زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
بایگانی
نویسندگان

۲۴۳ مطلب توسط «سمانه صبا» ثبت شده است

۲۵شهریور

سلام 

انتهای مرداد من و سروناز دوباره به مشهد رفتیم.این بار مجبور بودیم چرا که دکتر و صدرا به پیاده روی اربعین رفتند و ما تنها می ماندیم، بابا صبح دنبالمان آمد و من و سروناز با یک خانه ی خالی و تمیز مواجه شدیم، صاحبخانه کجا بود؟! صاحب خانه هم با تنی چند از اقوام به پیاده روی رفته بود، تقریبا نیمی از خانواده به پیاده روی رفته بودند. مامان ایران که تنها مانده بود عصر شتاب زده به دیدنم آمد و می گفت :خدا رو شکر تو آمدی وگرنه که من دق می کردم *

بعد از یک هفته از ورودم و مهمان بازی خانه ی مامان ایران و ما و ریحان گلی و... مسافرهایمان یکی یکی آمدند و همگی در صحت و سلامتی 

در نهایت دکتر و صدرا هم رسیدند و اربعین حسینی هم تمام شد، زائران ما چه تعاریفی از دست و دلبازی و مهمان نوازی غریب عراقی ها می کردند، ان شاء الله این پیاده روی ها با بصیرت و اخلاق همراه باشد.

دکتر بعد از یک مراسم غافلگیری تولد، به شهرستان محل زندگی مادرش رفت و من نتوانستم همراهیَش کنم چرا که چند مراسم دعوت بودم. در شهرستان هم به اردوی جهادی رفت و کلی کارهای دندان پزشکی برای اقوام انجام داد.

و بعد هم کلاس های آموزشی دوره ی مشهد و سپس پرواز به اصفهان. 

ماهم حسابی مشغول بودینم، خاله جان و الی از شهرستان آمده بودند، و هر روز من و مامان و بچه ها و خاله سوسن و دخترش، رخت پوشیده راهی منزل مامان ایران می شدیم و با خنده و شوخی تا پاسی از شب.برق خوشحالی توی چشمان مامان ایران می درخشید

چند برنامه مفرح هم دسته جمعی انجام دادیم. از موج های بسیار شلوغ آبی و کشف شجاعت خاله جان( ایشون ملقب به خاله تورنادو شدند)تا پیاده روی حرم امام رضا علیه السلام و گم شدن مامان در شلوغی زائران حرم امام رضا و...

آخرین شب هم دختر بزرگ خاله جان، هم به جمع ما پیوست، خیلی خوشحال شدم. ده سال زهره را ندیده بودم. دختر خاله ی زیبای من که اخلاق های خاصی دارد.مدت دو سال است که بندر عباس رفته و معلوم نیست تا کی باید آنجا بماند. سرش توی کار خودش است، اهل غیبت نیست، کمی مرموز است و از نظر عاطفی با ما متفاوت است. 

خلاصه دیدارها تازه شد و شام دورهمی چسبید. 

صبح آن روز زهره رفت بندر، عصر آن روز خاله جان و الی رفتند شهرستان و شب هم ما بلیط داشتیم. 

مامان ایران یکباره خیلی تنها شده بود و خاله سوسن بغض داشت. 

مامان هم با ما  آمد زیرا که ایمپلنتش شکست، اما از اقباش، مادر یکی از دکترها فوت کرد و دکتر دیگری هم درگیر مراسم عروسی اَش بود و جنس ایمپلنت هم سویسی و کم یاب. 

مامان تنها چند روز ماند و در نهایت به سبب تنهایی بابا، برگشت. 

خیلی دل تنگش شدیم. بچه ها آه می کَشند و می گویند ما دوست داریم جای ما فامیل هایمان باشیم اینجا تنها هستیم، و من خودم گاهی از این تنهایی به تنگ می آیم. 

درست شانزده سال است که از زادگاهم کوچ کرده ام و نمی دانم چرا هنوز تهران را شهر خودم نمی بینم و گویی موقت اینجا خواهم ماند😒

اهل دوست و رفیق هم نیستم که آنها جای خالی خانواده را برایم پر کنند... 

