زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
نویسندگان
۰۲ارديبهشت

اردیبهشت و هوای فوق‌العاده اش

از باشگاه سابق به چند دلیل آمدم ببرون:مربی مان زیادی با شاگردانش خودمانی می شد و سپس از این رفاقت نهایت سو استفاده را می کرد. شده بودم راننده ی شخص اَش! اگر چه مسیرهای مورد نظرش نزدیک به هَم بود اما این درخواست های زورکی کُفریم کرده بود اگر به میل خودم بود شاید او را می بردم اما اجبار من را خشمگین می کند. علاوه بر این اجازه نمی داد تغییر رشته دهیم یا اگر می خواستم تغییر رشته بدهم زنگ می زد و با قُلدری می خواست او را به عنوان مربی بازهم انتخاب کنم، و دیگر درخواست های نامعقول بود، مانتوی عيدت را بیاور، من فلان روز نیستم تو جای من باش و...

من هم عطای مربیگری را به لقایش بخشیدم و به بهانه ای نرفتم. اگر چه امتحان کتبی را عالی گرفتم ولی آرامش را به فرار از آن باشگاه یافتم. در ثانی دریافتم حقوق مربی گری بسیار کم و هفتاد درصد نصیب باشگاه می شود،، دیگر به زعم خودم دیوانگی بود بمانم!

باشگاه نزدیک تری انتخاب کردم که بسیار تمیز و تجهیزات نو داشت اما کوچک بود.. به باشگاهی دیگر رفتم و فعلا مشغول هستم اگر چه فضا را نامرتب و اندکی کثیف و مربی را حواس پرت یافتم، حالا دوره ام بگذرد باز جای دیگری بگردم. دور و برم پر از باشگاه هست و من پیاده به چهارتا دسترسی دارم، خدا بزرگ است بلاخره یک باب طبع من پیدا خواهد شد.

🌿

اخلاق مامانم را دوست دارم 

صبح ها بعد از باشگاه و پیاده روی با دوستانش توی پارک صبحانه می خورد، بعد هم امورات خانه و خیاطی و آشپزی. او آشپز خوش ذوق و حرفه ای و خیاط ماهری هست. البته خیاطی هایش کم و محدود به خانواده و بخصوص من شده 😬 عصرها هم کلاس های متنوع دارد، دوره ی قرآن، نهج البلاغه،، روان شناسی در فرهنگسرا.. 

هفته ای یکبار هم دورهمی با دوستان در فضای سبزی، استخری،جایی....

در کنار این ها، حواسش حسابی به محیط زیست هست، پوست میوه ها سبزی ها را خشک می کند و خشکاله درست می کند و برای دام می برد( این محصول برای دام ها عالی است )اینطوری محیط زیست عاری از شیرآبه ی خطرناک پسماندهای تَر خواهد شد

حتی اگر به انگشت شمار، سبزی های خوردنی اَش خُشک شود، آن ها پودر کرده و توی کوفته می زَنَذ.

خلاصه برنامه های سلامت جسم و روح و... در زندگی اش گنجانده است. شاید به همین خاطر در میانه سالی پاپی فرزندانش نمی شود برخلاف برخی والدین..

دوست روان شناسمان می گفت :آدم هایی که برنامه در زندگی دارند، کمتر  در زندگی نزدیکان دخالت می کنند، تمرکز را روی زندگی خود و اهدافشان گذاشته اند نه دیگران 

سمانه صبا
۱۸فروردين

سال نوی همه ی هموطنان گرانقدرم مبارک، ان شاء الله سال خوبی برای همه ی ما باشد و مهمترین دعای من؛ رهایی همه ی انسان ها از حاکمان ظالم، برخورداری همه ی انسان ها از عدالت و رفاه و ثروت و امنیت

بیست و نهم با قطار( بماند که به چه استرس و سختی بلیط تهیه کردم )راهی دیارمان شدیم. دورهمی های پر از شوخی و خنده به همراه افطاری های دعوتی، حسابی حالمان را جا آورد.. از سبزی های تازه سفره های افطار مامانم تا سحری های چرب و چیلی اش که حسابی تشنه مان می کرد 😬

و میان این خنده ها و خوشی ها چند خبر ناگوار دلمان را خراشیده که هم اجتماعی بود و هم خصوصی و خانوادگی. 

و طبق معمول برگشت و اندوهگین شدن از تنهایی و کشیدن آه های پی در پی...

صدرا و سروناز به همراه برادرزاده هایَم توی خانه ی مادرم شاد هستند، بدو بدو و بازی دارند و شب هنگام از خستگی فوری به خواب می رَوَند... از پشت بام بگیر تا توی راه پله و حیاط و دالان و...

کودکی من در حیاط پر درخت مامان ایران گذشت، درختان پر ثمر آلبالو و انجیر و انگور و گیلاس و هلو تا بوته های همیشه سبز و رزهای صورتی و قرمز و جگری با آن عطرهای بهشتی گونه شان و گلهای عجیب میمون و گل های زیبای بنفشه و....

باغ بستانی بود برای خودش، وقتی برگشتم باز فهمیدیم آدم تهران و آپارتمان نیستم... دلم می خواهد با طبیعت عجین شَوم و بچه هایم سَر حال و شاد تا می توانند بِدَوند و شادی کنند و زندگی...

ما مهاجرت از شهرستان به تهران زیاد داشته ایم اما مهاجرت معکوس هم کَم نداریم 

دختری عموی مامانم که هَمسن من است در خانه ای چهار طبقه در پاسداران زندگی می کرد، هر چهار طبقه متعلق به پدر شوهرش بود و همگی راحت در کنار زندگی می کردند، او در تهران لیسانسش را گرفت، سَر کار رفت و حتی خیاطی هم می کَرد.. اما بعد از ده سال یکباره به مشهد برگشت، مهترین دلیلَش نزدیکی به خانواده اش( تَک دختر بود و مورد علاقه و توجه ی خانواده ) و اینکه در تهران نمی تواند آپارتمان بزرگ بخرد تا فرزندانش راحت باشند، به قول فاطمه :توی تهران که با این پول ها آپارتمان بزرگ نمی دهند 

یا دوستم مهناز که توی ناف تهران بود و یکباره رفت یزد و آنجا هم حسابی فعال است و پیشرفت فوق العاده ی داشته...

یا دوستِ خاله مهری که بلافاصله بعد از بازنشستگی هَمسَرش، اثاثش را جمع کرد و رفت به شهرستان خودش( یکی از شهرهای شمالی )، حالا خاله مهری در مرکز دود و دَم توی آپارتمان نُقلی و قدیمی اَش زندگی می گذراند و دوستش در باغ بزرگ مرکباتش کیف می کُند و نهار ماهی تازه با نارنج تازه می خورد 

یا برخی از بازیگران و فعالان حوزه ی سینما و تلویزون 

زندگی در شهرهای متفاوت درس های بزرگی به من داده است: چنان زندگی کن که وقتی به گذشته برگشتی و زندگی اَت را مرور کردی حسرت فرصت های از دست رفته را نخوری. 

و من روزی قید تهران را خواهم زد 🌿🍀🌱

 

سمانه صبا
۲۲اسفند

و بیماری همچنان ما را گرفته است! 

دوباره یک در میان بیمار شدیم و کار بچه ها به دوا و دکتر رسید، بچه ها رو به بهبود هستند و دکتر چمبه سخت بیمار شد... دقیقا یک ماه است که بیماری توی خانواده می چرخد و لابد حسابی از میزبانی ما خوشش آمده که ول کن ما نیست! 

ماه مبارک رمضان را شروع کردیم و من گمان کنم چند روزی نتوانم روزه بگیرم. می ترسم دوباره حالم بَد شَود و کل ماه مبارک را از دست بدهم...باید زودتر قوایم را بدست بیاورم تا بعدا حسرت نخورم 

حسرتِ فرصت های از دست رفته رنج آورترین حس است که آدمی را گاه به مرز جنون می کشاند

 

سمانه صبا
۱۳اسفند

سلام... 

منطقه ی ما شاهد پنج روز بازش برف مداوم بود، یک بار از این همه زیبایی تاب نیاورده و استوری برفی گذاشتم که دوستان گلایه کردند که در شهر و دیار ما خبری از برف نیست و خوش به سعادت شما و هیهات از بخت ما... دچار اندوه شدم که چرا دل هموطنان را سهوا شکستم و البته این خطا و خبط از سر ناآگاهی و به دور از غرض و مرض بود... ان شاء الله همه ی جای ایران شاهد باران و برف باشیم 

🌿

یک هفته اس بیماری همه ی ما را درگیر و رنجور و خانه نشین کرده است و این وسط دلم برای سروناز بی حالم بیش از بقیه می سوزد اما چه کنیم که بیماری هم جزیی از زندگی است و خدا را شاکرم که هم درد را داده و هم درمان را

🌿

چندباری توفیق خواندن مناجات نامه شعبانیه را داشتم و چند روزی روزه گرفتم، حیف این بیماری من را بی توان کرد وگرنه بیشتر روزه می گرفتم هم روزهای قضایم را کم می کردم و هم ثواب این ماه عزیز را... و بگویم از زیبایی مناجات شعبانیه 

ابلیس به عابدی گفت :این همه ذکر و دعا گفتی، یکبار خدایت جوابت را داد؟!

بنده دلگیر شد و در عالم خواب، هاتف از جانب خدا به وی گفت :من ابتدا به تو لبیک می گویم تا تو بتوانی ذکر من بگویی

🌿

آپدیت نشدن برخی وبها باعث دلتنگی آدمی می شود مثل نگین شیراز. بس این بانو مثبت و خیراندیش و خیرخواه و مهربان است آدم دلش برایش تنگ می شود.. 

🌿

دختر عمه ام پرستو، یک بانوی مهندس معمار، فعال و ماجراجو و عاشق سفر است..قسمت نبود طعم مادری را بچشد.. او هر هفته به مکانی می رود و گاهی یکماه گم می شود و ما می فهمیم مثلا در جنوب شرق آسیا توی خیابان های بانکوک و پکن و سواحل مالدیو و.. مشغول سیر و سیاحت هست... چند روز پیش باز گم شد و فهمیدم توی کانال آب بسیار زیبایی در جنوب ایران مشغول شنا کردن است تا به نقطه ی دیدنی دیگری برسد... 😄لقب پرستوی مهاجر را به او داده ام... زندگی به سبک پرستو خیلی هیجان انگیز است، اگرچه نداشتن فرزند نداشتن یک موهبت بزرگ است اما از طرفی آدمی با خیال راحت تمام پول و پَله اَش را خرج سفر و ماجرا می کند

🌿

 

سمانه صبا
۲۵بهمن

دکتر چمبه برای نُخستین بار برای من کادوی والنتاین گرفت ‌( اگرچه مراسمات به جای فرهنگ ها و ادیان قابل احترام است اما برای من با وجود این همه آیین های زیبای ایرانی، پاسداشت والنتاین و هالوین و... بی معناست) کادوی من :یک باکس کوچک چوبی با اندکی تزئینات قلب و شکلات و... دو تا خرس عروسکی بود... همان ابتدای امر دخترک بغض کرد و لب ورچید و پسر هم قهرآلود و باد کرده! من هم که سرانجام کادو را، چون زلالی چشمه و روشنی آفتاب عیان جلوی چشمانم می دیدم، تسلیم وار، خرسِ پسر را به صدرا دادم و خرس دختر به دخترک رسید.. شکلات ها میانشان به انصاف تقسیم شد، قلب های تزئینی اکلیلی نصیب دخترک شد و کرمِ شکلاتی نصیب پسر!!! من ماندم و یک جعبه ی خالی چوبی با کُلی پوشال قرمز! 

🌿

عشق ارزشمند و والا است، عشق درست را خداوند نیز می پسندد و دوست دارد، یادمان باشد هر احساسی را عشق نپنداریم که گاه هوسی گناه آلود و ویران کننده است

🌿

یک بنده خدایی همسرش مدال گران بهاء ی طلایی خریده بود اما وی بشدت ناراحت و خشمگین بود چرا که طرحش را دوست نداشت! خوشبختی و شادی را به کالاها گره نزنیم و هر چه از دوست می رسد را نیکو داریم حتی یک لبخند. زمانه سخت شده و جیب ها خالی. 

🌿

زیباترین عشق، عشق ائمه به خداوند خاصه امام حسین علیه السلام است. او در مقابل معشوق از جان و مال و ابرو و خانواده گذشت... این عشق غریب روح بزرگی می طلبد و از درک ما خارج است.... 

اعیاد ماه مبارک شعبان مبارک همه ی ما، بهترین ها برایتان در این ماه رخ دهد 🤲

 

سمانه صبا
۲۳بهمن

چند باری به مهد هنر ایران؛ اصفهان رفته بودم، آخرینش برمی گردد به اواخر دهه ی هشتاد. در این تعطیلات دوباره عازم اصفهان شدیم ه

هَم دیداری تازه کرده باشیم، هَم بناهای تاریخی را به صدرا نشان دهیم تا با بناهای ارزشمند کشورش آشنا شود و بهتر درس اجتماعی را درک کند. 

