زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
نویسندگان

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۸آبان

مامان اینبار همراهمون اومد همه فکر میکنن میاد کمک من ولی میاد دندوناشو پیش همکار عیال ایمپلنت کنه که ما همه سکرت نگهش داشتیم ...

خلاصه یک هفته ای که اینجا بود چندتا غذای مورد علاقه شو براش پختم و یکبار فست فود فوق العاده سر کوچه مون همون پیتزا همیشگی رو بلعیدیم ...

طفلی اینجام هی پا میشد کمک من کنه منم دعواش میکردم که بهتره یکم استراحت کنه از بس بیش فعال مامانم !

مامان خانوم باوقار و زیبایی هست با چشمان عسلی...یک هنرمند واقعی از آشپزی و کیک و مربا و ترشی تا خیاطی حرفه ای و پرده دوزی و کوسن دوزی و رومیزی های دستباف بگیر تا مدیریت اقتصادی قویش که گاهی منو به تعجب وا میداره پس مغز اقتصادیش بالاست

مهربونیش که نگوووو...کانون محبت خونواده مامانم مامان بزرگم نیست بلکه مامانمه ...همه یه جور خاص دوسش دارن منکه دیگه 🙄

سمانه صبا
۱۸آبان

هفته اخر صفر رو از مدرسه مرخصی گرفتیم و با قطار عازم مشهد شدیم ...ولی چ رفتنی!از یک ظهر نشستیم تووکوپه تا جینگ ۲ نیمه شب!

هیچ وقت این مسیر اینقدر برامون کش دار نبود ...این ساعتها هم گویی خوای بودن نمی رفتن که جلوووو

خلاصه نیم شب رسیدیم خونه مامان اینا و از فردا بدو بدوها شروع شد ...از این خونه به اون خونه از این مراسم به این مراسم ...

خونه مامان هم از سیل مشتاقان سروناز پر و خالی می شد یعنی حتی فرصت نکردیم مادر دختری خلوتی باید(به سبک مختار😁)

خلاصه حسن ختام مسافرت به ولایت تولد سورپرایزی من بود که خیلی حال داد...یک کیک با تصویر جلد رمانم...ذوق زده شدم در حد تیم ملی

مامان و بابام کیکو سفارش داده بودن و بقیه هم کادوووو

عیال گلم که هیچ...البته از ایشون اینقدر به ما رسیده 😍

خدا رو شکر که مامان بابام اینقدر ماهن ...طفلیا بخاطر من با همکاری هم ترشی درست کردن و همراهم فرستادن

 

سمانه صبا
۰۲آبان

خب از کجا بگم 

دوساله ننوشتم 😢

اما دو انگیزه قوی برای برگشتن داشتم

۱...چاپ رمانم به زودی😃

۲...سرونازم

از سروناز خانوم بگیم که دقیقا ۹۸/۱/۱ چشم در جهان گشودن ...اینبار بی حسی موضعی داشتم و لحظه به لحظه شو یادمه...هنوزم یادم میاد ته دلم غنج میره

تقریبا همه کادر مهربون و دوست داشتنی اتاق عمل میگفتن "وای چه دختر نازی"

اما در نگاه سروناز ترسی توام با نارضایتی می دیدم که خیلی قابل تامل بود و دقیقا این تفسیر رو داشت"خدایا چرا منو از جای گرم و نرمم کشیدی بیرون،نگرانم !

پدر همیشه در صحنه سروناز بانو این نگاه رو ثبت کرد

عیال از بس جوگیر بود پرسنل رو شیرینی های قلمبه سلمبه میدادد...کلا گویی هم خبر دار شدن و بسیج شدن بیان برای کمک به اتاق من !

روز خیلی خوبی بود هیچ وقت یادم نمیره..هرچند چند روز بعد سروناز زردی گرفت و دو روز من در بیمارستان مردم و زنده شدم ولی بازم خدا رو شکر ختم به خیر شد.

از رمانم بگم با پیگیری عیال یه انتشاراتی خوب پیدا شد و سردبیرش کلی از رمانم تعریف کرد و خلاصه رفت برای چاپ ...البته کل تابستون پوستم کنده شد از بس ویرایش کردم ...

خلاصه انگیزم دو برابر شد ودر حال حاضر دارم داستان‌ کوتاه می نویسم ...داستانها محتوی انتقادی با چاشنی طنز به برخی رفتارهای غلطی که در جامعه مون خاصه ایرانیان به وفور پیدا میشه داره...فعلا ۳ تا رو نوشتم و به اطرافیان دادم خوندن و نظرشون خیلی مثبت بوده 

االان در نوک قله اعتماد بنفسم...چون تمام کارهایی رو که لیست کرده بودم یا اتجام دادم یا در حال انجام و نتیجه گرفتن است اینو مدیون خدای مهربونم ..عیال همیشه در صحنه ام که اعتماد بنفس بهم میده ....بچه های اروم و دوست داشتنی ام  و البته تلاش و پشتکار خودم هستم 😊

 

 

 

 

 

سمانه صبا
۰۲آبان

بعد از اینکه پرشین بلاگ محترم ۷سال خاطرات پسرمو و سفرنامه های پر هیجانمونو به فنا داد ..دوباره برگشتم تا بنویسم شاید این بار موند .

البته اینبار با دو تا بچه😁

سمانه صبا