🪭🪭🪭🪭

دختر عمویم بلاخره به ایتالیا رفت به همراه فرزندش 😍

 

 

سمانه صبا
۰۴شهریور

 

دکتر و صدرا تصمیم گرفتند به پیاده روی اربعین بروند، اگرچه سفر مجدد خارج از حوصله ام بود اما چاره ای نبود. چمدان چیدیم و با سروناز راهی مشهد شدیم. از این طرف مامان به همراه خاله کوچیکه و دختر خاله بزرگه با سواری شخصی راهی مرز مهران شدند.

من و بابا و سروناز تنها بودیم. روز اول نبود مامان توی ذوق می زد اما از روز دوم همچی به روال برگشت، خانه ی مامان را برق می انداختم و غذای مورد علاقه ی بابا را می پختم و بابا حسابی تشکر می کرد و عصرها بساط چای و میوه برپا بود. البته گاهی هم  مامان ایران و ریحان گلی( دختر خاله کوچیکه )به ما ملحق می شدند. یکبار هم ریحان گلی ما را پاستا مهمان کرد و مامان ایران دیزی مَشتی به ما داد.

این دورهمی زمان را آنقدر زود گذراند که چشم برهم زدنی مامان آمد 

حسابی از مهمان نوازی مردم عراق تعریف کرد و از رفتارهای عده ای هم انتقاد( ریختن زباله، اسراف در غذا، بی ادبی، بی توجهی به خستگی زائران توسط برخی ها و... )

امیدارم این پیاده روی ها با صبر، ادب، از خود گذشتگی، بصیرت و... همراه باشد

تا ما با رفتار و کردار خود باعث بردن آبروی اهل بیت نشویم 

💐

دکتر همچنان در عراق هست و بنا دارد تک تک موزه های بغداد رو برود( تمدن بابل)

صدرا خودش تصمیم گرفت برود و من هم به تصمیمش احترام گذاشتم( استقلال رای برای پرورش درست کودکان بسیار مهم است )

از دست  فردی عاصی شده اَم؛ طرف کل محرم را سیاه می پوشد و تسبیح به دست دارد، به تمسخر به پوشش رنگ روشن تو می نگرد، اما دست از آزار دیگران برنمی دارد، ادب ندارد، آبرو می برد، محبت ندارد و کمک به دیگران را احمقانه می داند، مگر شیخ اجل نمی فرماید :طریقت به جز خدمت خلق نیست، به تسبیح و سجاده و دلق نیست! 

مگر نمی دانند دعای خیر دیگران بزرگترین گره گشای مشکلات است. 

الهی؛ زبانم را ابتدا به سپاس و ثنای تو و سپس  به خیر و خوش خلقی و ادب روی بنده اَت باز کنم 

الهی؛ دستم را ابتدا به عبادت و بندگی تو و سپس کمک به خلق تو، حرکت دهم 

 

سمانه صبا
۱۶مرداد

از وقتی سیم کارتم را ارتقا دادم تقریبا تمامی مخاطبین حذف شد و هر شماره ی تماس می گیرد با تردید می پرسم :شما؟ و بعد که صدایش به اعتراض بلند می شود که فلانی من را نشناختی؟ شماره اَم را پاک کردی؟ تو که بی وفا نبودی؟و...

و من توضیح می دهم که چرا و چگونه این اتفاق افتاده است و والا من نه بی وفایم و نه مقصر!

دیروز هم یکی از این تماس ها داشتم و بعد از توضیح و تفسیر مخاطبم فهمیدم صبا هست😅

صبا آمده بود لباس امیرعلی را بگیرد که یک ماه پیش تر جامانده و من هر بار موقع رفتن به دنبال صدرا( دبیرستان مفید جهت آشنایی پسرهاب هفتم کلاس هایی به نام یخ شکن در چهارشنبه ها برگزار می کند)خلاصه توی ترافیک اندرزگو تازه یادم می آمد که ای دل غافل باز لباس یادم رفت!

