زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
بایگانی
نویسندگان

۲۴۳ مطلب توسط «سمانه صبا» ثبت شده است

۱۸بهمن

بعد از یک دوره ی طولانی ممانعت از خرید اینترنتی باز شیطان من را گول زد آن هم در سرویس دستشویی 🥴

آن جا بود که من فهمیدم سرویس هایم اصلا جذابیت ندارند و دست به کار شدم و چند ‌شلف و گلدان شیشه ای طبیعی و شمع گل خشک،.. سفارش دادم تا اعضای خانواده و صد البته مهمان هایم با دلی پر نشاط و روحی جلا گرفته از محیط، به کارشان بپردازند!!!!

اگر خوب شد عکس می گیرم شما هم به نشاط بیایید🤭

🌿

 

بابا چند سالی به مامان قول شیراز را داده بود و نمی شد و هر بار پول سفر خرج امر مهم تری شده بود، از خوش اقبالی بابا از سمت بازنشستگان سفر به شیراز آن هم رایگان ثبت نام به عمل آمد و قرعه به نام مامان و بابا افتاد، اگر چه یک طرف مسیر با اتوبوس است و هوا بشدت سرد، اما مامان چنان با اشتیاق و هیجان با من حرف می زد که دَمی به روحیه اش غبطه خوردم، مامان من یکی از انرژی مثبت ترین و سرزنده ترین آدم های دنیاست، او با کوچکترین رخداد شاد شاد می شود و در هر ماجرای، بهترین حالت را برداشت می کُند و به قول معروف نیمه پُر لیوان را می بییند

🌿

آقا ما مدتی است سریال خارجی ندیدیم، بعلت اینکه شورش را در می آوریم و تا تمام قسمت ها را آب نکشیم ول نمی کنیم و بچه هایمان کلافه می شوند که به حق است. فعلا ایرانی می ببینم، این ایرانی ها بس کِش می دهند آدم را کفری  می کنند! 

در حال حاضر سریال سقوط، سرگیجه، آکتور را می ببینم 

دیشب خواب می دیدم رعنا آزادی ور با هادی حجازی به خارج فرار کرده اند! چیزی که بیشتر از همه من را به خنده می اندازد ناراحتی من برای مهدی پاکدل بود. 

این هم ذهن ما که گاهی تا روزها درگیر سریالی می شَوَد! 

 

 

 

 

 

سمانه صبا
۰۸بهمن

بی شک یکی از بهترین دعاها دعای"خدا عاقبتت را به خیر کُند"  است 

در هفته های اخیر خبرهای شنیدم که نُخست من را شگفت زده وسپس اندوهگین کرد.

در محله مان جوانِ لحاف دوزی زندگی می کرد که من از نزدیگ او را می شناختم ،مردی خجالتی،با عینک ته استکانی و مهربان وآرام،به قول معروف صدا از سنگ درمی آمد از او نه. بواسطه ی اینکه این لحاف دوز همسایه ی ما و خاله کوچیکه بود،همه ی اعضای خانواده با او سلام وعلیک داشتیم وگاهی بچه های خاله کوچیکه که البته الان تینجرهای مدعی شده اند، با این مرد بازی می کردند ،هر وقت من از دانشگاه می امدم حس می کردم این مرد به من لبخند خجولی می زند آن موقع خاله کوچیکه به شوخی یا جدی می گفت " این از تو خوشش میاد"!

سالها گذشت

من دیگر نه در محله بلکه در شهرم زندگی نمی کردم و نسبت به همسایگان و دوستان بی اطلاع و بی مهر شده بودم و طبعا لحاف دوز هم جز همین فراموش شدگان بود تا اینکه مادرم خبر هولناکی به من داد