وقتی چشمم به زاینده رود افتاد دلم گرفت، من هیچ گاه زنده رود را بی آب ندیده بودم و گویی تصویر هولناکی از آینده ایران مقابلم است...( خدا نکند)

توی بازارهای سنتی میدان نقش جهان گشتیم و حظ بردیم و سوغات خریدیم 

در مسجد جامع قدیمی اَش نماز خواندیم و چای مسجد خوردیم 

مبهوت نقاشی های چهل ستون، وانک و عالی قاپو شدیم 

در ارگ مورچه خورد در تونل زمان گویی حرکت می کردیم و تحسین می کردیم این همه نبوغ را

در مسجد شیخ لطف الله به سخاوت آدم دانایی پی به رازهای عجیب و غریب و هنر بی مثال طراحان بردیم و لذت چشیدیم

غذاهای سنتی اَش را ابتدا با احتیاط و سپس با ولع خوردیم و به به و چه چه که عجب غذایی!

روز آخر توی دالان های پل خواجو پیاده رویی می کردیم ناگهان آواز سنتی از یکی از دالان ها بلند شد، محو صدا شدیم و به گوش نشستیم 

.. اندکی بعد آوای سنتی دیگری از کهنسالی ما را متوجه خود کرد و قدمی جلوتر نغمه ی از جوانی که گویی چهچه بلبل است... عجب چسبید پیاده روی صبحگاهی در پل خواجو با نغمه های دلنشین مردان هنرمند این خطه ی هنر پرور 

🌿🌿🌿🌿

کوهی از کار دارم و اگر ده دست هم به من پیوند بزنند بازهم کم خواهم آورد... 🥴

سمانه صبا
۰۷بهمن

 

توی بوفه ی باشگاه نشسته ایم؛ صورتش از هیجان یا شاید شرم سرخ شده بود، چشمانش برق اشک شوق داشت، چنگالش را توی فیله ی گریل شده ی مرغ فرو برد و با هیجان گفت :عاشقم شده،عاشقم شده

نگاهم به کارتِ بانکی که اسم همسرش رویش نقش بسته بود و سویچ سواری که همسرش به سخاوت در این هوای بارانی تقدیمش کرده بود، کشیده شد، میل زیادی داشتم فیله های مرغ بلعیده شده ام را رویَش بالا بیاورم...

 

 

سمانه صبا
۰۶بهمن

در ساختمان ما ده واحد وجود دارد، در این دوسالی که اینجا هستم با تک تک آن ها برخورد داشته ام، همگی آن ها را مودب، و محترم و با اخلاق یافته ام به جز یکی!

این بنده ی خدا سر جای پارک دائما بر ما خرده می گیرد و هر بار به بهانه ای. برخلاف دیگر همسایه ها؛ نه ادب دارد نه فرهنگ، همیشه ی خدا هم شاکی است. نه تنها با ما بلکه با همسایگان دیگر هم هریک به بهانه ای معترض هست؛ بر سر انباری،بر سر  سر و صدای کودکان  و....خلاصه او همواره از دست زمین و زمان شاکی هست و برخلاف دیگر همسایه ها متکبر و پر افاده است، و دائما چهره در هم کشیده است. صادقانه بگویم  این زن و شوهر جوان انرژی منفی به من منتقل می کنند بطوریکه وقتی با یکی از آن ها روبرو می شوم، نه تنها دلم نمی خواهد احوال پرسی کنم بلکه میل شدیدی به گریز دارم. 

تا اینکه چند روز پیش مدیر ساختمان گفت؛ تنها مستاجرهای این خانه این زوج هستند. مرد برق کار و زن معاون پرورشی هست!

و من به صورت افراطی به این بدگمانی رسیدم که شاید علت رفتارهای طلبکارانه و دور از ادب این زوج، حسادت باشد! 

آن ها ناخودآگاه از همسایه های مالک بَدشان می آید و با بی ادبی و شکایت های نابجا سعی در آرام کردن درون پرتلاطم خود دارند. البته شاید من بدگمان شده ام و قضاوتم نادرست باشد؛ که در آن صورت وای بر من! اما آنچه برای نه تنها من، بلکه چند تَن دیگر هَم آشکار شده انرژی فوق العاده منفی این دو تَن است.رذیلت های اخلاقی چون حسادت، خیانت، دروغ، تکبر و... موجب انرژی منفی می شود و این انرژی به اطراف و دیگران هم ساطع می گردد.

این امر برای من کاملا آشکار شده است که گویی کائنات نیز با انسان های ناسازگار که رذیلت های اخلاقی را درون روح خود انباشته کرده است و با آن ها ابتدا به وجود خود و سپس به اطرافیان حمله می کند، سر ناسازگاری می گذارد. 

بطور مثل همین همسایه یکبار اعتراض شدید کرده بود، چرا که فرزندم ناخواسته در ماشین را به تنه ی ماشین او زده بود و یک خط ظریف چند میلیمتری روی بدنه افتاده بود البته ما مراتب عذرخواهی را به جا آوردیم اما رفتار نامحرمی داشت، چند هفته ی بعد ماشینش از یک طرف به شدت تصادف کرده بود و فرو رفته بود!

یا همین دیشب که هر دو توی پارکینگ بودیم، وجودشان آن قدر سَمی و استرس زا بود که همسر ناخواسته باز اندکی در را تنه ی ماشینش زد! همسر عصبی شده بود گفت :اصلا نمي دانم چرا چنین چیزی پیش آمد، همیشه مراقب هستم اما حضور منفی آن ها ناخودآگاه عصبی ام کرد و حواسم پرت شد. در حالیکه این حالت را اصلا در مقایسه با ماشین همسایه های دیگرمان نداریم و هرگز مشکل یا خطایی در رابطه با آن ها پیش نیامده! 

باور کنید هر چه ما سازش بیشتری داشته باشیم، سخت نگیریم، احترام بگذاریم، مودب باشیم، کمک کنیم و از خطاها چشم پوشی کنیم خودمان حال بهتری خواهیم داشت و کائنات نیز با ما سازگار تر خواهند شد🌿

سمانه صبا
۳۰دی

 

 

خب امتحان مربیگری را دادم و انکار نمی کنم که چندباری تقلب کردم و در نهایت از پانزده درس، دوتای آن را افتادم.... آمادگی جسمانی را یک انسان آنرمال، طراحی کرده بود!( این سوالات را از کجایش درآورده بود خدا می داند!) دومین درس هم  طراحی تمرین که اصلا نخوانده بودم زیرا که به زبان انگلیسی بود و من فرصت کافی برای ترجمه نداشتم و با همان زبان دست و پا شکسته ام جواب دادم که خیلی خنده ام گرفته بود🥴

خلاصه هفت بهمن باز باید این دو عزیز را امتحان بدهم!!!

علاوه بر امتحان، یک کنفراس تفسیر قرآن هم داشتم که سوره ی همزه بود و باید بگوییم بسیار عالی ارائه دادم. خودم بسیار تحت تاثیر تفسیر زیبای آن قرار گرفته بودم که کمی گریستم از این همه لطافت و نکته سنجی پروردگارم❤️

یه ماجرای خنده دار هم بگویم. یک شیر پاک خورده ای از آلمان برای ما شکلات گران قیمتی آورده بود، آقا ما هر وقت از این شکلات های بدمزه تناول می کردیم حالاتمان دگرگون می شد، آخرین شکلات را به زور چپاندیم در دهان، به کنجکاوی سر و ته بسته را نگاهی انداختم و دریافتیم ای دل غافل :شکلاتها با مقادیر بالایی آب شنگولی قاطی شده بود!!!!

🌿

ماه رجب و ولادت امیر المومنین به همه ی عزیزان تبریک و تهنیت باد.

🌿 

این اسطوره سازی های حکومت بشدت کفریم می کند جدیدا دیده ام دختر سیلمانی را عده ای چون بت می پرستند و مریدش شده اند!!!

 

سمانه صبا
۱۵دی

سلام 

فیلم های آناکارینا، کینگ کونگ، ژاکت، غرور و تعصب را دیدم.

آناکارینا سبک خاصی فیلم برداری شده بود که شاید هرکسی نپسندد! زنی زیبا(کایرا نایتلی) با همسر بی تفاوت و پر مشغله و صاحب منصَبَش(جود لاو) توی سن پترزبورگ زندگی می کنند. یک زندگی اشرافی و پر تجمل! زن بخاطر نامه ی برادرش به مسکو می رود تا ماجرای خیانت برادرش را ماست مالی کرده و زن برادرش را راضی به بخشش کُند. در این سفر در یک مهمانی رقص جوانکی زیبا رو عاشقش می شود.... 

 

کینگ کونگ هم با بازی آدرین بوردی و نوامی واتس پر از جلوه های ویژه شگفت انگیز بود اگر چه فیلم نامه جذابی نداشت(کارگردان پیتر جکسون)

ژاکت فیلم خاص و درامی هولناک بود (بازی آدرین بوردی و کایرا نایتلی )

 غرور و تعصب فیلم اقتباسی از رمان مطرح غرور و تعصب به نویسندگی جین آستین بود که به نظرم بهترین ورژن در نوع خود از این رمان است (کایرا نایتلی و متیو مک فادی) اگرچه گاهی حوصله سَر بُر بود اما عاشقانه ای دلنشین و ساده داشت

من همچین دریافتم لهجه انگلیسی بسیار جذاب تر از آمریکایی است. 

صدای آدرین بوردی بسیار نازک و بَد است! 

صدای متیو فادی بَم و زیبا و مردانه است. 

🌿🌿🌿🌿

کتاب‌های جز از کل و مادام بوآری را خواندم.

مادام بوآری زن زیبای روستایی که با پزشکی شلخته و بی عرضه ی ازدواج می کند، این زن بلندپرواز و کمال گرا به زندگی اش قانع نیست و کم کم از همسرش متنفر می شود، مردان زیادی او را می ستایند و زن دل در گرو هر مردی می بندد در نهایت آن فرد، او را رها کرده و می گریزد، زن که دچار افسردگی شده، مدام در حال خرید وسایل و لباس های گران قیمت است و در این راه حتی ربا هم به مرد دغل باز مغازه دار می دهد و کم کم دچار ورشکستگی می شود و در نهایت به بیچارگی سراغ هر دلداده اش که می رود به نحوه زشتی پس زده می شود و خودکشی را تنها چاره اش می ببیند. در نهایت همسرش را به هزاران بدهی و دختر کوچکش را که همیشه پس می زد تنها می گذارد و می میرد! 

شباهت زیادی بین آناکارینا و مادام بوآری بود! 

کتاب جز از کل در حال خواندن است؛ خاص ولی طولانی! 

🌿🌿🌿

و این روزها بیشتر از هر فیلم و کتابی مشغول کلاس های آنلاین دوره های مربی گری هستم و کلی پی دی اف روی دستم مانده است که باید بخوانم و 22دی امتحان دهم!مرا چه به مربیگری!

🌿🌿🌿

تسلیت به ایرانم 🖤

 

سمانه صبا
۳۰آذر

مامان ایران خیلی دوست دارد در مناسبت های مهم، همه ی فرزندان و نوه هایش دورهم جمع شوند. اگر چه جمع آوری تک تک اعضای خانواده سخت و امر تقریبا نشدنی است به جهت زندگی در چند شهر متفاوت( جنوب کشور، مرکز، شرق و.. )

اما تلاش داریم تا دلش را نشکنیم چرا که عمرش بالا رفته و نمی خواهیم در حسرت نبودش بمانیم. 

برای اجازه ی صدرا به مدرسه شان مراجعه کردم، مدیر و معاون تربیتی من را مواخذه کردند و از من نامه گرفتند که مسؤول عقب ماندگی درس های پسرم ما هستیم و آن ها مبرا!

پنج شنبه به کمک پسرعمویم بلیط قطار گرفتیم و راهی مشهد شدیم و فعلا در مشهد در معیت خانواده هستیم.

خوش شانسی ما از تعطیلی مدارس اگر چه گاه باعث ذوقم شده بود اما هنگامی یاد تهران و هوای آلوده اش و سلامتی همشهری ها و مصائب این آلودگی می شدم، از خودم بَدَم آمد،چرا که منافع خودم را بر مردم ترجیح داده بودم!

خاله جان فاطی و الی هم آمدند و جمع مان حسابی جمع شده است. دورهم می خندیم، ماجراهایی که در چند ماه گذشته داشته ایم برای هم تعریف می کنیم و خرید می رویم و مامان ایران حسابی ذوق زده است.