پنج دقیقه ای که صبا توی لابی بود و امیر حسین به اشتیاق صدرا پرید توی آسانسور و من و او هم دمی گپ زدیم 

صبا موقتا به لواسان اساس کشی کرده است و حسابی از آنجا تعریف کرد از خانه ی ویلایی بزرگ و حیاط بزرگ و پر درخت تا متراژ بزرگ منزل و اتاق هایی که خالی مانده! و من هی توی حرفش می پردیم و ذوق می کردم و باهم دعا می کردیم که ای کاش ماهم برویم لواسان زندگی کنیم و خلاصه آرزو می بافتیم 

🌺

همکار همسر دکتر...... فوت کرد، درستش این است که بگویم :خودکشی کرد 

او مدتها معتاد به کوکائین شده بود و روزانه دوازده میلیون تومان کوکائین می کشید، همسرش جدا شد و با فرزندش رفت، دکتر با یک زن معتاد ازدواج کرد و گاه بیگاه زنگ به همکارانش برای دود کردن پول! 

پدر دکتر یک عمارت هزار متری توی احتشامیه دارد و بسیار مرفه است، همسر و همکارانش چندین بار به پدر و برادران دکتر گفته بودند که او را باید بستری کنید تا ترک کند و از این وضعیت رهایی یابد، آن ها به تندی کتمان می کردند و این ها را اَنگ و تهمت به برادر دکتر شان می دانستند، دکتر هم خسته شده بود و با چند لیتر الکل خودکشی کرد... 

خداوند جان از خطای او بگذر و رحتمش کن چرا که او ارحم الراحمین هستی🌺

 

سمانه صبا
۰۹مرداد

از مرداد ماه گرم و شلوغ سلام

هوا به طرز ناجوانمردانه ی گرم است و منِ خوش خیال گمان می کردم این مشهد است که اینقدر داغ شده و تهران و محله ی ما هوا خیلی هم خنک و خوب است!

نیمه ی تیرماه به مشهد رفتیم که همزمان با عاشورا و تاسوعای امام حسین علیه السلام شده بود. آنقدر بدو بدو داشتیم که یک روز باطری من تَه کشید و من سه ساعت کامل در نیمه ی روز خوابیدم!

توی سفر مشهد دو مسافرت کوچک به اطراف و ديدن چند تن از اقوام داشتیم و چند مهمانی دعوت شدیم و در مشهد هم که اقوام نوبتی به خانه ی مامانم جهت دیدار می آمدند و نمی رفتند!

این وسط مامان مبل های سلطنتی اَش را به طبقه ی بالا منتقل کرد و ما در بدر دنبال مبل راحتی به تمام نقاط شهر مشهد سر زدیم و در نهایت به جهت آشنایی داداش بزرگه از ویرانی شاندیز گرفتیم( فوق العاده مبلمان شیکی دارد و تنوع بسیار بالا از کارهای منبت و شلوغ تا مینیمال و ساده )

پروژه مبل مامان تمام شد که یاد چند پروژه من افتادیم و باز بدو بدو این ور و آن ور. یه چند باری هم قسمت شد برویم حرم امام رضا جان و گوشه ی دنجی خلوت می کردیم با پروردگار و مخلوق مهربانش امام مهربانی ها...

برگشت به تهران و پيگيري چند کار مهم 

متاسفانه به علت شلوغی کارها به باشگاه نمی رسم و مجبور هستم پاییز اقدام به ثبت نام کنم. بسیار دلم برای باشگاه تنگ شده اما چاره ای ندارم مگر اینکه ده دست به من پیوند بزنند و یا چند عدد خدمتکار برایم استخدام کنند!!

🌺

عروسی آمبانی ها هم تمامی ندارد نمی دانم چرا ثروتمندان آسیای غربی اینقدر بریز و بپاش های خَز و چیپ دارند!!!

