نیمه شب
از نیم شب گذشته است
از هشت و خرده ای بیدارم تا... خدا می داند
عیال خسته بود صدرا هم.. هردو را فرستادم بخوابند
اما من از زور خستگی روی پا بند نیستم چه کنم که دخترکم عصر را خوابیده و اکنون سرحال و پر انگیزه شیطنت می کند
پا به پایش بیدارم
اندکی به جمع و جور خانه پرداختم و ظرفهای تلنبار شام را علی الرقم خستگی شستم
خنده ام می گیرد... یک دختر نازپرورده به مادری پر توان تبدیل شده که نیمه شب ظرف می شوید...مادری با انسان چه می کند
یادم می آید بچه که بودم موقع خواب مادرم را می دیدم که کماکان در خانه و آشپزخانه می چرخد و به نظافت می پردازد.. اهالی خانه هفت خواب پادشاه
آن موقع با خودم می گفتم *مامان عجب نیروی دارد.. تمامی ندارد"و به خلسه شیرین خواب فرو می رفتم غافل از لمس خستگی های مادرانه اش...
زمانی که در مرور گذشته ظرف می شستم سروناز تمام دستمال های کاغذی را درآورده بود
این یک هشدار بود:یعنی مادر خیلی در عوالمت غرق نشو
😊
ماروهم دنبال کنید