ان شاء الله شب یلدا برای همه ی هموطنان پر از اتفاقات قشنگ و زیبا باشد. چند عکس بعد از مراسم امشب ضمیمه ی پست خواهد شد

 

سمانه صبا
۲۴آذر

کتاب *خاطرات دایه * و * دختری که رهایش کردی* را از کتابخانه امانت گرفتم و طی یک هفته فشرده آن را مطالعه کردم. اگر چه برای اوقات فراغت خوب بود اما چیزی به دانسته هایم اضافه نکرد و این اَمر موجب اندوه من شد( نمی دانم چرا وقتی کتاب‌های می خوانم که صرفا سرگرم کننده است احساس بیهودگی به من دست می دهد و گمان می کنم عمرم به بطالت گذشته است)

آیا به خودم سخت می گیرم؟!

🌿

ناشر سابقم هنوز جوابم را نداده است... منشی اَش می گوید خارج از کشور به سَر می برد و سَزش شلوغ است، اما یک ویس 50ثانیه ای در تلگرام مگر چقدر زمان می برد؟! دلخور و رنجیده هستم

🌿

دیروز سَر چهارراه یک سواری دویست و شش یکباره آتش گرفت، من که بسیار هراسیده بودم شتابان از ترس جانم گریختم و آنجا را ترک کردم، اصلا برایم مهم نبود چه بر سَر سرنشینان می آید.....آنانی که جانشان را در ره جان دیگران از دست می دهند چقدر شجاع و دلیر هستند!

🌿

دوستم بر سَر تغییرات تصویر جلد کتاب لجاجت می کند و من فعلا با صبوری و روی خوش مدارا می کنم تا ببینم مرغش تا چه روزی روی یک لنگه ی پا خواهد ایستاد

🌿

دنبال پیوند زدن دختران و پسران مجرد هستم... فعلا دستم به هیچ پیوندی گره نخورده است 

سال پیش دکتر امیر  را  به نوه ی عمه ام معرفی کردم، الهام ساده، زیبا با صدایی بغایت نرم و قشنگ، محجوب مأخوذ به حیا بود... خیلی امیدوار بودم یه وصل آن دو، اما مادر دکتر امیر مخالفت کرده بود. امیر و الهام از هر نظر برازنده ی هم بودند و اما مادری که پسر پولدار دکترش در آستانه ی 50سالگی است و هنوز دختری را در خورِ شان او پیدا نکرده است!!!!!!!!!!!!!!

پسر عمویم محسن را که زحمت پیدا کردن بلیط را همیشه بر گردن او می نَهَم، دنبال مورد ازدواج است، خیلی دوست دارم دوستم محبوبه را به او معرفی کنم اما محبوبه در آستانه ی دهه چهل همچنان در رویا به سر می برد و منتظر شاهزاده ی اسب سفیدش مانده است! 

و من در آروزی وصل و خوشبختی همه ی مجردها هستم، 

الهی ما همه بیچاره ایم و تو تنها چاره ای

 

🌿

 

سمانه صبا
۱۶آذر

دایی علیرضا خیلی خوشگل و خوش تیپ است. او از من نُه سال بزرگتر است و دایی وسطی محسوب می شود(محمدرضا، علیرضا، امیر) من از کودکی با دایی علیرضا خیلی خیلی راحت بودم. او چشمان درشت عسلی دارد و پوست سفید و قد بلند و استخوانی و کشیده است. او زیبایی های مامان ایران و آقا جانم را به تنهایی سَوا کرده و از آن خودش کرده است. یادم می آید در جوانی بسیار بسیار خاطرخواه داشت(یک جوان خوش قد و قامت و خوش بَر و روی ایرانی که شبیه پلیس های باحال هالیوودی یا ایتالیایی بود و البته یک پدر پولدار)

دیروز مهمان من بود چرا که سردفتر شده بود و باید حمکش را از تهران می گرفت.

آن روزی که مهمانم بود من بسیار کار داشتم، علاوه بر امورات زندگی و نهار و پذیرایی،مربی مان در یک اقدام غافلگیرانه یکباره مرخصی گرفت و من را جانشین خودش کرد. منکه بار اولم بود بشدت دستپاچه شده و کلی کیلپ و فیلم و تصویر از گوگل دانلود کرده بودم تا شاگردان غالبا مسنم را، به درستی آموزش دهم.. 

این گرفتاری ها حسابی خلقم را تنگ کرده بود و بلاخره میان مشغولی هایم یکباره تصمیم گرفتم همه ی آن ها را رها کنم و دَمی با میهمانم صحبت کنم؛ او از عشاق فراوانش سخن می گفت و من بارها برای آن دختران ناکام، دلسوزی میکردم(دایی جان دست روی هر دختر مورد علاقه اش که می گذاشت مامان ایران رد می کرده.. دو مورد هم خانواده دختر رد کردند)خاطراتش دقیقا من را به یاد رمانهای عامه پسند فهیمه رحیمی و هایده حائری و تکین حمزه لو و... می انداخت.. گویی وسط یک رمان پرت شده اَم! 

خلاصه او یکباره تمامی اسرار زندگی اش را که من در کودکی و نوجوانی برای پی بردن به آن ها جان می دادم را، کف دستم گذاشت 😄

سمانه صبا
۰۱آذر

سلام 

آرزوی من این است که در انجام کارهایم، تمرکز و دقت داشته باشم و بدون شتاب زدگی و اضطراب و ضربان قلب بالا آن را انجام دهم

زمانی که خونسردی خودم را حفظ کرده ام نتیجه اش شگفت انگیز بوده است، بلعکس گاهی از پس انجام یک کار ساده بدلیل اضطراب بالا برنمی آیم

 

در تبریز بودیم. زمانی که دکتر چمبه به کنگره رفته بود من و بچه ها به تبریزی گردی با خودروی شخصی مان پرداختیم... باران بشدت تند می بارید و توی یک خیابان خیلی بزرگ و شلوغ دقیقا ماشین پشت سری ما تصادف کرد. آن قدر شدت برخورد زیاد بود که ما نیز اندکی منحرف شدیم... خیلی خونسرد بودم تنها پیاده شدم و فهمیدم که به ما خسارتی وارد نشده. سوار شدم و به بناهای تاریخی که تقریبا نزدیک یکدیگر بودند رفتیم.پارکینگ در یک کوچه ی تنگ سنگفرش بود.. من اشتباهی رفتم و متوجه شدم مسیر یکطرفه است و کلی راننده شاکی مقابل من! باید کوچه ی تنگ سنگفرش را دنده عقب می آمدم تا پارکینگ سپس دنده عقب توی پارکینگ می رفتم و ماشین را سَر و تَه کرده و از مسیر دیگر خارج می شدم. دَم پارکینگ یه نیسان آبی هم مشغول خالی کردن بارَش بود... من در خونسردی کامل دنده عقب آمدم و چنان دقیق پیچیدم که کاملا توی پارکینگ رفتم و با نزدیکترین فاصله از نیسان آبی گذشتم و...

از این همه حجم خونسردی خودم متعجب بودم... صدرا به من گفت :مامان تو عالی بودی!

من هرگز تجربه دنده عقب در یک کوچه ی تنگ و چنین شرایطی را نداشته ام! 

آن وقت متوجه امر مهمی شدم، تمام موفقیت من در خونسردی من و اعتماد به نفسم بود.. من آن لحظه باور داشتم که از پس این مهم برخواهم آمد. 

اضطراب زیادی روی عملکرد ما تاثیر مخرب دارد و باعث می شود از پس آن کار برنیایم( هر چند کار کوچکی باشد ) و اعتماد بنفس را خدشه دار می کند و ممکن است به نشخوار ذهنی منفی گرفتار شویم : من عرضه ندارم، من بی دست و پا هستم و.... 

اما دست روی دست گذاشتن بی فایده اس... 

جدیدا اپلیکیشن آرامیا را دانلود کرده ام که راهکار های خوبی برای داشتن آرامش، خواب خوب و... معرفی می کند.. با ویس های ضبط شده و صداهای جذاب و آهنگ هایی در پسِ زمینه( نوای شبانه، موج، جنگل، پیانو... )مدیتیشن و ذهن آگاهی را به ما می آموزد..

بر خود وظیفه دانستم این اپلکیشن کاربردی را به عزیزان معرفی کنم، ان شاء الله گره از کار دوستان باز کند

( اگر گره باز شد من را هم از دعای خیرتان بی نصیب نگذارید)🌿

سمانه صبا
۱۹آبان

مگه یوگا همون نبود که یه جا بی حرکت می نشستیم و نفس های عمیق می کشیدیم و تمرکز می کردیم و از عالم ناسوت جدا گشته و سیر و سلوکی طی می کنیم پس چگونه شد که تا پای ما به باشگاه باز شد ما را از چندتا کــش آویزون کردند!!!!! 

بعد از شش سال دوباره هوای ورزش به سرم زد (جز دوچرخه سواری و بدمينتون و پیاده روی و شنا که تفریحی و هفته ای یکی دوبار انجام می شود فعالیت ورزشی دیگری نداشتم )سالهای پیش(هشت سال پیش)زمانی که توی بندرعباس بودم قایق رانی می کردم و چند مسابقه هم شرکت کردم و بسیار پیگیر بودم اما سال 95 که برگشتم، آن را بوسیدم و کنار گذاشتم و به نوشتن و عکاسی و طبیعت گردی روی آوردم، البته ادامه ی قایقرانی هم با توجه به مسافت زیاد (ورزشگاه آزادی)عاقلانه نبود، چرا که منزل ما درست نقطه ی مقابل ورزشگاه است و وقت زیادی می طلبید و از حوصله ی من خارج بود..(البته برخی ها پُر حوصله هستند و ماندن در ترافیک برایشان اهمیت ندارد اما من از این دسته خارج هستم چرا که گمان می کنم زندگیم دارد تلف می شود)

خلاصه فعلا پر از حس خوب هستم و امیدوارم آن را ادامه دهم...

 

سمانه صبا
۱۲آبان

دکتر چمبه برای یک کنگره چند روزی به سفر رفته بود. من و بچه ها از خوشحالی بالانس می زدیم( نه بخاطر نبود دکتر چمبه، بلکه بخاطر ماشین توی پارکینگ و برنامه هایی که با هیجان با بچه ها می ریختیم برای تفریح) اما خوشحالیمان زود زایل گشت...سواری مان کل هفته و آخر هفته تو تعمیرگاه بود و هست!

و من کل روزهای خانه نشینی را به درست کردن سوپ و فرنی و آش یا دم کردن دمنوش های متنوع، یا دود کردن اسپند، خاکشیر و یا بخور دادن شغلم پخته و.... 

گذراندم! 

( دخترکم سرماخورده بود و در تب می سوخت و سرفه امانش نمی داد و کنار همه این اتفاقات مبارک، به شدت با خوردن دارو مقابله می نمود!!!!!)

 

🌿🌿🌿

دلم هوایی شده برای زندگی در یک جای آرام؛ مثل کیش.

من یک موتور سه چرخه برقی سه نفره می داشتم و کودکانم را در عقب نشانده بودم در حالیکه از کنار خلیج فارس نیلگون می گذشتیم و نوای خوش مرغان دریایی و امواج خلیج همیشه فارس مان، به گوشمان می رسید، در آرامش به سوی کارهایمان پیش می رفتیم.( تو موتور سه چرخه، دکتر چمبه جا نمی شد و مجبور بود پیاده به دنبال ما بدَوَد.😉)

 

 

سمانه صبا
۰۴آبان

نمایشنامه ی جدیدم در دست چاپ است. نه زندگی، نه مرگ

به تمام انتشارات مهم تماس گرفتم اما هیچ کدام جوابی به من ندادند. عده ای اصلا تالیفات  نمی پذیرند، عده ای هم نمایشنامه! برایم عجیب بود چرا برای نمایشنامه اینقدر گارد دارند... خلاصه من مانده ام این انتشارات مطرح و سرشناس چه چیزی را چاپ می کنند!

دوستی دارم که هنرمند قابلی است از طراحی و نقاشی تا سفال و مینا کاری و طراحی پوستر و... 

به دوستم پیشنهاد دادم طرح جلد را برایم بزند؛ نتیجه فعلا جالب درنیامده است، بس این بانو لجباز هستند و مرغش یک لنگه پا دارد به دنبال راهی هستم بدون دلخوری او را مجاب کنم دست از طراحی های بی ربط به محتوی کتاب بردارد🥴

 🌿

نمی دانم چشم زدن چقدر حقیقت دارد اما امروز وقتی توی خیابان محله ایستاده بودن تا تپسی بگیرم، دوستی از مقابلم رد شد که مدت کمی است با او آشنا شده ام اما به دلیل مسائلی ترجیح دادم ارتباطمان را کم کنم. بانو دچار و شکستی مالی شده بود و از نظر روحی افسردگی گرفته بود.. همسرش را مقصر می دانست، اما بعد از چندبار گفت و گو فهمیدم بانو در سابق بسیار بسیار ولخرج بوده. هر دویشان مهندس بودند و با کلی درآمد. اما رخت و لباس های تک دخترشان که همسن سروناز است را از گرانترین برندها و مراکز خرید آنچنانی تهیه می کند.بعلت وسواس شدید هرگاه پستونک یا شیشه شیر فرزندش( به قول خودش از برندهای گران و مطرح )روی زمین( یا خانه )می افتاده آن را دور می انداخته!!!!! خلاصه هر چه می گفت دهان من از تعجب بزرگ و بزرگ تر می شد( مثلا هر سال چندتا قمقمه😟)...

