اینجا خوب بود خیلی خوب... 

همسایه ها را دوست داشتم و آنان را آدمهایی عموما مهربان و با ادب می دانستم... بوستان قیطریه را وجب به وجب با بچه ها گشته بودیم و تقریبا تمامش را حفظ بودیم... درخت همسایه از اتاق خوابم هویدا بود و من از نزدیک شاهد  زرد و نارنجی شدن برگهایش و سپس فروریختن آن ها و لخت و عور شدن و درخت و مردنش در زمستان و زنده شدنش در بهار با جوونه های سبز و ترد و تازه اش را می دیدم و حظ می بردم از بزرگی پروردگارم... چه شبها که ماه برایم جلوه گری می کرد و من مات آن زيبایی نقره فامش می شدم... رگبارهای بهاری و رعد و برق‌های آنچنانی با برفهای نرم و درخشان و بارهای تند پاییزی را نه از پشت پنجره، حیف نبود این زیبایی از پشت نقاب تماشا شود؟!، پنجره را می گشودم و لذت می بردم و یکباره با بچه ها هوس پیاده روی می کردیم در کوچه مشجر و پر درخت 

اما تمام این ها به کنار خانه اگرچه قصر اما یک آجرش به ما نبود و عنوان وزین مستاجر چسبیده بود به پیشانی مان 😉

و امروز به لطف خداوند به خانه خودمان نقل مکان می کنیم و من تمام این زیبایی ها را توی کنجی از  ذهنم به یادگار می گذارم و گاه گاهی مرور و غرق لذت خواهم شد

و دلم برای صبا و پسرش امیرحسین کوچولو حسابی تنگ می شود چقدر رفتیم و آمدیم و توی ظرفهای خالی مان خوراکی می گذاشتیم و باز پس می فرستادیم

همزمان با ما طبقه آخرکه خانواده بغایت مودب و با شخصیت و مومن هم بودند می روند... خدا همراه شان

 

سمانه صبا
۲۱تیر

خرداد و تیر اتفاقات خوش یمنی افتاد که در سر فرصت به جزئیات خواهم پرداخت

و البته این خوشی توام با آزردگی هایی متاسفانه همراه شد که اگر اندکی خویشتن داری انجام شده بود هرگز این تلخی ها اتفاق نمی افتاد

خویشتن داری و شکیبایی ورزیدن نیاز به تمرین دارد و خوشا به سعادت کسانی که با تلاش سعی در کنترل احساسات و هدایت آن در مسیر درست هستند.

جدیدا روی چند کتاب صوتی و چند پیچ تمرکز کرده ام تا بتوانم احساساتم را درست مهار کنم و آرامش بیشتری کسب کنم و از زندگی این لطف الهی لذت بیشتری ببرم و بحران های روبرویم را آگاهانه تر و بهتر مدیریت کنم 

زمانی که ما شتاب زده عمل می کنیم خطا بسیار داریم و در نهایت این خطاها ابتدا روح و روان و جسم  خودمان را هدف قرار می دهد و ما دچار آزردگی می شویم و در مرتبه دوم روی ارتباطات‌ ما اثر می گذارد و این آزردگی مضاعف می شود و‌احساس بیچارگی و‌درماندگی و تنهایی و طردشدگی و خشم و...می شویم 

یکی از مهمترین این مهارت ها ؛خویشتن داری است ...نیازی نیست برای هر سخن یا رفتاری واکنش نشان دهیم ..بهتر است ابتدا از تکنیک دم و بازدم استفاده کنیم تا خشم آنی ما اندکی آرام گیرد سپس بیاندیشم چه واکنشی درست تر و به جا است حتما حتما حتما درنگ و تامل لازم است .درنگ امکان خطا را کاهش می‌دهد در برخی از موارد هم اصلا نیاز به‌واکنش نیست و این سکوت خود به خود زنجیره ی تنش را می شکند

🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒

کتاب صوتی شکر گذاری راندا برن حتما مطالعه کنید برای بصیرت بیشتر ما به نعمت های است که خداوند در زندگی به ما اهدا کرده است 

نمازهای روزانه و دعاهای روزانه همان شکرگذاری هایی هست که راندا تاکید هر روزه بر آن دارد

اگر دقت کرده باشید دعاها با* الحمدالله *شروع می شود که همان* خدایا شکرت* می باشد.

جسارتا ما نباید بی چشم و رو باشیم و چشم روی نعمت های فراوان خداوند ببندیم که انسان های شریف همواره در حال قدردانی از خداوند هستند و البته این تشکر برای دیگران نیز باید استفاده‌ شود .هرکس هر قدمی برای ما بردارد ما باید تشکر و قدردانی کنیم و برخلاف آن اگر خودمان قدمی برای کسی برداشتیم انتظار قدردانی و تشکر نداشته باشیم و این امر را به خداوند واگذاریم که او بهترین پاداش دهنده ها است و خلف وعده نمی کند 

 

 

 

سمانه صبا
۳۱ارديبهشت

ساعت ۱۲ و سی و پنج دقیقه ی نیمه شب است و من روی کاناپه به انتظار نشستن طیاره ی عیال نشسته ام؛با تنی خسته و آزرده و پلک هایی که تا از آنها غافل می شوم روی هم می روند...