تصمیم دارم چند فیلم بالیوود به رسم گذشته ببینم. سابقا بسیار به سینمای احساسی هند علاقه داشتم 😄 البته که می دانم غالب کارهایشان کپی های ضعیف از هالیوود است و بسیار اغراق آمیز طوری که به طنز می ماند اما آن دوران جاهلیت بسیار به کاجول و شاهرخ خان علاقه داشتم از امیرخان و سلمان خان و کارینا و کاریشما کاپور هم خوشم می آمد😅

خیلی از ازدواج کاجول و آجی دیوگان ناراحت بودم( کاجول زیبا و شَر و با نشاط و آجی مغرور و سَرد) به دکتر چمبه می گویم درست مثل من و تو( من در جوانی خیلی شر و شوخ بودم اکنون آرام شده ام اما دکتر چمبه دقیقا همان مرد آرام و ساکت و جدی هست)

خلاصه که ان شاء الله کاجول و آجی خوشبخت شَوَند و کور شود هر آن که نتواند دید😉

از بحث بالیوود بیاییم و بیرون و توصیه کنیم به دوستان عزیز که:در مصرف آب و برق صرفه جویی کنید تا همه ی هموطنان از این دو نعمت برخوردار شَوَند🌺

سمانه صبا
۰۸تیر

 

در زادگاهم مشهد موفق نشدم دوستان خوبی برای خودم دست و پا کنم، از بچه های دبیرستان که جدا شدم، طوری از بچه ها بی خبر ماندم که گویی اصلا چنین رفاقتی وجود نداشته است( محله مان عوض شد و چندبار دورهمی گذا‌شتیم که به سرانجام نرسید. روی دوستان دانشگاه هم حسابی باز نکردم، تفاوت های زیادی در اعتقادات،فرهنگ و... وجود داشت. 

توی یزد هم دوستی ها در حد دانشگاه الهیات باقی ماند و هیچ وقت فراتر از آن نرفت، تنها مطهره دوست نزدیکم شده بود که رفاقت در ماه های آخر اقامتم توی یزد شکل گرفت و به قولی *در نطفه خفه شد* بعدها که جویای حالش شدم کمی تند مذهب شده بود و دیگر با او راحت نبودم

در بندر هم با بچه های قایق رانی رفاقت داشتم، چندباری به چند مسابقه و تفریح رفته بودیم اما نگرش اعتقادی و مذهبی و فرهنگی خیلی عمیقی بین ما بود و واقعا با هیچ انعطافی پُر نمی شد، دوستان قایق رانی بندری هم تنها خاطرتشان ماند و در همان بندر جا ماندند 

در تهران پارس به سبب فعالیت های زیاد؛ کلی دوست پیدا کردم از بچه های بیت الزهرا تا کانون. بویژه فاطمه، مریم و شکوفه 

فاطمه اما چیز دیگری بود، پر از مهربانی، زلالی، صداقت، اعتماد بنفس،سادگی، خلوص و تقوا، علم، حیا و.... فاطمه از آن کم یاب های روزگار، رفیق درجه یک. سالهاس یک دیگر را ندیده ایم و از پشت تلفن های گاه بیگاه با هم حرف می زنیم و تبادل نظر و اطلاعات. 

و دیروز صبا خانم همسایه ی پیشنمان( قیطریه )را دعوت کردم، صبا هم به جرگه ی دوستان اندکم پیوسته. صبا کمی متفاوت هست، او در خانواده ی فرهنگی اما بسیار مرفه بزرگ شده و پدر شوهر و همسر مرفهی دارد. محجبه است، بسیار با اعتماد بنفس، صادق، بی رنگ و لعاب، خودِ خودش است، در حوزه ی کودکان بسیار مطالعه دارد و دو پسر کوچکش را چون شاهزاده بزرگ کرده؛ پر از عشق، استقلال، عزت نفس، اعتمادبنفس، هوش، و... 

واقعا مادری با درایت و کم نظیر است، شیفته ی صبر و حوصله ی او با بچه هایش هستم و تلاش دارم از او و فاطمه بیاموزم برای ارتباط درست تر با بچه هایم. 

دیروز حسابی گفتم و خندیدیم و خوردیم و ریختیم و پاشیدیم. 