 وسواس شدیدش باعث شد او را کنار بگذارم. راستش آدم های راحت را بیش‌تر دوست دارم اما این وسواسی ها آدم را مضطرب می کند... 

روی تک دخترش به طرز غریبی وسواس دارد و این بچه نمی دانم چرا یکماه است که عفونت گرفته و توی خانه مانده... 

آن روز وقتی ما را دید، طور خاصی نگاهمان کرد،گویی سروناز همیشه شاداب و سالم کنار من است و دختر او همیشه مریض و بیمار، در حالیکه دخترش خیلی هم شاداب و زیبا و تندرست و تپل است( البته امیدارم با این مادر مشکل روحی پیدا نکند)

 تبسی مورد نظر یکباره باعث تصادف زنجیره ای شد و چنان محکم سر و صورتمان به صندلی جلو برخورد کرد که گردنم درد گرفت و لبانم گویی چند کیلو ژل تزریق کرده اند.... 

سروناز خیلی ترسیده بود و بغض کرده بود... 

ما مجبور شدیم وسط اتوبان پیاده شویم و چشم انتظار یک خطی، سواری چیزی باشیم.... 

کاش زندگی را آسان تر بگیریم 

*اگر از مشکلات جزئی چشم پوشی نکنی زندگی برتو سخت خواهد شد *حضرت امیر 

سمانه صبا
۲۱مهر

دوستی داشتم نامش مریم بود و اهل لاهیجان، چهره ی سبز رو و بانمکی داشت و با همسرش قبل از ازدواج دوست شده بودند، همسرش مرد جذاب و خوش استایلی بود، مریم دو فرزند داشت؛ دخترش که کُپ همسرش شده بود و پسرش که دقیقا شبیه مریم بود، مریم از خانواده اش راضی نبود، خونواده ی مادری اش به او دائما متلکه می انداختند که او ترشیده شده و کسی او را نمی گیرد و او زیبایی ندارد و

.. اما به قول مریم او حالا یک شوهر خوش اخلاق، خوشگل، خوش تیپ با درآمد خوب و خانه و ماشین.... نصیبش شده است... 

مریم آنقدر از دست خانواده و اقوامش دل خون بود که با کسی رفت و آمد نداشت و تنها سالی یکبار به لاهیجان می رفت دیدن مادر و خواهرهایش.

آخرین بار که مریم را دیدم سال نود و هفت بود. تهران پارس را چندماهی با تمام دوستان خوبم و کانون فرهنگی جذابش و بیت الزهرا و دوستان نازنینم ترک کرده بودم و تنها صدرا را برای نقاشی می آوردم. مسیر دور و خسته کننده بود و من هم به جز چند جلسه قید کلاس و معلم معرکه اش را زدم. مریم همزمان آندیایَش را به کلاس می آورد. چند سالی از او خبر نداشتم جز اینستاگرام و دیدن استوری و پست ارتباطی نداشتیم تا اینکه چند وقت پیش گفت همسرش یکباره دیابت گرفته است.

می گفت؛ سمانه آدم از فردایش خبر ندارد، راحت و آرام زندگیم را می کردم که فهمیدم همسرم دیابت گرفته است... 

و ما نیز در مسیر زندگیم ناگهان متوجه شدیم همسر دچار بیماری زخم معده شده است.دردهایش آنقدر طاقت فرسا بود که ناله اش بلند می شد..

و این چنین زندگی با رویداد هایش همه ی ما را غافلگیر می کند

 

سمانه صبا
۱۸مهر

دیروز خیلی اتفاقی با دختر خانم بیست و هفت ساله ای آشنا شدم

او یکسال بود که ازدواج کرده و به ایران آمده بود، چند سالی در رومانی و آلمان زندگی کرده بود، مدرک پزشکی اش را در رومانی گرفته بود، پایان نامه اش را با دو زبان رومانی و انگلیسی ارائه و دفاع کرده بود... به زبان رومانیایی، انگلیسی، ایتالیایی، آلمانی مسلط بود... به چندین کشور سفر کرده بود، شناگر بسیار قابل و به اعتماد بنفسی بود، مرفه بود، استایل قشنگی داشت، زیبا بود با چشمان زمردی درخشان...

من به او غبطه خوردم، و بیست و هفت سالگی خودم را با او مقایسه کردم( بگذارید از بیست و هفت سالگی ام نگویم که شرمنده می شوم 😉)

به صدرا می گویم یازده سالگی تو صد به صفر از یازده سالگی من جلوتر است، می گوید چرا

جواب می دهم؛ چون تو زبان دوم بلدی، کلی هنر  و ورزش تجربه کردی،تجربه های نابی داشته ای که من نداشته ام. فعالیت ها و جسارت هایی انجام داده ای که من انجام نداده ام...

می گوید :مامان هنوز دیر نشده، توام می تونی

🌿

فرصت ها چون ابر در گذرن( امام علی علیه السلام)

سمانه صبا
۱۷مهر

از دیروز که اخبار جنگ فلسطین و اسرائیل را دنبال می کنم بسیار غمگین شده ام، چرا این جنگ لعنتی تمامی ندارد از ابتدای خلقت تا کنون همواره درگیری بوده و خواهد بود، از برادرکشی هابیل و قابیل  تا امروز. 

هر وقت جنگ می شود تنها دلم برای غیرنظامیان هر دو طرف خون می شود 

یادم می آید مستندی می دیدم که قبیله توتسی با قبیله ی دیگر درگیر شده بودند و خدا می داند چه جنایت‌های وحشتناکی رخ داده بود که زبان از گفتنش قاصر است 

فقط می توانم دعا کنم برای صلح و برابری و مساوات برای همه ی دنیا از هر نژاد و کیش و قوم و مذهبی.. 

اللهم عجل لولیک الفرج 

 

سمانه صبا
۱۷مهر

اوایل مهرماه همسر به یک کنگره در تبریز برای سخنرانی دعوت شد. بسیار مشتاق بودم تا ما هم همراهش برویم چرا که من تاکنون تبریز را ندیده بودم. اصرار های ما نتیجه داد و به تبریز رفتیم 

نخستین شب را در زنجان گذراندیم از آنجا که سابقا زنجان را بازدید کرده بودیم سر صبح آن جا را ترک کردیم و به اولین مقصد رسیدیم

قلعه ضحاک در هشترود

سخت ترین مسیر تاریخی که من پیمودم، دو کوه را باید طی می کردی تا به این قلعه عجیب و کهن برسی. اگرچه تمام مسیر پله ها تعبیه شده بود اما سخت و زمان گیر و نفس گیر بود. منظره ی قلعه بی نهایت زیبا بود یک رود خروشان و تا چشم کار می کرد درهای عمیق و سبز. هنگامی که به قلعه رسیدیم من از ارتفاع زیاد آن شوکه و وحشتزذه شدم طوریکه که پاهایم می لرزید.

قلعه ی ضحاک یکی از ناب ترین ودر عین ترسناک ترین تجربه های سفرم بود( قبل از قلعه ی ضحاک، دره ی خزینه این رتبه را داشت با پلی قدیمی و لغزان و دره ی عمیق و رودی وحشی در زیر پاهايت)

مقصد بعدی کلیسای بسیار زیبای سنت استپانوس در منطقه ی مرزی و بسیار زیبای جلفا و همجوار رود خروشان ارس بود، آن سوی رو ارس، کشور آذربایجان بود و رژه ی مرزدارانش، 

بازار آزاد جلفا هم بسیار زیبا بود و وسوسه انگیز( اگرچه تمام خرید من یک لکه بر و چند شامپو بود )

سپس روستای کندوان و مردم بی نهایت مهربانش و یک شب اقامت توی خانه ی صخره ای،،،، فوق العاده و بی نظیر👏

و روز بعد تبریزِِ زیبا و پر هیاهو و زنده

همسر به کنگره اش رسید و ماهم به اتفاق بچه ها تبريز گردی، آن هم در هوایی بارانی و تند که گاهی یکباره آفتاب نیز کمی سرک می کشید، آنقدر جای دیدنی داشت که از رمق می افتادی، تقریبا اکثرا بناهای تاریخی در نزدیک هم بود و پیاده می شد به چندتایی از آن ها سر زد، هوای مطبوع، آدم های شیک و مرتب و اتوکشیده، پیاده رو زیبا، مردم مهربان و دوست داشتنی،،، آنقدر باصفا بود که دل کندن سخت و دشوار بود.

ادامه ی بازدید از این همه شکوه و هنر و قدمت به فردا موکول شد، عجب خانه موزهای زیبایی، چه مسجدهای باشکوهی، چه موزه های هیجان انگیزی، چه شور غریبی در بازدید بزرگان علم و ادب در مقبره الشعرا، چه حس دل انگیزی در خانه ی استاد شهریار و...

تبریز زیبا را بلاخره ترک گفتیم و من چقدر دلم می خواست همانجا بمانم و هرگز برنگردم 

سپس شب را در سلطانیه گذراندیم و فردا صبح بار دیگر بنای گنبد سلطانیه را بازدید کردیم و حظ بردیم و سری هم به چشمه شابولاغی زدیم و کیف کردیم از خنکای آب و اخم هایم درهم شد از مقادیری زباله توی آن. 

نان های مانده را به ماهی های توی چشمه ریختیم و برگشتیم. 

بین راه از یک بنده خدایی زالزالک کوهی خریدم و خوردیم اما چشمتان روز بد نبیند که مسموم شدیم و تا چند روز گرفتار این مسمومیت. 

سپاس فراوان از مردم خونگرم و مهربان تبریز​​​​​​

عکس از قلعه‌ی سحرانگیز ضحاک موجود نیست 

برای کم شدن هزینه ی سفر از اقامتگاهای بوم گردی استفاده کنید خیلی مناسب تر هست. 

سمانه صبا
۲۳شهریور

یکی به من درد و دل می کرد که؛ به فلانی روز تولدش را تبریک گفتم، دید اما هیج نگفت....

برای فلانی کیلپ های انگیزشی و تشویقی ارسال می کنم تنها لایک می زند 

از فلانی سوال می پرسم درباب موضوعی که در آن کاربلد است من را بلاک می کند

و...

به سخن می آیم؛ که شاید اینترتش تمام شده، یا مشغولیت داشته وسپس فراموش کرده، شاید در شرایطی نبوده که بتواند جواب مناسبتر و طولانی تری بدهد

برخلاف آنچه که روی  زبانم می رانم، توی اعماق دلم حق را به او می دهم؛ از اخلاق به دور است که محبت دیگران را اینطور نادیده بگیریم. 

🌿🌿🌿

امشب کتابهای درسی صدرا را خواندم بویژه فارسی را، از علی اکبر دهخدا، بانو پروین اعتصامی، شاعر بزرگ نظامی، شیرین سخن ما فردوسی بزرگ، قیصر امین پور و لطافت شعرهایش، عطار و مولانا... 

برای همه شان دعای مفغرت کردم، بزرگانی که به گردن ما بسیار حق دارند و چه مهجور مانده اند و حقشان آن چنان که شایسته شان بوده برآورده نشد... 

یزدان پاک من، روح تمامی این بزرگان را شاد کن

🌿🌿🌿

پشت پنجره آشپزخانه ام خالی مانده بود 

از یه پیچ که زن و شوهر جوانی هستند این را سفارش دادم، سابقا برایم چند وسیله طراحی کرده بودند که عالی شده بود 

این عروسک‌های ماتروشکا را هم به سختی پیدا کردم و از یک پیج خریدم 

در جهزیه ام مشابه آنها را داشتم اما آنقدر جابه جا شد بودم که نمی دانم لای کدام جعبه در کدام خانه، توی کدام شهر جا ماندند. 

 

 

 

 

 

سمانه صبا
۲۱شهریور

ده روزی در مشهد در جوار مامان و بابا بودم

صدرا و دکتر چمبه یکباره تصمیم گرفتند پیاده رویی اربعین را تجربه کنند و من و سروناز هم راهی مشهد شدیم. این نخستین بار بود کوپه دربست نگرفته بودم و همجوار دو بانو، شده بودم، بانوان میانه سالی که دغدغه فرزندان جوانشان را داشتند، یکی از گرانی جهزیه و عدم درک دخترش از شرایط سخت اقتصادی و توقعات آنچنانی اش می نالید و دیگری از خیاطی های بی مزد و مواجبی که سالها برای خانواده و خواهر و مادر و دوستان انجام داده بود و در نهایت هیچکس قدردان محبت هایش نشده بود.... 

