روز جمعه دوست هنرمندم محبوبه رو دعوت کردم( دکتر چمبه ماموریت بود )
از آخرین دیدار ما حدود هشت ماه پیش می گذشت( پارسال تیر به همراه دوست دیگرم و سروناز، چهارتایی به مشهد رفته بودیم )
با این دوستم در کانون رضوان تجریش آشنا شدم. مربی سفال و نقاشی بچه ها بود و بسیار کاربلد و مهربون
از بخت روزگار بسیار نزدیک بهم زندگی می کنیم. محبوبه علاوه بر مربی گری سفال و پتینه و نقاشی و مینا کاری، معلم هنرستان هم هست و تصویرگری هم انجام می دهد( کتاب آخری اَم را تصویرگری کرده است آن هم در مرام رفاقت و رایگان )
خلاصه خیلی هنرمند و مستقل است، هنوز در خانه ی پدری زندگی می کند و دیروز می نالید از خواستگارانش. یکی وسواس بود، یکی تفکرات عجیب و غریب داشت و بی مسوولیت، یکی همه ی اموالش به نام مادر و خواهر بود و...
من توصیه کردم هرگز برای رهایی از حرف مردم و ازدواج انتخاب عجولانه و اشتباهی انجام نده و بهتر است مجرد بمانی تا یک عمر اسیر یک انتخاب اشتباهی شوی و جسم و روحت را ذره ذره از دست بدهی.
بعد از نهار و پذیرایی و درد ودل، رفتیم به پاساژی در پاسداران که کتونی هایش را خیلی خوب حراج زده بود
و بعد هم میدان اسب دوانی( چون اسب های گران قیمت مان منتظر ما بودند که چهار نعل با آن ها بتازیم😂) رفتیم تا به بهانه ی اسم نویسی اسب ها را از نزدیک ببینیم که هر دو سه تایشان بسته بودند!( محبوبه تجربه نوازش اسب و دیدن آن ها را بسیار عالی و روح نواز می دانست)
خلاصه قسمت نشد و برگشتیم خانه و محبوبه هم بلاخره ساعت هشت از ما دل کند و رفت 😅
🌸🌸🌸
مشکل بزرگی در زندگی شان پدید آمده که از دوست خواستارم برایشان دعا کنید و البته برای من هَم🙏🙂
🌸🌸🌸
کتاب بلوغ از ترجمه ی دوست گرانقدرم مهناز جعفری را تهیه کردم، عالی بود و صدرا خیلی استقبال کرد
🌸🌸🌸
صبا با کمک چند دوستش در لواسان اتاق بازی و کودک افتتاح کرد، من و سروناز هم هفته ی پیش رفتیم و بسیار خوش گذشت، دوستان خوبی داشت و طرز تفکرشان را خیلی دوست داشتم، امیدوارم در کارش موفق شَوَد
از دوستان کَم اما توانمند و هنرمند و آگاهم بسیار لذت می برم
🌸🌸🌸