لحاف دوز که البته لیسانس دانشگاه دولتی بود خانمی را به همسری گرفته بود،خانم در زندگی با لحاف دوز به تحصیل ادامه داده بود و پرستار شده بود و دارای جایگاه اجتماعی مناسب و درآمد مناسب و ...خلاصه بانو بنای ناسازگاری می گذارد که تو در هم شأن من نیستی!  باز همان اشتباه تکراری که در جامعه ما کَم دیده نمی شَوَد؛ مرد به اصرار می خواهد زن را در زندگی اَش ماندگار کُند! لحاف دوز نیز از طریق بخشیدن تمام سرمایه ای که در این مدت جمع کرده بود به همسرش،به ظن خود، او را پایبند می کند ،این حربه کاملا مقطعی و زن هر بار که نغمه ی جدایی سَر می دهد لحافدوز مالی به او می بخشد،سرانجام تمام اموال و املاک تَه کشیده و زن اینبار مصمم اثاث خود را توی کامیون گذاشته تا زندگی را برای همیشه تَرک کُند همان دم لحاف دوز با چاقوی از پیش خریداری جلوی دید خانواده ی زن به او حمله کرده و او را به قتل می رساند،خودش نیز قرص برنج خورده تا خودکشی کند اما نجات می یابد وفعلا در زندان است تا پسر شش ساله اش به سن قانونی برسد و..

 

🌿🌿🌿🌿

چند روز پیش معلم هنر و نقاشی صدرا که به خشک اخلاقی معروف است ماجرایی گفت که به آنی اشک توی چشمم جمع شد

پسرک ده ساله ای کل زمان کلاس را سر به روی میز گذاشته و خفته بود معلم مراعات کرده و دانش آموز را بیدار نمی کند، در زنگ تفریح آموزگار سراغ پسرک رفته و به او می گوید:نمی خوای بیدار شی؟! زنگ خورد، لابد زیادی خسته ای! 

پسرک را تکان می دهد اما روح کوچک او دیگر در این عالم نیست. پسرک سکته کرده است! کاوش که می کنند می یابند هفته ی پیش پدر و مادرش طلاق گرفته اند

🌿🌿🌿🌿

خانم سعیدی دوست نزدیک مامانم است

زن داداش عروس خانم سعیدی یکباره درخواست طلاق داده و مرد را با دو بچه می گذارد و می رود و فقط ماشین را در ازای طلاق برمی دارد بعد از چند روز به گوشی پسرش پیام می دهد؛ برای همیشه رفتم با عشقم زندگی کنم و هرگز تو و خواهرت را نمی خواهم! 

🌿🌿🌿🌿🌿

و چند جدایی باور نکردنی چند دوست و آشنا و بستگان هر کدام به علتی

خدا عاقبت همه مان را به خیر کند

 

 

ب

سمانه صبا
۰۱بهمن

حساب کردم بعد از چهل روز بلاخره روال عادی زندگی از سر گرفته شد.

مادر دکتر را با سلام و صلوات راهی کردیم و جای خالی اش تا چند ساعت حس می شد

🌿

به دوست قدیمی ام به هر مناسبتی پیام می دادم و میل داشتم باب گفت و گو را چون گذشته با او باز کنم، اما در مقابل پیام های بلند بالای من تنها لایک می زد و گاهی هم می دید اما بی واکنش؛ابتدا دلخور شدم چرا چنین می کُند و به سردی رفتار می کند، بعد از اندکی کلنجار با خودم متوجه شدم باید به او و البته خودم احترام بگذارم، به او برای اینکه علاقمند نیست با من دوباره بنای دوستی و ارتباط بگذارد و به خودم برای اینکه بی جهت دوستی ام را به او تحمیل نکنم. 

🌿🌿🌿

یک هزار آفرین به خودم  برای خویشتن داری و شکیبایی و حُسن خُلق در برابر مهمان مذکور. از اینکه توانسته ام به رشد چشمگیری دست پیدا کنم و بر افکاری که به احساس و در نهایت  رفتار می انجامد، کنترل داشته و عاقلانه و با تفکر حل مسله کنم بسیار خُرسند هستم.. 

دوست خوب نعمت است یکی از این عاقلان ِ هوشمندِ پُر تلاش خانم مهناز جعفری هستند از دوست وبلاگ سابق که سعی دارم همیشه از او بیاموزم. نیکو رفیقی است در این دنیای بی خبری و بی بصیرتی 

🙋🌿

 

سمانه صبا
۱۸دی

در بیستم آذر ماه نخستین بار به کربلا مشرف شدیم، نجف مقصد ابتدایی ما بود و سپس کربلا و سامرا و در نهایت کاظمین

از سفر و حال و احوالات غریبی که برمن روی داد چیزی نمی نویسم که تامدتها من را گیج، خشمگین و ناامید و شکاک و... کرده بود.، بگذریم