سفر خوبی بود اما خسته ام،،، خیلی

ما خانواده بسیار گرمی هستیم اما این گرما گاهی ما را می سوزاند

ساعتها مشغول مهمان داری و سر و کله زدن با برادرزاده هایم بودم... شب مانی های گاه به گاهشان هم گاهی آزرده خاطرم می کرد. اگرچه ساغر و سینا بسیار من را دوست داشتند و تا نیمی از شب با من حرف می زدند و درد و دل می کردند،... اگرچه فاطمه ی زیبای ما دوست و همبازی فوق العاده ی برای سروناز بود و با چه هیجانی از فیلمی که در سینما دیده می گفت و بی صبرانه منتظر مهرماه و اولین سال مدرسه اش بود و تمامش را به من منتقل می کرد... اگرچه محمدرضای کوچولو تنها یک بهار از عمرش گذشته و بی نهایت شیرین است...اگر چه مامان ایران را بسیار دوست دارم و از همصحبتی و خاطرات گذشته اش لذت می برم، اگر چه خاله جان و ریحان گلی را دوست دارم... امااااا

اما این همه رفت و آمد من را خسته و بیمار کرد... من از زیارت بازماندم، از بسیاری از برنامه های توی ذهنم باز ماندم و حسرت بسیاری از کارها به دلم ماند

و چقدر خدا به تعادل مارا سفارش کرده است

سمانه صبا
۰۸شهریور

دین داران عامیانه، اسطوره را بیشتر می طلبند غالب مبلغان دینی تمام هم و غم خود را بر تحریک عواطف مسلمانان قرار داده اند، در مدل دین داری عامیانه یزیدیان از امام حسین علیه السلام و اصحابش سهم بزرگتری دارند! زخم های تن حسین همیشه به رخ کشیده می شود و مردم را دعوت می کنند به عمق این فجایع بیندیشند و بخاطر آن بگریند!!!

در دین داری عارفانه؛ جای اینکه قساوت ستمگران را ببیند روح عاشق امام حسین علیه السلام را می بیند، و طبق اخلاص نهادن همه چیز خویشتن را می بیند، گذشت را می بیند و چه منظره ای زیباتر از گذشت؟! زیباترین حادثه عالم انسانی؛ گذشت است‌، هر چه گذشت عظیم تر و وسیع تر و عمیق تر زیباییش بیشتر. مولوی خود را مصداق و نمونه بسیار کوچکتر از امام حسین علیه السلام می بیند، این عاشق کوچک وقتی خود را مقابل عاشق بزرگتر می ببیند سر خضوع و تسلیم فرود می آورد.

مولوی هم گذشت؛ ازمال و منال بسیار، از حرمت، از مورد اعتنا و احترام همگان بودن، از جوانی اش...

اما پاکبازی مطلق امام حسین علیه السلام بود، از گذشتن مال و رفاه تا آبرو و جان و تعلقاتش. او نه یک بار بلکه بارها شهید شد؛ با سلب هر حقی، با شهادت هر یاری، با خوردن هر تهمتی. 

بر شخصیت، و حرمت و آبرویش حمله کردند، بدنامش کردند، محصورش کردند چه بسا محصورتر از هر زندانی، در نهایت تنهایی و بی پناهی رنجی بر او تحمیل شد که صدبار از رنج تیغ و شمشیر سخت تر بود، این زجرهای روحی بسی سخت تر از زجرهای بدنی بود. حادثه کربلا برای مولوی چون در زندان شکستن و رهایی از قفس تن است. 

 

سمانه صبا
۰۷شهریور

کتاب قمار عاشقانه را می خوانم از عبدالکریم سروش، سروش هم جز افرادی بود که به سبب مخالفت با سبک و سیاق حکومت، به خارج از ایران رفت، من درباره ی سروش و زندگی و تفکراتش چندان اطلاعی ندارم اما کتاب بسیار خوبی نوشته است 

قمار عاشقانه درباره ی دینداری از نگاه عارفانه است، عرفایی چون مولانا، حافظ و غزالی.... نرم ولطیف چون گل

سروش می گوید دین خودش را از عرفا گرفته است نه فقها!

ظاهرا این چارچوب کنونی مذهب ما، در زمان صفویه شکل گرفته است، زمانی که فقها قدرت گرفتند و مخالف صوفیان بودند و آن ها هم از ترسشان یا گریختند یا کشته شدند. 

در نظر فقها؛ خداوند یک ارباب طلبکار است و تمام سخنش با انسان از جنس، پاداش و کیفر، امر و نهی است، از عشق، انس، حتی اخلاق خبری نیست، فقه بد نیست اما توقف در آن خوب نیست بلکه باید عبور کرد. اما خدای عرفا دوست داشتی، است، می توانیم با او سخن بگوییم، انس بگیریم عشق بوریزیم

متاسفانه کسی که تنها فقه برایش مهم است گاه بسیار انسان آزار و انسان ستیز می شود..

پیام اصلی ادیان؛ محبت است، اما کسی تنها ظواهر و پوسته ظاهری دین برایش مهم باشد از پیام اصلی دور می شد و به انباری از کینه و نفرت تبدیل می شود.

به قول سروش اگر ما دینداری را از مبدا عرفا شروع کنیم وقتی به فقه برسیم آن را در جای درست خود خواهیم نشاند و حسن استفاده خواهیم کرد 

( جامعه کنونی ما مثال واضحی از آنچه نقل شد، است، تمام تمرکز بروی ظاهر و پوسته رفته و از معنا غافل مانده)

سمانه صبا
۰۱شهریور

من همیشه تلاش دارم به اعتقادات‌ و سبک زندگی دیگران، احترام بگذارم. با همه در صلح و ادب رفتار کنم. چرا که اسلام واقعی احترام و حُسن خلق را بسیار توصیه کرده و در داستان‌های پیامبران و بزرگان و ائمه نیز، این مرام و سیره هویدا است.

ماجرای غم انگیزی بر من روی داد. در سفر استانبول یکی از آشنایان هم توی تور ما بود برخلاف من و خاله و دختر خاله ام که محجبه بودیم و یک سری خط قرمزهای را برای خودمان داشتیم و نه تنها مختص ایران بلکه هرجای دنیا هم باشد ما پایبند آن هستیم، این آشنای ما سبک زندگی و اعتقاداتش زمین تا آسمان با ما فرق می کرد. ما به او و نوع نگاهش احترام گذاشتیم و هرگز او را زیر سوال نبردیم که چرا چنین و چنان هستی. اما دو دائما بر ماخرده می گرفت، بر پوشش و حجاب ما، تفکرات ما، نماز ما و... و علنا ما را مسخره می کرد که مثلا چرا توی مسجد نماز می گذارید و.. اما ما تنها به لبخند ماجرا را فیصله می دادیم. سفر به خوشی تمام شد

اما متوجه شدیم او همه جا بین اقوام از ما غیبت کرده است؛ او ما را اُمل خطاب کرده و دشنام های زیادی به اعتقادت ما داده و ما را خرافاتی خوانده( احتمالا بخاطر خواندن آیت الکرسی و صلوات و..)سپس به هریک از ما صفاتی داده.

من ابتدا خشمگین شدم و خواستم واکنشی نشان دهم اما با مرور کتب های خوانده شده و احادیث و اشعار بزرگان مبنی بر پرهیز از مجادله، سکوت، بی اعتنایی و...

دُرُست تر دیدم هیچ واکنشی نشان ندهم و وقار خودم را با سکوت نشان دهم، اتفاقا نتیجه ی جالبی هم داشت و خود فرد منفور فامیل شد و سخن از بی اعتمادی به وی، در همه جا پیچیده بود. 

رفتار او هنوز هم برای ما جای شگفتی و تاسف دارد، او که از ما، نه بی احترامی، نه عتاب و خطاب دیده بود چرا اینگونه کرد؟! 

امیدوارم جامعه ما آنقدر فرهیخته و دانا شود که به هر انتخابی( تا جایی که به زندگی دیگران آسیبی وارد نشود)احترام بگذارد و یکدیگر متهم به خرافاتی، اُمل بودن، سزاوار جهنم و مغضوب خداوند و... نکنند!!! 

 

 

سمانه صبا
۲۷مرداد

به انتهای تابستان شلوغ کم کم نزدیک می شویم 

اواسط تیرماه من و سروناز به همراه دو دوست تهرانی ام به مشهد رفتیم. اولین بار   من با دوستانم سفر می کردم. یک کوپه چهارنفره گرفتیم و برخلاف افکارم، خیلی هم به ما خوش گذشت. دوستانم سه روزی مشهد بودند( طبقه ی بالا مامانم اینا) تا جایی که می توانستیم به زائران امام رضا جان، خدمت کردیم و من چند جای دیدنی آن ها را بردم؛ آرامگاه حکیم بزرگ پارسی زبان؛ ابوالقاسم فردوسی، مزار محمدرضا شجریان خواننده کم نظیر ما و شاعر اخوان ثالث و بقعه ی هارونیه.

سپس ده روز آرام را گذراندیم، با اتفاق بابا و مامان رفتم و یک چرخ خیاطی گرفتم و چند لباس دوختیم، حرم رفتیم، غذاهای جدید پختیم و یک روز هم با مامان ایران جان، به یاد ایام خوش گذشته، آش دوشواره درست کردیم.(به جای رشته ی آش، یک خمیر درست می کنیم و با قالب های کوچک مثل قالب قطاب خمیرها را قالب می زنیم سپس تویش مخلوط سیب زمینی و گوشت چرخ کرده و شوید که از قبل درست کرده ایم می ریزیم و یه سر تف می دهیم به همراه دوغ تُرش توی آش می ریزیم) آن قدیم ها مامان ایران زیاد درست می کرد. 

انتهای تیر، دوست دیگرم که یک خانواده ی چهارنفره مثل خودم بودند آمدند. مرجان و بچه ها و شوهرش، مرجان بسیار مهربان و دوست داشتنی هست و از دوستان محله ی قیطریه بود. یه چهار روزی بودند و زائر امام رضا جان شدند و غذای حرم هم نصیبشان شد. بعد از آن ها خاله جان فاطمه از شهرستان به همراه الی دخترش و پسر الی آمدند. 

دائما در حال رفت و آمد بین خانه ی مامان ایران و خانه ی مامانم بودیم😄این وسط خاله سوسن هم اکیپمان را کامل می کرد🤭

خلاصه ما دوم مردادماه، به همراه مامانم و بچه ها به تهران برگشتیم _خاله سوسن و دختر خاله الی هم آمدند تهران. چرا؟! چون قرار بود ما سه نفر به همراه دایی جان برویم استانبول!

روز قبلش هم رفتیم عزاداری امام حسین جان و عذر خواهی بابت تقارن سفر ما و عاشورای حسینی. انتهای شب ساکها را بستیم و صبح زود هم پریدیم به استانبول!

استانبول تجربه ی جالبی بود اما یک صدم ایران جانمان هم نمی شود هم از لحاظ زیبایی و هم قدمت بناها. اما صد حیف که ما درهای کشور را بروی دیگر کشورها بسته ایم و از این نعمت بهره نمی بریم!!

بعد از استانبول یک هفته ای، هم هر کس به دیار خودش برگشت و من ماندم و برنامه ی فشرده تابستانی بچه ها و روتین زندگی 🫠

از کلاس های هر روزه سروناز و صدرا که تا نیمه ی روز طول می کشد تا والیبال های صدرا که عصرها باید همراهیش کنیم و برنامه ی پارک رفتن که از شش عصر شروع و تا هشت ونیم طول می کشد( بچه ها کلی دوست توی پارک دارند که باید هر روز بروند. سروناز با دخترهاخاله بازی می کند و صدرا هم فوتبال)من هم می نشیم کنار کهنسالان و یک جفت گوش مفت می دهم به این عزیزان🤭😉

 

کاخ کوچوک سو

 

ایاصوفیه 

مهمترین بنای تاریخی کاخ توپ کاپی که موزهای بزرگی داشت. 

کلیسای آهنی 

نمای بیرونی کلیسا( این کلیسا در گذشته چوبی بوده، عده ای تند رو روزی در را بروی عبادت کنندگان بسته و آن ها  را زنده زنده سوزاندند)

 

مسجد آبی

کاخ توپ کاپی

و.. 

در موزها چند لباس و اشیاء به بزرگان نسبت داده بودند. چون عصای موسی نبی و شمشیر داوود نبی و پیراهن دخت پیامبر حضرت فاطمه علیها سلام و.. 