قرار است من را به جرگه ی دوستان خوبش اضافه کند اگر سمانه ی سالها پیش بودم طفره می رفتم و در خود این توانایی را نمی دیدم با افرادی ارتباط بگیرم که از لحاظ مالی از ما غنی تر باشند اما سمانه ی کنونی سرشار از اعتماد بنفس و اشتیاق است برای یادگیری و تجربه اندوختن.

 

سمانه صبا
۳۱خرداد

این روزها وقت کم می آورم، کارگاه سلامت روان شرکت کرده اَم  و هروز باید بروم، اگر چه چندان دور نیست و حال آدم را خوب می کند اما خیلی وقت گیر است، سپس بدو بدو باید ورزش بروم و گاهی چند کار ریز و درشت در این میان همیشه دارم و باید انجام شَوَد د. نهایت هَم  آوردن سروناز بانو از مهد که ساعت سه عصر می شود و تند تند بساط نهار... 

اگر چه از ساعت شش صبح بیدار می شوم اما بازهم کم می آورم. ورودم به خانه و دیدن خانه ای ریخت و پاش تمام انرژی ام را می گیرد، آن هم برای من که بسیار به نظم و تمیزی خانه اهمیت می دهم... دکتر چمبه و صدرا اصلا همکاری نمی کنند، و بسیار گلایه دارم.. چند روزی دکتر چمبه به جهت جراحی چشم منزل بودند، اگر چه روز دوم حالش کاملا بهبود پیدا کرده بود، اما یک استکان را هم جابجا نمی کردند، 

و این گونه شد که لباس‌های روی رخت آویز، گاهی سه روز دست نخورده باقی می ماند، حجم انبوهی از ظرف شسته شده روی آبکش و توی ظرفشویی، تلنبار لباس‌های چروکِ در انتظار اتو توی کمد، کمدها و آیینه ها در انتظار گردگیری روزانه و... حتی کار به جایی رسیده که روتختی  کتان روزهاست از جای خود جُم نخورده( من یک روتختی قلاب بافی روی تخت انداخته ام که برای راحتی خواب یک روتختی کتان ساده هم شب ها رویش می اندازم و صبح ها آن را جمع می کنم،)

لطفا پسرهای دلبندتان را طوری پرورش دهید که در امور خانه به شما و همسرشان کمک کنند

🌿

 

عید غدیر خم نزدیک است، عدالت بی نظیر مولا علی آنچنان بود که باعث کینه ی عمیق عده ای شد و فجایع کربلا روی داد. 

عیدتان مبارک🌺

 

 

سمانه صبا
۱۷خرداد

دختر عموی من در دانشگاه تورین ایتالیا برای یک فرصت تحقیقاتی پذیرفته شده، با درآمد بسیار عالی! هفته ی پیش من را فرستاده بود جردن(کنسولگری ایتالیا )برای چند سوال، هر چه گشته بود جواب پرسش هایش را در سایت‌ها و صفحات نیافته بود.روز پانزده خرداد برخلاف تصورمان باز بود و من دست وپا شکسته سوال پرسیدم و جواب گرفتم( مقابل کارمندش حسابی هول شده بودم😗 )

دانشگاه تورین، خودش کار دختر عمویم را درست کرده، اما او مْصر است که دختر شش ساله اَش را نیز همراهش ببرد اگر چه باز هم دانشگاه تورین قول مساعدت و همکاری داده تا سریع به پرونده دخترک هم رسیدگی شود، اما دختر عمویم معتقد هست ایتالیایی ها در کارهای اداری بسیار کُند و تنبل هستند و به قول معروف *جان به سَرت* می کنند، دختر عمویم تهدید کرده در صورت نبود دخترش، هرگز به ایتالیا نخواهد رفت و همکاری منتفی است( دانشگاه تورین هم حسابی به تکاپو افتاده). 