همسفران همه خوب بودند

دکتر میم( همکار همسر)با پدرش در کاروان ما بودند و گاهی موقع نماز جیم می شدند 🤭😆

شادی زنی هم سن من با یک دختر کوچک اوتیسم. من گاهی کودک نازنین به اسم آرنیکا را نگه می داشتم که شادی هم به راز و نیاز برسد 

سارا به همراه مادرش، بسیار باوقار، با حجب و حیا و زیبا، در انتهای سفر فهمیدم ساراچند بار آی وی اف کرده و ناموفق بوده 😔

خانم ترکه و مادر خمیده و خواهر و دوست قرتی اش، بسیار مثبت و خوش خلق

خانم ایزد نهاد و همسر تعصبی قدبلند با لهجه شدید تهرونی

خانم اصفهانی و همسر دکترش که یکبار سخنرانی اش به صد مداحی مداح کاروان می ارزید( از اخلاق به احکام برسیم)گزیده های صحبت های دکتر

آقای خانلو و هفت خواهر و مادر

و... 

در مجموع سفر خوبی بود

وقتی برگشتیم، بلافاصله در یک اقدام تقریبا احمقانه با مامان بابا که برای نگهداری بچه ها آمده بودند یه قطار درب و داغان گرفتیم و آمدیم مشهد

خدایا چقدر حماقت کردم، علاوه بر خستگی سفر، خستگی قطار وحشتناک مشهد _تهران، دو مهمانی بزرگ مامان ایران و مامانم به خاطر عروس جدید خانواده گرفتند و پوست من و مامانم کَنده شد، بقیه هم انگار نه انگار!

بویژه خاله کوچیکه که چنان در فضای مجازی غرق شده که فضای حقیقی را از یاد برده.

خلاصه بعد از ده روز مسافرت وحشتناک و خسته کننده در یه اقدام ابلهانه ی دیگر با مادردکتر برگشتیم یعنی او را آوردم، آه... یک بانوی وسواسی که دقیقا از نظر عقاید و افکار نقطه ی مقابل من است🥴🤐😑

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

خلاصه این بود حماقت های پشت سرهم سمانه 😆🤭

سریال دارک را دیوانه وار با همسر دیدیم، فصل یک جالب و معماگونه فصل سه دیگر شورش را در آورده بود 

سریال پوست شیر بی صبرانه منتظرم تا آپ شود

بی گناه که چنگی به دل نمی زند

مریخ خنده دار است و می ارزد به اندکی خلاصی از روزگار ایران 

جیران را دیگر نمی ببینم بس کش دار و بی محتوی است 

🌿

در حال خواندن وصیت های مولا به پسرش امام حسن هستم. 

ٱقاجان قربانت بروم که چقدر لابلای حرفهایت زیبا هستی و در آنجا... 😔

سمانه صبا
۱۴آذر

مدتی است به فکر فرو رفته ام تا قید تهران را بزنیم

زندگی در شهرهای متفاوت( مشهد، یزد، بندرعباس )تجربه های گران قیمتی برایم یادگار گذاشته است از تجربه های تلخ که تعدادشان کم هم نبود تا خاطرات خوشایند که هنوز هم یادآوری شان لبخند به لب می آورد

حالا در حال بررسی و تحقیق از دوستان و مهاجران هستیم تا مزه زندگی اینبار در شمال ایران در رشت نگین سبز ایران را تجربه کنیم

من دروان کودکی ام در حیاط پر دار و درخت خانه ی آقاجانم گذشته است. حیاطی پر از درختان آلبالو و گیلاس و هلو و انجیر وبوته های گل یاس و محمدی و رز و پیچک های پر از مارمولک کنج حیاط و درختان در هم پیچیده شده ی مو که سقفی سبز بوجود آورده اند و تابی که از سقف آن آویزان کرده بودند و من توی آن می نشستم و به بالا صعود می کردم و. دست دراز می کردم تا آن انگورهای درشت و آبدار و رسیده را بچینم...عجب دوران کودکی و نوجوانی لذت بخش و رویایی داشتم ها! 

من آدم تهران و آپارتمان نیستم.. اصلا نمی فهمم آنهایی که می توانند رها شوند اما خود را اسیر نام وسوسه انگیز تهران کرده اند.