برخی ها این اشیا را جعلی می نامند برخی حقیقی. ظاهرا بین ترکیه و عربستان بر سر اشیا اختلاف است. من شخصا وقتی به پیراهن بانو رسیدم خیلی گریستم. حال و هوای خاصی داشتم 

سه تا جزیره هم ما رفتیم که هر سه بسیار زیبا بودند بخصوص بیوک آدا 

ما در هر مسجد تلاش کردیم نماز بگذاریم، در کنار دیگر قومیت ها نماز خواندن برای من لذت بخش بود. 

با توریستی صحبت می کردم دست و پا شکسته به من فهماند شیراز و کاشان و اصفهان آمده و اینها در مقابل قدمت و زیبایی بناهای ایران قابل قیاس نیستند. 

چند غذای محلی هم تست کردیم که خیلی شبیه ایران بود 

به امید روزی که دروازه‌ای ایران کُهن ما، نیز به روی گردشگران بی شمار دنیا باز شود و دست زَراندوزان کم خرد از دامن ایران عزیزمان کوتاه شود!

 

سمانه صبا
۱۲تیر

دیدگاه و برداشت آدم ها از موقعیت ها چقدر می تواند متفاوت باشد 

هفته ی پیش کاری در بیرون داشتم که در حوالی مطب همسر بود،  تصمیم گرفتم سری به دکتر چمبه( اسم جدید همسرم 😄)بزنم. اسنپ نگرفتم اما هر چه کنج خیابان منتظر ماندم هیچ سواری ما را سوار نکرد ، در حالیکه مسیر مستقیم بود و سر راست. یکباره یک فرشته ی انسان نما ما را سوار کرد و علاوه بر ادب و احترام فراوانش بدون گرفتن هیچ پولی ما را به سر منزل مقصود رساند( سروناز تا گفت گرمم هست بی معطلی کولر را زد )از ته دل دعا برایش دعا کردم، 

دکتر چمبه بیمار داشت؛ یک زن و شوهر جوان.

خانم که کارش تمام شد آمد و در اتاق انتظار نشست، من ابتدا توی اتاق استراحت بودم اما سروناز دائما می رفت و می آمد و من مجبور شدم در اتاق انتظار در معیت خانم بنشینم، خودم را معرفی کردم و خانم با هیجان پرسید که آیا شما نویسنده هستین و من با خجالت جواب دادم؛ چندتایی کتاب دارم و اسمم را واقعا نویسنده نمی گذارم و... 🫠

متوجه شدم همسرش همکار دکتر هست و خانم کارشناس ارشد معماری. چهارسالی هست که ساکن دانمارک هستند ابتدا کپنهاگ و سپس یک شهر کوچکتر. 

دختر بی دغدغه و ساده و  بامزه ای بود؛ از نگرانی هایش که اگر همسرش کلینیک بزند طبق قانون دانمارک باید حتما دستیارش دانمارکی باشد و او بشدت از اینکه یک زن مو بور خارجی تنگ شوهرش بشیند ناراحت است و دنبال راه چاره ای است که خورش دستیار بشود و باز می گفت دستیاری شغل پایینی هست و من زن دکتر هستم و... خلاصه در دوراهی اسیر شده بود!

گاهی از دانمارک بد می گفت که بسیار هوا سرد است، برخی مواقع سال شب نداریم، زندگی بدون هیجان و روح و کسالت بار است، گرمای ایران را ندارد 

و گاهی مزایای؛ هر کسی سرش توی لاک خودش است، بسیار به حفظ محیط زیست اهمیت می دهند، قانون مند هستند

و چند مورد جالب؛ مدرسه در ندارد، بچه ها عاشق مدرسه هستند، والدین از سه چرخه یا گاری برای بردن بچه ها به مدرسه یا برخی مکان ها استفاده می کنند نه از خودرو شخصی و.... 

گفت :زبانشان هم سخت است و من باید چهار مدل اُ یاد بگیرم. اینجا کمبود نیروی پرستار و دکتر است اما چندان با مهاجران راحت نیستند! 

گفتم چرا کشور مهاجرپذیزی را انتخاب نکردی؟ 

گفت کشورهای مهاجر پذیر مشکلات خاص خود را دارند و کیفیت زندگی توی آن ها پایین آمده و چندان جالب نیست، مثل آلمان یا کانادا یا آمریکا و...( تجربه ایشان و نزدیکان ایشان این طور بوده و  من اطلاع ندارم)

می گفت خانه ی ما روبروی یک دریاچه است

من هیجان زده گفتم :وای فوق العاده اس!

با ناراحتی گفت :پدرم یکبار به دیدنم آمده بود می گفت این جا خیلی کسل کننده اس و مثل آسایشگاه روانی می ماند!! 

و هزار بار با خودم گفتم؛ زندگی مقابل یک دریاچه کسل کننده و چون آسایشگاه روانی است؟!!!! 😯

من متوجه شدم روابط گرم و صمیمی در خانواده خانم حاکم بوده و این سبک زندگی  برای خانم و دو پسرش جذاب نیست و او به برگشت فکر می کند، به آپارتمانش و تمام وسایلی که دست نخورده است و مادرش چند وقت یکبار آن ها را گردگیری می کند، به خانه ی پدرش و دورهمی های گرم خانواده و اعضای خانواده، به قالی های دستباف لاکی و سماور ذغالی و...

🌿خانم دکتر ما در دانمارک در ویلایی روبروی یک دریاچه خوشبخت نبود🌿

و من همچنان معتقد هستم خوشبختی و رضایتی واقعی به هیچ چیز گره نخورده است، ما با بدست آوردن ماشین مورد علاقه یا صاحب خانه شدن یا مهاجرت یا قبولی در رشته ی مورد نظر یا ازدواج با فرد مورد علاقه، مسافرت و.. .. تنها مدتی حس خوشبختی خواهیم داشت و با گذشت زمان دوباره پژمرده می شویم و این پژمردگی را گاه با عادات غلط مثل اعتیاد، اینترنت، خوردن، خرید کردن و... گاه با عادات درست مثل ورزش، کتاب، درس و کار و... موقتا درمان می کنیم اما دوباره بعد از اتمام آن به پژمردگی می رسیم 

چرا که رنج هایمان همراهمان هست، اما زمانی که بتوانیم پادشاه ذهن و روحمان شویم و افسار آن در دستمان بگیریم، آن وقت ما خوشبختیم. خوشحالی بی سبب یعنی ما بی سبب شاد و راضی باشیم، مثل جناب مولانا که در بحبوحه‌ی جنگ مغول آنقدر سرمست و شاد می زیست که آدمی حیران می ماند. 

 

🌿🌿🌿

 

سمانه صبا
۰۲تیر

مهمان داشتیم!!!!

خاله کوچیکه اسمش سوسن هست و پنج سالی از من بزرگتر. 

در بچگی خاله کوچیکه و دایی کوچیکه جزئ از خانواده ما تقریبا شده بودند و هر روز یا آن ها خانه ی ما بودند یا ما( من و داداش هام)خانه ی مامان ایران.

رابطه ی ما بسیار نزدیک بود اما بود!!!! صد حیف و صد دریغ و صد آه

خاله جز آن افرادی شده است که به شکل اغراق آمیزی گرفتار و اسیر گوشی شده است از وات ساپ، تلگرام و روبیکا و اینستاگرام و کلاب هوس و... هر لحظه هر دقیقه 

دو روز خانه ی من بودند خودش و همسرش و دختر و پسر نوجوانش

پسرش از ساعت نه صبح تا پنج عصر روی کاناپه توی گوشی انیمه می دید 

خاله جان خودش، صبح ها به دیدار دوستان مجازی اش می رفت و عصر می آمد بعدهم گوشی به دست توی اتاق توی تخت 

دخترش گاهی توی گوشی بود گاهی با من کمی صحبت می کرد

همسرش هم در تمیز کاری و شستن ظروف به من کمک می کرد و وظیفه هر سه را به گردن نهاده بود 😑

حتی یک عصر دیدم پدر خانواده خوابیده، دختر و مادر توی گوشی توی اتاق هستند، پسر توی هال توی گوشی، من هم اعصابم خرد شد و سروناز را پارک بردم تا لااقل کمی بازی کند😟

ما تنها بودیم فقط چهارتا روح اندک زمانی مهمان ما بودند و به آنی ناپدید شدند!

🌿🌿🌿

بسیار زیبا از غزل شاکری عزیز 

 

 

سمانه صبا
۲۱خرداد

تعطیلات خرداد ماه به همراه داداش بزرگه و مامان و بابام رفتیم گیلان؛ حسن رود. 

هوا بسیار دل پذیر و خنک بود. من و همسرم چادر رو برپا کردیم و ‌شبها توی آلاچیقی که روبروی دریا بود می خوابیدیم و بقیه هم توی اتاق.

صبح ها وقتی بلند می شدم محو زیبایی اطراف بودم و حظ می بردم از نغمه سرایی با طراوات پرنده ها و آوای خوش امواج دریا( آیات الهی )

اما برخی مسائل بشدت آزرده ام می کرد؛ 

آشغال های فراوان در قلعه رودخان و سایر مراکز پر تردد 

گذاشتن موسیقی های بی سر و ته و تند در دلِ جنگل به جای گوش دادن به نوای آرام طبیعت 

و مصرف گرایی بیش از حد و بسیار مضر برای طبیعت؛ خرید بی مورد آب معدنی و لیوان یک بار مصرف و سفره ی یکبار مصرف و..

حضرت امیر سخن بسیار زیبایی دارند؛ در آسمان عبادت دیدم، در زمین غفلت دیدم در زیر زمین حسرت!

🌿🌿🌿

به همسرم می گویم بیا یه تکّه زمین در روستایی بخریم و هرازگاهی برویم ولّذت ببریم از این طبیعتِ دل انگیز ( البته با این سیر تخریب، امیدوارم در آینده جنگلی برایمان بماند! ) می گوید؛ ببین این همه ویلا چه برسر محیط زیست آورده است، در ثانی برخی ها اینجا ویلا می خرند و فرهنگشان مغایر با مردم بومی هست ورعایت فرهنگ مردم بومی را نمی کنند و مردم بومی آزرده می شوند، سوما راه دور است و من به چشمم نمی آید هی بروم و بیاییم و چهارما پول ندارم! 

من👀

هرچند من او را می شناسم اگر پول هم داشت این کار را نمی کرد به دلایل بالا و چند دلیل دیگر. 

🌿🌿🌿

قبل از اینکه به مقصد برسیم یه شب در چادر در یک کلبه ی روی درخت خوابیدیم، علاوه بر ارتفاع کلبه، باران شدید و رعد و برق های و خروشیدن های هولناک آسمان هم من را وحشت زده می کرد و هم هیجان زده و شاد!

شادی توام با وحشت هم نوبر است!!

 

 

سمانه صبا
۱۸خرداد

آکتور هم به پایان رسید 

جزء بهترین و خاص ترین سریال های ایرانی بود و برخلاف غالب سریال های ایرانی از دیدنش پیشمان نشدم 

 

 

اینم موسیقی بسیار زیبای تیتراژ پایانی آکتور

سمانه صبا
۰۳خرداد

بزرگی می گفت :دل تکرار دوست دارد و عقل از تکرار بیزار است

من به ندرت سریال  می ببینم و بسیار سخت از سریال و فیلم نامه ای خوشم می آید و معمولا جذب سریال هایی می شوم که برای دیگران جذاب نیست

چند هفته پیش بطور ناگهانی فهمیدم سریال حیرانی از آی فیلم پخش می شود آن زمان که پخش می شد نوع روایت و موسیقی اش را دوست داشتم، اما از آنجایی که سریال به اواسط خود رسیده بود و من بسیار گرفتار، موفق به دیدن دوباره اَش نشدم. 

یکشنبه وقتی سروناز را به موسسه بردم و خانه خالی شده بود ابتدا خواستم بنویسم، بعد منصرف شدم و چرخی در دنیای مجازی زدم که خیلی زود حوصله ام را سر برد، بعد تصمیم گرفتم به امورات خانه بپردازم اما انگار آن هم طلسم شده بود. یکباره تصمیم گرفتم سریال حیرانی را بعد از سالها دوباره ببینم؛ تمام مدت روی مبل نشسته بودم و تک تک قسمت های حیرانی را می دیدم. از سرگشتگی قهرمان داستان در ابتدای سریال تا رسیدن به آرامشش در انتهای داستان..

از صبوری مادر ی که رنج ها کشید اما امید او را زنده نگه داشت تا بلاخره به مراد دل رسید

از پریدن های رنگ و از تپیدن های دل     

از پذیرش و رها کردن

و...

یکباره دیدم ای دل غافل زمان به سر رسیده و باید نهار تهیه کنم و دنبال سروناز بانو بروم

🌿🌿🌿

این دلِ غم دیده حالش بِه شود، دل بَد مَکن

این سَر شوریده باز آید به سامان غم مخور

 

 

سمانه صبا
۰۳خرداد

گاهی وقت ها به خودم می گویم کاش برای جامعه و خدمت به خلق قدمی برمی داشتم. مثلا وقتی دوستی را می ببینم با چه شور و حرارتی در جامعه فعالیت دارد و بزرگترین دغدغه اش بالا بردن آگاهی مادران و آموزش به کودکان و فعالیت های خیرانه ی عام المنفعه، کم کردن تولید زباله با انواع اقسام ترفندها و...