این مسافرت کاری برخلاف قبلی ها هیچ نشانه ای از استراحت نداشت 

روز ابتدایی اش با رفتن دوباره به نمایشگاه و ناکامی مجددا و بازی و جایزه و تفریح فرهنگی هنری بچه ها گذشت و ما هلاک ۷شب منزل رسیدیم .(۱۲ ظهر یکباره عزم را جزم کردیم و رفتیم توی دل مصلا اگرچه پارکینگ فراوان بود و ما خرسند اما نگویم از راه پیمایی زیاد و خیس کردن سروناز و....)از زور خستگی شام حاضری تهیه کردیم و خفتیم .

پنج شنبه هم دایی جان وسطی و داداش کوچیکه برای امتحان ارشد حقوق منزل ما بودند و بدو بدو پذیرایی و شام و گپ و ...امروز جمعه هم ریخت و پاش های یک مهمانی خرد را جمع کردیم و از نفس افتادیم 

بدنم عادت به این بیدار مانی زیاد ندارد(بیچاره ده شب غش می کند خب)حالا عیال فکر می کند در این دو سه روز چقدر ما استراحت داشته ایم!!!خبر ندارد از پا افتاده ایم...

نمی دانم شاید هم من ضعیفم!

 

سمانه صبا
۲۶ارديبهشت

توی سفر شمال مامان ایران همراهمان بود.در کودکی او را زنی بسیار پرتلاش و فعال و کدبانو و توانمند می دیدم اما توی سفر دیگر آن زن رویایی کودکانه هایم نبود..لاغر پ مچاله شده و ضعیف ...به اصرار ما اینجا و آنجا می کشاندیمش می دیدم توان ندارد و به هن هن می افتد باز اصرار می کردم توی قایق پهلویش دچار کوفتگی شد و روز آخر از درد به خود می پیچید و به سختی افتاده بود...

اگرچه مامان ایران نسبت به همسالانش هنوز شاداب و فرز است اما باز جایی کم می آورد و سن رخ نمایی می کند

در قرآن به ضعف جسمی و عقلی کهنسالی اشاره شده است و هیهات که ما گمان می کنیم همیشه جوان هستیم و هیچ گاه دچار ضعف پیری نمی شویم 

مامان ایران می گوید ما هم در جوانی همچنین فکری می کردیم

دیروز که جشن شب بازیگران و تقدیر از برخی بازیگران را دیدم با شکستگی چهره خانم تانیا جوهری شوکه شدم...و باز یاد آمد پیری سراغ تک تک ما خواهد آمد اگر در دوره‌ای دیگر زندگی به اجازه حی داور حیات داشته باشیم 

سریال آژانس دوستی را از آی فیلم اتفاقی دیدم اگرچه به دلیل تغییر سلیقه و کمبود وقت و تغییر علایق دیگر تلویزون نمی ببینم یا بسیار اندک ..یکباره در تیتراژ تمامی فوت شدگان از جلوی چشمان عبور کردند و باز همان آه حسرت بار

گاهی دلم برای دهه ۷۰ و ۸۰ تنگ می شود...

خدا همه‌ی اموات را بیامرزد

سمانه صبا
۲۳ارديبهشت

امروز رفتم نمایشگاه کتاب برای دیدن کتابم .انتشارات ارزشمندی آن  را چاپ کرده و باعث خرسندی است

مهناز دوست وبلاگی ام (لجوج دیرباور عجیب)سیل خانه و کاشانه اش را برد..اما مديريت بحران مهناز بی نظیر بود بی نظیر...چقدر یک انسان می تواند توانمند باشد و احساساتش را درست مديريت کند و چنان با کودکان وحشت کرده اش رفتار کند تا بچه ها نیز آرام شوند...احسنت مهناز ،احسنت!

من نیز مدتی است تصمیم گرفتم ارزشمند ها را دنبال کنم تا بهتر یاد بگیرم..(مصداقش مهناز)و دیگر پیج های بیهوده را دنبال نکنم.زندگی های شخصی برایم جذاب نیست یعنی دیگر جذاب نیست..اینکه امروز تولد بچه ام شده...نهار این را پختم...فلان چیز را خریدم ..نه_ نیاز به مطالب غنی تری در خود احساس می کنم ..زندگی های شخصی درست مثل همان سبزی پاک کردن های دورهمی هست و هیچ چیز جدیدی به انسان اضافه نمی کند..اینکه بفهمی فلانی چه انجام داده و چه خریده و چه کرده  یا کجا رفته چه چیز مفیدی به آدم می دهد؟!