این مدل مهاجرت به گمان من، اصلا جای نگرانی ندارد و و صد البته وجه ی مناسبی هم دارد( شما آنقدر کاربلد هستین که کشور مقصد، تشنه ی مهارت و علم شماست) من به شخصه با مهاجرت های از نوع پناهندگی و تبعات آن اصلا موافق نیستم. (شنیده ام مهاجران پناهنده از یک سری امکانات کشور مقصد برخوردار نخواهند بود و شرایط زندگی در کمپهای پناه جویان سخت است) ویا مهاجرت بدون تمکن مالی و علمی. به نظرم کسی که اینجا مهارت خاصی ندارد و تمکن مالی هم ندارد شرایط جالبی هم در کشور مقصد نخواهد داشت.( بر اساس چند تجربه)

خلاصه با درایت مهاجرت کنید 🤲🌿

برای دختر عمویم بهترین را می خواهم، او همواره در تلاش و کوشش است و سر سختی غریبی دارد 🌺

سمانه صبا
۱۱خرداد

 هفته بسیار بدی رو گذراندم 

هجوم انواع اقسام بیماری به تَنم و رنجور شدن جان و تَنم. روزهای بیماری گاهی از شدت درد به خانم هایی که مادرانشان نزدیک شان هستند حسادت می کنم چرا بسیار جای خالی مامان را حس می کنم او در بیماری داری بی نظیر هست و چنان به بیمار می رسد که دو سه روزه سرپا می شود اما امثال ما تنها و یکه هستیم و باید علاوه بر خودمان، خانواده را نیز مواظبت کنیم، اما بیماری روح هزار برابر بدتر از بیماری جسم

رخدادی پیش آمد که بسیار نگرانم کرده، از شدت التهاب و اضطراب تَنم به عرق نشست و نوشخوار فکری لحظه ای رهایم نمی کند و حسابی من را بهم ریخته، دست به دامن خدا برداشته اَم تا خودش آن را حَل کُند.

پرودگارم تنها تو از درون متلاطمم خبر داری، خودت آرامش کن 

الا بذکر الله تطمئن القلوب

سمانه صبا
۰۶خرداد

سلام 

اردیبهشت شلوغی را گذراندم؛ ابتدای ماه به همراه مامان و بابا و خانواده ی داداش کوچیکه مسافرت رفتیم، خدا رو شکر هم هوا عالی بود و هم بسیار خوش گذشت و من همان ابتدای راه از خداوند جان خواستم که در این سفر اسراف نکنم، محیط زیستم را پاک نگه دارم و اموری که باعث ناراحتی خداوند جان و خلقش می شود را انجام ندهم. بوته های بهارنارنج حسابی گل داده بود و محیط را چون بهشت کرده بود، مامان هم حسابی برگ بهارنارنج چید و به دوستانش هدیه داد

🌿

اواسط ماه که درگیر پیدا کردن دبیرستان برای پسرک بودیم و مصاحبه و... از دبیرستان های خشک مذهب ظاهربین که تنها احکام را مورد توجه داشتند نه اخلاق را و پوشش مادر را الزاما چادر می دانستند تا دبیرستان های بی تفاوت! سرانجام  صدرا در مدرسه ی مورد نظر که مذهبی متعادل بود قبول شد. آنچه باعث تعجب من شده بود شهریه های آنچنانی بود از پیش دبستانی های صد میلیونی تا دبیرستان های دویست میلیونی( این شهریه ها برای مدارس خاصی چون مدارس سفارت و دیپلماتیک بسیار بیشتر است )

پروژه پسر تمام شد دَر به دَر دنبال پیش دخترک هستیم، ماشالله برخی مدارس قوانین ورود بقدری سخت است گویی وارد ناسا می خواهی بشوی که چنین گزینشی دارند

🌿

انتهای ماه هم مهمان داشتیم مامان ایران و خاله کوچیکه. سعی کردم حسابی میزبان خوبی باشم و سفر خاطره انگیزی را برای مامان ایران رقم بزنم  از استخر بگیر تا حرم حضرت معصومه و مسجد جمکران و بام تهران و غذای لبنانی و...