آن وقت غبطه می خورم که چرا من کنج عزلت گرفته و تنها به رشد خود و نهایتا فرزندان و چند حرکت کوچک بسنده کرده ام!

و باز به خود دلداری می دهم که :آهای رفیق قرار نیست همه شبیه هم باشند، دوست تو استعداد و توانایی های انجام کارهای زیادی دارد که تو نداری اما تو هم استعداد و توانایی انجام کارهای زیادی را داری که او ندارد. پس تو باید باتوجه به استعداد و توانایی و امکانات به خلق خدمت کنی🌿

🌿🌿🌿

چند پیشنهاد برای زباله سازی کمتر 

یک: تفکیک زباله( یا می تونید شخصا به شرکت‌های جمع آوری زباله زنگ بزنید که زباله های خشک تان را جمع آوری کنند یا به گلماند محله بروید و در عوض زباله ها گلدان دریافت کنید و یا کُنج سطل زباله بزارید تا زباله گردها هم نانی گیرشان بیاید)

یک اقدام دیگر :استفاده از دستمال های نخی به جای خرید بسته بسته دستمال کاغذی هست که اتفاقا از نظر سلامت و بهداشت هم بسیار ضروری است

سه :خرید کاپ قاعدگی به جای پدهای بهداشتی( یکی از دوستان خیلی تحقیق کرده و راضی بود)

نان های خشک را برای طویله ها و مرغ و خروس ها نگه دارین و به آن ها تحویل دهید

پوست میوه را هم می توانید به حیوانات طویله بدهید اگر در دسترس نیست آن ها را یا توی باغچه دفن کنید تا تبدیل به خاک شود یا خشک کنید که کیسه زباله ی شما شیرآبه نداشته باشد

در مصرف آب و برق صرفه جویی کنیم که همه ی هموطنان از این موهبت استفاده کنند

وقتی به فروشگاههای بزرگ می رویم به مقدار نیاز خرید کنیم وگرنه با کلی خریدهایی غیرضروری در خانه مواجه می شویم 

و..

و زمین مادر شماست در نگهداری از آن کوشا باشید( حضرت محمد)

یادمان باشد فردا روز محاسبه وقتی پرده ها کنار رفت شرمنده خدا نشویم و با سری بلند بگوییم :ببین چگونه از زمین و آفریده هایت محافظت کردم!

سمانه صبا
۲۶ارديبهشت

در ده روز گذشته دچار انواع اقسام امراض متفاوت شدم و همزمان برای مشکلی دارو و درمان گیاهی استفاده می کردم، از انواع اقسام دمنوش ها با طعم زهر حلاحل تا بوی دود عنبر نسا و بخور گل چل گیس و ملحم پنجاه گیاه و...

همین که با این وجود زنده ام و می نویسم باید هزار بار سجده ی شکر گذارم

🌿🌿🌿

دیر جُنبیدم و بلیط مشهد تمام شد حالا ما مانده ایم و تعطیلات و خانه و بریز و بپاش بچه ها! 

🌿🌿🌿

کتاب در صحبت قرآن از استاد قمشه‌ای بسیار عالی و روان و در حد فهم است، طوری از قرآن می گوید گویی یه کتاب داستان نرم و لطیف با هزار پند و اندرز را می خوانی و حظ می بری

🌿🌿🌿

در نمایشگاه کتاب؛ کتاب‌های دوستم مهناز جعفری را دیدم، وی مترجم کتب آموزشی و بسیار مفید برای بچه ها و نوجوان هست، مطالبی که یادگیری آن باعث رشد جنسی، روحی درست بچه ها می شود، انتشارات مهرسا 

رمان وقتی به یک مرد مبتلا شدم را هم دیدم، اما به غرفه اش نرفتم و رخ نشان ندادم چون از ناشر دل خوشی نداشتم

اما نمایشنامه ام فقط آنلاین فروش دارد 

کتاب‌های همسر هم چندتایی در بخش های پزشکی موجود بود و خواهان زیادی داشت 

کتاب پرنده نگری نیز از یکی از دوستان فالوور اینستاگرام جناب پرویز بختیاری نیز بود 

 

حس خیلی خوبی داشتم که همسرم و دوستانم و البته خود ِ کمترینم، این چنین دست به قلم  هستیم

 

سمانه صبا
۲۰ارديبهشت

سلام 

عید از بس سرشلوغیان بودم درست حسابی نتوانستم مامان را ببینم برای همین برایش بلیط گرفتم تا یکهفته ای پیشمان بماند، در وقت کمی که داشتیم سعی کردیم حسابی به ما خوش بگذرد

غذاهای متنوع و غذاهایی که ماها قصد درست کردنش را داشتیم، را باهم پختیم

چند جای تفریحی رفتیم، تجریش گردی کردیم و... 

صدرا می گوید کاش مامان نرگس نزدیک ما زندگی می کرد، می گویم مامان جان؛ چون دور است قدرش را می دانیم اگر نزدیک بود مطمئن باش اینقدر هوایش را نداشتیم و قدرش را نمی دانستیم

🌿🌿🌿

عضو کتابخانه شدم و چند کتاب به امانت گرفتم، مقایسه کردم با کتابخانه ی بوستان قیطریه( منزل سابق)چقدر متفاوت بود، مسوول کتابخانه دختر جوان و خنده رو و گشاده رو، امکانات کتابخانه عالی، از نیمکت های نو و تمیز و بزرگ تا جای ساز و قهوه ساز و آب سرد کن و... هزینه هم بسیارررر کم.

 

سمانه صبا
۰۱ارديبهشت

آخرین جزء از قرآن کریم را در حالی تلاوت کردم، که متاسفانه به دلایل سرگرم شدن با امورات زندگی که بعضا چندان هم مهم نبودند فقط قرائت کردم و نتوانستم ترجمه بخوانم و تامل هم داشته باشند جز به تعداد انگشت شمار، و دست به دامن خدایم که مهربانی اش بی اندازه است که اندک عبادت را از من بپذیر 🌿

دلم بسیار گرفت، بی نهایت برای ماه رمضان و جز خوانی قرآن، دعای سحر، دعاهای روزانه اش و شبهای قدر دل تنگ می شوم، صد حیف که بسیار خسته بودم و شب بیست و سوم جز بازمانده ها شدم 

🌿🌿🌿

قصد سفر داشتیم اما هیچ جای خالی برای اقامت یافت نکردیم و باز من به دو مورد که سال‌هاس کنج ذهنم است رسیدم؛ یا ویلا بخریم یا یک کاروان مجهز، و البته فعلا جای پول‌های هردویش خالی است😆

🌿🌿🌿

سروناز را با مشورت دوستم در یک موسسه نوشتم، دوستم که بسیار در امر کودک خبره شده است، گفت مکان خوبی به نظر میاید

از همه مهتر جای موسسه بود که من را تشویق به این امر کرد، سبز و دنج. 

از هفته ی دیگر خدا بخواهد چهار روز در هفته کلاس خواهیم رفت، من و صدرا زبان و سروناز بانو هم موسسه.... سر شلوغیان می شویم

🌿🌿🌿

صدرا دوست دارد مهاجرت کند زیرا عاشق ماشین های گران قیمت آن هاست 

همسر از مالی و رزومه ی تحصیلی و.. خدا رو شکر مشکلی ندارد اما من آدم مهاجرت نیستم، نمی تونم بگذارم و بروم، رفتن راحت است اما ماندن و در حد توان خدمت یه جامعه و بالابردن فرهنگ جامعه و امور عام المنفعه برای مردمت بسیار مهمتر، اما صدرا را که من می ببینم احتمالا خواهد رفت حتی بخاطر ماشین باکلاس 🤭

 

تا اینجا را جمعه نوشته بودم و ذخیره کرده بودم و بقیه اش را امروز هفت اردیبهشت 👇😅🌸

 

🌿🌿

روز جمعه که در منزل ماندیم اما دانستیم بسیار کسل و بی حوصله خواهیم شد اگر هر سه روز را در خانه بمانیم، شنبه صبح زود بلند شدیم تا یک جایی نزدیک تهرون برویم، کنار سوپرمارکت ایستادیم تا مقداری مایحتاج بخریم یکباره دیدم من که اندک وسیله ای برداشته ام چرا مسافرت یکباره نرویم، این شد که پیشنهاد دادم و همسر بپذیرفت با توکل به خدا راه افتادیم 

شهر تفرش مقصد ما بود و باید بگویم بی نظیر این شهر، شهر تفرش شهر پدران علم و هنر ایران نام دارد

زادگاه فخر ایران پروفسور محمود حسابی، استاد علی حاتمی استاد مظاهر مصفا، اردشیر قوام( پدر پیوند مغز استخوان ایران )بانو فراغ فرخزاد، بانو پروانه وثوق( فرشته ی نجات کودکان سرطان ایرانی )مریم پیرهادی( اولین دندانپزشک زن ایرانی)وبسیاری دیگری که در این جا نمی گنجد ذکر نام گران هایشان. ... این بزرگان چه نقش بی بدیلی در روند آبادانی ایران داشته اند. 

و من دانستم اینان فخر ما هستند، ایرانی های اصیل و بافرهنگ غنی که علیرقم مشکلات ماندند و چه کارها انجام دادند، سر تعظیم برای هر ایرانی که قلبش برای ایران و ایرانی بتپد.

از آنجایی که بخشی از رمانم در شهر تفرش رخ می دهد من کوچه پس کوچه ها زیر باران نرم بهاری  می گشتم وپی خانه ی حاج ننه را بودم و به گمانم آن را یافتم 

پر از حس های ناب و دل انگیز  که یاد آوری آن هم نشاط به جانم تزریق می کند... 

و البته بخت باما یار بود و اقامتگاه هم مهیا شد و ما بیرون نماندیم 

خداجان هزار بار شکرت که  دیدنت زیبایی هات را به ما ارزانی دادی

فهرست مکان های دیدنی تفرش جان

خانه پدری نظامی گنجوی در روستای طاد

مزار بزرگ مرد ایران زمین و فخر ایران زمین پروفسور محمود حسابی

بنای بسیار دل انگیز ششناو

قنات باصفای و کهن ششناو

چنار 700ساله( عجب پیرمرد باصفای بود )

موزه استاد بصیر

 

 

سمانه صبا
۱۹فروردين

ما سرانجام بعد از سه هفته به منزل برگشتیم، این مسافرت طولانی علاوه بر مزایای بی شمار، عیب های هم داشت و مهمترین آن خستگی بویژه برای بچه ها و خاصه سروناز بود، پوستمان هم آسیب دید چرا که واقعا رسیدگی به آن ممکن نبود. 

از مشهد بگویم که هر روز یکجا دعوت بودیم( اینجا باید قدر خانواده پُر شمار همسر را دانست😉) البته بعلت برگشت ما، هفت خانواده فرصت نکردند ما را دعوت کنند که آه حسرت از نهادمان بلند شد و صد حیف که چاره ای جز برگشت نبود. 

روز یازدهم هم خودم مهمانی گرفتم و تنها دعایم قبولی آن افطاری در پیشگاه خداوند ِجان بود.

در این مسافرت اما روتین زندگی ام بهم خورد، رسیدگی به پوست و بهداشت خانواده و نوشتن و...به هیچ چیز نرسیدم. 

بعد از آمدن اما تا سه روز دچار غم و دلتنگی بودیم چرا که یکباره آن همه هیاهو خوابید و ما ماندیم و خانه ی کوچکمان. قسمت وحشتناک ماجرا این بود که من دانستم از این ببعد چون کوزتی باید مرتب افطار و سحر و صبحانه و نهار و... بپزم🥴

ان شاء الله هیچکس از خانواده اش دور نماند اما اگر مصلحت خداوند در دوری است با آن کنار بیاییم و به جای نق زدن و افسردگی، خودمان را قوی کنیم و زندگی شادی را علیرقم دشواری هایش رقم بزنیم و چه بسا بسیار موفقیت ها در این دوری هاست. 

 

سمانه صبا
۰۷فروردين

اواخر بهمن به تکه ای از ایرانم سفر کردم که از دیرباز آرزوی رفتن به آن خطه را داشتم، تمام تلاشم را کردم که هر لحظه از بودن در آنجا لذت ببرم و استفاده کنم، که در این امر بسیار موفق عمل کردم و چنان ذهنم را از هر مشکلی خالی نگه داشتم گویی هیچ مشکلی آن جا نیست!تجربه ی بسیار نابی بود و من از نزدیک بخش بسیار بسیار کوچکی از آفرینش خدایم را لمس کردم و حظ بردم.