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

سابقا وبلاگ قبلی ام پربازدید و پر از نظر بود..اما این خلوتی را بیشتر دوست دارم.چرا؟چون برای خودم می نویسم هرچه در ذهن می تراود بیرون می ریزم و با حود خلوتی دارم ...وبلاگ سابق فقط برای دیگران بود‌‌‌..من اینجا رفتم ...من این را خوردم...امروز این مناسبت است و....حس مطلوب تری را در حال حاضر تجربه می کنم ...وبلاگ های روزمرگی درست شبیه همان پیج های بلاگری هست که تنها نمایش دادن یکسری لباس،خوراک و جشن و...است...من دوست دارم تنها مهارت بیاموزم و سعی می کنم چون اندک دوستان فرهیخته ام شوم...تمرکزم روی زندگی و اهدافم باشد نه روی زندگی و اهداف و ماجرهای دیگران.

امیدوارم موفق شوم 

درست مثل مهناز 💐

 

سمانه صبا
۱۷ارديبهشت

یک ماه و اندی را چگونه در چند سطر تعریف کنم؟!

آه که این مدت حسرت یک خواب درست درمان به دلم مانده است

از اواخر اسفند بگویم که بالاخره کتاب مطرح دکتر مگنه از آن سوي اقیانوس ها آمد و بعد از ماندن طولاني مدت و بی جهت در گمرک بلاخره درست دو روز قبل سفرمان به زادگاه مشهد ،به دستمان رسید. البته بگویم که اصلا از اینکه ۲۷ اسفند و درست از قبل از اتمام کارهای ناتمام مامان(خانه تکانی و...پخت شیرینی و خیاطی و بازسازی طبقه بالا و آماده کردن آن برای ما و...)اصلا موافق این سفر زودهنگام نبودم .خلاصه تمام عید عیال از ۵ صبح شروع به ترجمه‌ می کرد و در این بین بعد از دو سال کرونا و تعطيلي مهمانی ها هر دو خانواده روز در میان ما را دعوت می گرفتند. تولد سروناز بانو هم خودمان یک دورهمی با هر دو خانواده گرفتیم و بسیار خسته شدیم .طوری شده بود که فرصت شستن و جمع کردن لباسها را هم نداشتیم و خانه شده بود کاروان سرا!!!!

بعد از مراسم سیزده به در در ویلای داداش بزرگه(البته قرار بود فقط ما و خاله جان باشیم اما برادر ها خودشان را از سفرهاي کوتاهشان رساندند)خلاصه بلافاصله فردا عازم حرم شدیم و استخوانی سبک کردیم و برگشتیم و ماه رمضان شروع شد.ترجمه به پایان رسید و و نوبت تایپ من شد...به جز امورات زندگی و درست کردن سحری و افطاری و خواندن سرسری قرآن جز به جز(خدا قبول کند)تایپ چند ساعته واقعا من را از پای در آورده بود.عصرها از ساعت ۶ تا ۷...بعد از افطار ۹ تا ۱۱ شب

.و سحر از ۴/۵ تا ۷.آن وقت هم فرستادن صدرا به مدرسه و دو ساعت خواب و بعد بیداری سروناز و جمع کردن بهم ریختگی منزل به حال خود رها شده و ...

(خدا این وسط یک درایتی به من بدهد که دقیقا روزهای قدر خانه تکانی ام می گرفت و یک قسمتی از خانه را می تکاندم)آخرین روز ماه مبارک هم بنابر قولی که داده بودیم راهی سفر شدیم و با دهان روزه در ترافیک نیستا سنگین و هوای طوفانی و بارانی به مقصد نرسیده بریدیم و توی قزوین با یم ماکارونی سرد شده و چای از دهان افتاده افطار کردیم.فردا صبح هم در محل اسکان به خانواده پیوستیم و آخرین روزه را از دست دادیم .روز بعد هم عیال همچنان تایپ می کرد و من شده بودم مسؤول تهیه خوراک و بردن خانواده‌ به این ور و آن ور.نماز عید فطر را در کنار عزیزان در مسجد جامع با صفایی خواندیم و...خلاصه هر روز یک برنامه که گاها عیال نیز ما را یاری می کرد و من هم در هنگام فراقت او را یاری می کردم و در نهايت در جمعه تایپ تمام شد و دست و هورا براي اتمام این کار فوق العاده سخت...و امروز با هزاران کار ریز و درشت نشسته ام و در حسرت یک خواب درسا درمان هستم....خسته نباشم🤭👀

سمانه صبا
۲۶اسفند

پایان سال و بدو بدو های اش.

برخلاف خیلی ها من اسفند را دوست دارم .

هوایش...بدوبدوهایش...خانه تکانی اش...شلوغی خیابان هایش...بازارهای شلوغش...دستفروشان که فریاد می کنند "آتیش زدم به مالم" هفت سین و ماهی قرمز و سبزه اش...شکوفه های تازه بدنیا آمده ی درختانش...و...

عاشق اسفندماه

سمانه صبا