و دقیقا میان برنامه ها :باشگاه و مهد و کتابخانه و.... به جای خود

🌿

اتفاق هفته ی پیش هم عجیب و غریب بود، یک عده پای کوبی می کردند، یک عده قدیس سازی و حزن غیر عادی داشتند. من بعنوان یک انسان آزاده و اخلاق گرا هرگز از مرگ فجیع هیچ انسانی از هر دین و آیین و فرهنگی شاد نخواهم شد و جوک نخواهم ساخت. زیرا این کار را دور از شان انسان و ناپسند خداوند جان، می دانم. هرکسی که خدمت به خلق را سر لوحه ی زندگی خودش قرار داده از خداوند طلب آمرزش و رحمت می خواهم و برای هرکسی که منفعت خود را بر خلق ترجیح داده و مردم را به سختی انداخته اشد مجازات از درگاه حق می خواهم 🌿

 

سمانه صبا
۰۲ارديبهشت

اردیبهشت و هوای فوق‌العاده اش

از باشگاه سابق به چند دلیل آمدم ببرون:مربی مان زیادی با شاگردانش خودمانی می شد و سپس از این رفاقت نهایت سو استفاده را می کرد. شده بودم راننده ی شخص اَش! اگر چه مسیرهای مورد نظرش نزدیک به هَم بود اما این درخواست های زورکی کُفریم کرده بود اگر به میل خودم بود شاید او را می بردم اما اجبار من را خشمگین می کند. علاوه بر این اجازه نمی داد تغییر رشته دهیم یا اگر می خواستم تغییر رشته بدهم زنگ می زد و با قُلدری می خواست او را به عنوان مربی بازهم انتخاب کنم، و دیگر درخواست های نامعقول بود، مانتوی عيدت را بیاور، من فلان روز نیستم تو جای من باش و...

من هم عطای مربیگری را به لقایش بخشیدم و به بهانه ای نرفتم. اگر چه امتحان کتبی را عالی گرفتم ولی آرامش را به فرار از آن باشگاه یافتم. در ثانی دریافتم حقوق مربی گری بسیار کم و هفتاد درصد نصیب باشگاه می شود،، دیگر به زعم خودم دیوانگی بود بمانم!

باشگاه نزدیک تری انتخاب کردم که بسیار تمیز و تجهیزات نو داشت اما کوچک بود.. به باشگاهی دیگر رفتم و فعلا مشغول هستم اگر چه فضا را نامرتب و اندکی کثیف و مربی را حواس پرت یافتم، حالا دوره ام بگذرد باز جای دیگری بگردم. دور و برم پر از باشگاه هست و من پیاده به چهارتا دسترسی دارم، خدا بزرگ است بلاخره یک باب طبع من پیدا خواهد شد.

🌿

اخلاق مامانم را دوست دارم 

صبح ها بعد از باشگاه و پیاده روی با دوستانش توی پارک صبحانه می خورد، بعد هم امورات خانه و خیاطی و آشپزی. او آشپز خوش ذوق و حرفه ای و خیاط ماهری هست. البته خیاطی هایش کم و محدود به خانواده و بخصوص من شده 😬 عصرها هم کلاس های متنوع دارد، دوره ی قرآن، نهج البلاغه،، روان شناسی در فرهنگسرا.. 

هفته ای یکبار هم دورهمی با دوستان در فضای سبزی، استخری،جایی....

در کنار این ها، حواسش حسابی به محیط زیست هست، پوست میوه ها سبزی ها را خشک می کند و خشکاله درست می کند و برای دام می برد( این محصول برای دام ها عالی است )اینطوری محیط زیست عاری از شیرآبه ی خطرناک پسماندهای تَر خواهد شد

حتی اگر به انگشت شمار، سبزی های خوردنی اَش خُشک شود، آن ها پودر کرده و توی کوفته می زَنَذ.

خلاصه برنامه های سلامت جسم و روح و... در زندگی اش گنجانده است. شاید به همین خاطر در میانه سالی پاپی فرزندانش نمی شود برخلاف برخی والدین..

دوست روان شناسمان می گفت :آدم هایی که برنامه در زندگی دارند، کمتر  در زندگی نزدیکان دخالت می کنند، تمرکز را روی زندگی خود و اهدافشان گذاشته اند نه دیگران 

سمانه صبا