زندگی در شهرهای دیگر با کیفیت تر است، سلامت روان و روح در شهرهای کوچک بیشتر تامین می شود زندگی در حالت اسلوموشن، آرام بی تنش وترافیک و استرس.. آرام آرام.

می خواهم باز تجربه کنم، یکجا ماندن آدمی را راکد و روحش را خسته می کند 

اگر چه به مثلی:

آنچه دلم خواست نه آن می شود

هرچه خدا خواست همان می شود

ممنون خدا جان 

سمانه صبا
۲۷آبان

جنگل پهنه ی سبزی است که در دل خود رنگهایی جزئی هم جای داده است چون؛ دل کوچک سرخ  سینه سرخ، پرهای سبز دارکوب سبز، تمشک های ریز قرمز، سَر آبی چرخ ریسک، و...

اما کویر تک رنگ است، بی کران تا بی کرانش نخودی رنگ و تک رنگ.حتی اهالی کویر هم به رنگ کویر هستند و مستتر از چشمان ما

مقصد اینبار نخلستان بابا پرویز در نزدیکی شهر ابوزید بود، اقامتگاه بوم گردی بابا پرویز چون نگینی سبز در دل کویر بود. این نگین سبز به همت پیرمرد شیرین و اقبال بلندش به یُمن وجود چاه آب شیرین "عروس" متولد شده بود.

شب هنگام من و صدرا با چند بانوی میانه سال اهل دلیجان که زنانه به کویر آمده بودند، دوست و همراه شدیم.

دور آتش سرکش و برافروخته، زیر نم نم باران لطیف کویری "تولد مبارک" برای صدرا می خواندیم و دست می زدیم و کیف می کردیم. 

دوستانمان پر از انرژی مثبت، بانشاط، با انگیزه، ورزشکار، قوی و اهل طبیعت و کوه و کویر بودند. 

در انتهای مهمانی کوچکمان هرکدام یک شکرگذاری و یک دعا کردیم. 

صبح هنگام با دوستانمان توی نخلستان قدم زدیم، رطب تازه میل کردیم و نخلها را در آغوش گرفتیم تا انرژی مثبت به اعماق روح و جانمان تزریق کنیم و عجیب موثر بود این هم آغوشی به طبیعت. سپس به سر چشمه ی اصلی چاه عروس رفتیم؛ عروسمان برخلاف عرف، لباس سبز رنگ توری پوشیده بود و برای مهمانانش پشت چشم نازک می کرد، قصه ی دل و دلدادگی اش دهان به دهان ما نقل شد و کیف عروس خانم کوک شد! 

نخلستان بابا پرویز

 

سپس روی تلماسه ها غلت زدیم و سرگیجه گرفتیم و من دمی ریلکس کردم و چشمانم را بستم و ذهن و تن با همه ی متعلقاتش را پس زدم و مانترای من وزش لطیف نسیم کویری شد. 

در نیمه ی روز با دوستان وداع کردیم و پشت سر مینی بوسشان آب ریختیم، دمی که گذشت بیست الی سی سواری بلند قامت گران بها با پرچمهای برفراز که من را دمی یاد داعش می انداخت، به نخلستان رسیدند 

ومن به این اندیشیدم در طبیعت زیباترین موسیقی، همان صداهای پیچیده شده در بطن طبیعت است که باید گوش جان سپرد به آن نه موسیقی های تند و خشن بلک متال و هوی متال و...  

با ورود میهمانان جدید سکوت کویر شکست و من احترام گذاشتم به سلیقه های متفاوت انسانها، نخلستان را ترک گفتیم و میان راه به کویر سیازگه رسیدیم و من هیجان انگیزترین لحظات زندگیم را گذراندم 

سافاری در دل کویر با سرعت مرگ آور و ارتفاع وحشت زا را، آنقدر جیغ کشیدیم که در انتهای صدایمان گرفته بود 

و خدا چه سخاوتمندانه طبیعتش را برای امورات زندگی به اهالی آنجا وامی گذارد تا امرار معاش کنند. 

و شب در اقامتگاه روستای تاریخی کاغذی گذشت

امامزاده ی در روستای کاغذی( نماز شام و عشا را میهمان اینجا بودیم)

 

و صبح زود به دل جاده زدیم برای برگشت به خانه و کاشانه مان 

میان راه به چشمه‌ی جوشقان رسیدیم. ییلاقی در بطن کویر، پر از زندگی و حرکت. جوشقان سرشار از شیطنت ماهی های ریز و درشت بود آنچنان زیاد که دست می بردی چند ماهی توی تله ی پنجه ات گیر می افتادند و ما ساعتها به تماشای این خلقت پر نقش و نگار و فراوان خداجان نشسته بودیم و ماهی می گرفتیم باز رها می کردیم 

چشمه ی جوشقان

و امامزاده ی با صفا در جوشقان(، سروناز دو دوست کوچک پیدا کرده بود و حالش با آن ها خوش بود )

 

سمانه صبا
۲۰آبان

زندگی سراسر رنج است، گویی رنج همراه همیشگی زندگی است، هیچ کس نگفته است زندگی بی رنج و بدون ناگواری ها خواهد گذشت تا به تَه برسد؛ نه خداوند نه اولیای خدا، نه بزرگان دین و اندیشه.

آنچه مهم است نماندن در رنج و گذر از آن است، با صبر، خویشتن داری، تمرین، باید رها کنیم

برای اتفاقات ناگوار گذشته یکبار عزاداری کرده سپس برای همیشه آن را دَفن کنیم و چمدان بازمانده هایش را جایی بگذاریم که دست روحمان به آن نرسد

زندگی گذر کردن است نه ماندن و درجا زدن

این روزها جوئل اوستین را گوش می کنم؛دلنشین است و ایمان قوی این مرد تحسین برانگیز، گویی همه ی مردان خدا دوست داشتنی هستند، جوئل کشیش است

تالابی در فریدون کنار

سمانه صبا
۱۹آبان

نوزده روز از خزان گذشت و سرانجام خداوند باران؛ رحمت الهی را فرو فرستاد 🤲

پنجره را گشوده ام، بوی خاک خیس خورده و آواز بلبل خرمایی، توی اتاق پیچیده و من حظ می برم از نغمه ی آفرینش

 

سمانه صبا
۱۱آبان

روزگارم چنان گشته که ده شب برایم چون نیمه شب شده است!

 

مشغول نوشتن هستم، دیالوگ های هامون صدر و غزال شکوهی باید بی نقص و درست از کار در بیایید... یک ساعت وقت گذاشتن برای چهارخط دیالوگ! وقت خواننده برایم بسیار مهم است.

دلدادگی نباید عیان باشد وگرنه دل می زند

دلدادگی صدر و غزال

سمانه صبا
۰۵آبان

، یک تولد مختصر و ساده در دل جنگل میان آواز؛ توکا و سینه سرخ و سهره،.... 

مقصد اما اینبار جنگل جوارم نبود بلکه یک جای دنج و جدید با چشم انداز، آبگیری بی نهایت زیبا و سبز. 

اگرچه این تولد با غم از دست دادن مظلومانه هموطنانم در شیراز، عجین شد و بغض هایی که گلویم را می سوزاند و من دندان به جگر گذاشتم تا نترکم از این انبوه اندوهی که بر کشورم و مردمان پاک نیتم روا می شود.

 

این دنیا متعلق به پدر آسمانی ام است، همو که حضورش را هر جا و هر لحظه به رخ می کشاند

آسمان آبی بی انتهایش و تکه ابرهای سپیدش در هنگامه‌ی روز 

ریزش برگهای زرد و نارنجی و قرمز با وزیدن اندک نسیمی 

قطرات ریز شبنم جا خوش کرده لابلای گلبرگها و برگها 

درختان سر به آسمان رسیده اش؛ سپیدار، افرا، بید مجنون،.... 

آسمان شب و ستارهای چشمک زنش، زهره ی پرنور، خوشه ی پروین، بهرام سرخ و... 

و هر جا می نگرم او را می بینم... 

🌿🌿🌿

دست می برم تا تمشکی بچینم، خار نگهبان دستم را می خراشد و هشدار می دهد اما من تنها لبخند می زنم و تمشک خوش رنگ را که چشم به راهم نشسته، می چینم و حظ می برم از این همه نعمت 

🌿🌿🌿

 

جایی شنیدم شاعری انگلیسی می گفت؛ نامتقارن بودن در طبیعت عین تقارن و هماهنگی است..

🌿🌿🌿

 

سمانه صبا