خدایا سپاسگذارم از اینکه این فرصت را در اختیارم قرار دادی

🌿🌿🌿

اسفندماه با سرعت سپری شد و سپس بعد از گذشت سالها، تصمیم گرفتیم با خودروی خود به زادگاهمان برویم و در بین مسیر برای اینکه خسته نشویم و از مسیر لذت ببریم هر شب جایی ماندیم و چند جای طبیعی و تاریخی را دیدیم. 

از جمله آبشار بسیار زیبایی در شهرستان مُجن، چشمه ی هفت رنگ، بنای عارف بزرگ بایزید بسطامی و ابولحسن خرقانی و... 

 

 در نیشابور؛ دکتر به دیدار مُراد خود؛ شیخ فریدالدین عطار رفت و ساعتها کنار مزارش نشست و شعر خواند و حظ فراوان بُرد. 

اما به هنگام ورود به مشهد و مسافرت ضربتی به شهرستانی برای عروسی یکی از نزدیکان دکتر و هوای سرد و بارانی، آنفولانزا گرفتیم و هریک گوشه ای افتاده و در تب بیماری می سوختیم و می ساختیم و امروز اندکی حالمان بهتر شده

و باز خدا زیباییم را شکر، که اگرچه بیماری داده اما درمان را نیز داده و من می دانم در بیماری چه گناهانی بخشوده می شود و از خدای بخشنده بابت این همه لطف ممنونم که به هر بهانه ای به بنده اش می بخشد و از گناهش می کاهد. 

🌿🌿🌿

ماه رمضان مصادف با آمدن بهار شد و در بین هیاهوی رفت و آمد و افطاری دادن ها. تلاش دارم حداقل یک جزء قرآنم را تلاوت کنم و باز دست نیاز به خداجان که لطفا آن را قبول کن یا الرحم الراحمین 

🌿🌿🌿

در این تفارن بهار دل و بهار زمین، دلم را بهاری کُن یا حی یا قیوم

🌿🌿🌿

چه زیباست که در دل طبیعت از خالق خلاقش یاد کُنیم و با ذکر صفات او اندکی از او سپاسگذاری کرده و دل را با یادش لطیف و زنده گردانیم 

ان شاء الله سال خوبی داشته باشید

 

سمانه صبا
۱۴اسفند

باره زمانی هفت تا نُه صبح، هنگامی که صدرا می فرستم مدرسه و همسر به محل کار رهسپار می شود زمان فراغت زیادی داشتم، در این بازه به علت خواب سروناز بانو به کارهای منزل نمی رسیدم و عملا در سکوت و خاموشی یا گوشی توی دستم بود یا پُشت لپ تاپ می نشستم و می نوشتم که  یکباره، تصمیم گرفتم فیلم ببینم. ابتدا به دنبال فیلم های بودم که به لحاظ بازیگر و مضمون به آن ها علاقمند شده بودم و مدتها از دیدن آن ها گذشته بود 

در سایت‌های خارجی به جهت اهمیت کپی رایت باید نسخه را می خریدی و چون تحریم هستیم چنین چیزی امکان ندارد 😑.. خلاصه یک سایت ایرانی دیدم که نیاز به فیلترشکن هم ندارد 

ابتدا مرگ بازان را دیدم و فهمیدم این فیلم به همان زمان خودش برایم جذاب بود و نه اکنون، دیگر به کیفر ساترلند علاقه ندارم و جولیا رابرتز در نظرم بامزه نیست! 

روزی یک فیلم می دیدم تا رسیدم به گلادیاتور! 

بازی ها بسیار زیبا بود از راسل کرو تا واکین فینیکس( حالا قبل ها اسمش خواکین بود نمی دانم چرا یکهو واکین شد)یکباره این بازیگر به چشمم آمد و فیلم هایش را دیدم 

جوکر

قلم پر

مهاجر

فعلا این ها را دیده ام، قلم پرها فیلم؛ پُر صحنه ای بود که من رد می کردم اما درون مایه اش خوب بود. 

جوکر هم تلخ بود 

مهاجر را خیلی دوست داشتم 

 

این هم چندتا پوستر از فیلم مهاجر

🌿🌿🌿🌿

 فینیکس بازیگر توانمندی هست و البته دغدغه مند، به دنبال عدالت و بربری در دنیاس و همواره دنیای کنونی را نقد کرده است و به دنبال بهتر شدن کره زمین است و فعالیت های هم دارد.

چقدر دنیا جای بهتری می شد تنها به غُر زدن اکتفا نشود و کارهای عملی هم در کنارش انجام دهیم از هر راهی که می توانیم

تفکیک زباله ها، نریختن زباله، کمک کردن به سازمان هایی( بیماری، ازدواج، اشتغال، کودکان کار و... ) امور داوطلبانه ی در کارهای خیر و.. 

اگر هم تمکن مالی نداریم حتی شده با یک لبخند دنیای بهتری را برای خودمان و دیگران رقم بزنیم 

به قول مولانا؛ 

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده‌ ام آمدنم بهر چه بود

و... 

 

 

 

 

 

سمانه صبا
۲۳بهمن

کتاب"زندگی خود را دوباره بیافرینیم"  توسط دوست روان شناسی که در مقطع دکترا تحصيلات دارد و به قول معروف سرد و گرم روزگار چشیده است، به من پیشنهاد شده است. 

در این کتاب برای شکوفا شدن کودک از نظر سلامت روان چند نکته بسیار مهم ذکر شده است که در اثر کمبود و خلاء آن کودک در بزرگسالی دچار تله یا تله های زندگی می شود

1_یک کودک به محیط خانوادگی باثبات و امن نیاز دارد، والدین هم جسمی و هم روحی در کنار کودک هستند، در دسترس هستند، در خانه هیچکس با او بدرفتاری نمی کند و کودک برای مدت طولانی تنها نمی ماند، در صورت که امنیت ابتدایی کودک تامین نشود کودک در آینده به تله رهاشدگی، بی اعتمادی و سوءرفتار دچار می شوند

2_ارتباط به دیگران( تله زندگی؛ محرومیت عاطفی و انزوای اجتناعی )ما به توجه، عشق، همدلی، راهنمایی هم در خانواده و هم همسن سالان نیاز داریم 

3.استقلال رای( تله زندگی؛ وابستگی و آسیب پذیری)

4_ابراز وجود( تله زندگی؛ سرسپردگی، معیارهای سخت گیرانه یا همان کمال طلبی)

آزادانه علایق و فعالیت‌های را براساس علاقه خودش دنبال کند نه میل و شادی اطرافیان 

5_عزت نفس( تله زندگی؛ کمبود ودشکست)

احساس ارزشمند بودن،

خانواده ای که دائما انتقاد می کنند و هیچ یک از کارهای فرزند را قابل قبول نمی دانند. 

6_محدودیت های واقع بینانه( تله زندگی؛ استحقاق)

آزادی بی حد و حصر به کودک و لوس کردن و واگذاری عدم مسوولیت به کودکو..

🌿

این فقط مختصر توضیحی برای آشنایی کتاب بود، کتاب تک تک، تله های زندگی را بررسی کرده و راهکارهای عملی و ذهنی کارآمدی  به ما ارائه می‌دهد 

 

 

 

سمانه صبا
۱۸بهمن

بعد از یک دوره ی طولانی ممانعت از خرید اینترنتی باز شیطان من را گول زد آن هم در سرویس دستشویی 🥴

آن جا بود که من فهمیدم سرویس هایم اصلا جذابیت ندارند و دست به کار شدم و چند ‌شلف و گلدان شیشه ای طبیعی و شمع گل خشک،.. سفارش دادم تا اعضای خانواده و صد البته مهمان هایم با دلی پر نشاط و روحی جلا گرفته از محیط، به کارشان بپردازند!!!!

اگر خوب شد عکس می گیرم شما هم به نشاط بیایید🤭

🌿

 

بابا چند سالی به مامان قول شیراز را داده بود و نمی شد و هر بار پول سفر خرج امر مهم تری شده بود، از خوش اقبالی بابا از سمت بازنشستگان سفر به شیراز آن هم رایگان ثبت نام به عمل آمد و قرعه به نام مامان و بابا افتاد، اگر چه یک طرف مسیر با اتوبوس است و هوا بشدت سرد، اما مامان چنان با اشتیاق و هیجان با من حرف می زد که دَمی به روحیه اش غبطه خوردم، مامان من یکی از انرژی مثبت ترین و سرزنده ترین آدم های دنیاست، او با کوچکترین رخداد شاد شاد می شود و در هر ماجرای، بهترین حالت را برداشت می کُند و به قول معروف نیمه پُر لیوان را می بییند

🌿

آقا ما مدتی است سریال خارجی ندیدیم، بعلت اینکه شورش را در می آوریم و تا تمام قسمت ها را آب نکشیم ول نمی کنیم و بچه هایمان کلافه می شوند که به حق است. فعلا ایرانی می ببینم، این ایرانی ها بس کِش می دهند آدم را کفری  می کنند! 

در حال حاضر سریال سقوط، سرگیجه، آکتور را می ببینم 

دیشب خواب می دیدم رعنا آزادی ور با هادی حجازی به خارج فرار کرده اند! چیزی که بیشتر از همه من را به خنده می اندازد ناراحتی من برای مهدی پاکدل بود. 

این هم ذهن ما که گاهی تا روزها درگیر سریالی می شَوَد! 

 

 

 

 

 

سمانه صبا
۰۸بهمن

بی شک یکی از بهترین دعاها دعای"خدا عاقبتت را به خیر کُند"  است 

در هفته های اخیر خبرهای شنیدم که نُخست من را شگفت زده وسپس اندوهگین کرد.

در محله مان جوانِ لحاف دوزی زندگی می کرد که من از نزدیگ او را می شناختم ،مردی خجالتی،با عینک ته استکانی و مهربان وآرام،به قول معروف صدا از سنگ درمی آمد از او نه. بواسطه ی اینکه این لحاف دوز همسایه ی ما و خاله کوچیکه بود،همه ی اعضای خانواده با او سلام وعلیک داشتیم وگاهی بچه های خاله کوچیکه که البته الان تینجرهای مدعی شده اند، با این مرد بازی می کردند ،هر وقت من از دانشگاه می امدم حس می کردم این مرد به من لبخند خجولی می زند آن موقع خاله کوچیکه به شوخی یا جدی می گفت " این از تو خوشش میاد"!

سالها گذشت

من دیگر نه در محله بلکه در شهرم زندگی نمی کردم و نسبت به همسایگان و دوستان بی اطلاع و بی مهر شده بودم و طبعا لحاف دوز هم جز همین فراموش شدگان بود تا اینکه مادرم خبر هولناکی به من داد

لحاف دوز که البته لیسانس دانشگاه دولتی بود خانمی را به همسری گرفته بود،خانم در زندگی با لحاف دوز به تحصیل ادامه داده بود و پرستار شده بود و دارای جایگاه اجتماعی مناسب و درآمد مناسب و ...خلاصه بانو بنای ناسازگاری می گذارد که تو در هم شأن من نیستی!  باز همان اشتباه تکراری که در جامعه ما کَم دیده نمی شَوَد؛ مرد به اصرار می خواهد زن را در زندگی اَش ماندگار کُند! لحاف دوز نیز از طریق بخشیدن تمام سرمایه ای که در این مدت جمع کرده بود به همسرش،به ظن خود، او را پایبند می کند ،این حربه کاملا مقطعی و زن هر بار که نغمه ی جدایی سَر می دهد لحافدوز مالی به او می بخشد،سرانجام تمام اموال و املاک تَه کشیده و زن اینبار مصمم اثاث خود را توی کامیون گذاشته تا زندگی را برای همیشه تَرک کُند همان دم لحاف دوز با چاقوی از پیش خریداری جلوی دید خانواده ی زن به او حمله کرده و او را به قتل می رساند،خودش نیز قرص برنج خورده تا خودکشی کند اما نجات می یابد وفعلا در زندان است تا پسر شش ساله اش به سن قانونی برسد و..

 

🌿🌿🌿🌿

چند روز پیش معلم هنر و نقاشی صدرا که به خشک اخلاقی معروف است ماجرایی گفت که به آنی اشک توی چشمم جمع شد

پسرک ده ساله ای کل زمان کلاس را سر به روی میز گذاشته و خفته بود معلم مراعات کرده و دانش آموز را بیدار نمی کند، در زنگ تفریح آموزگار سراغ پسرک رفته و به او می گوید:نمی خوای بیدار شی؟! زنگ خورد، لابد زیادی خسته ای! 

پسرک را تکان می دهد اما روح کوچک او دیگر در این عالم نیست. پسرک سکته کرده است! کاوش که می کنند می یابند هفته ی پیش پدر و مادرش طلاق گرفته اند

🌿🌿🌿🌿

خانم سعیدی دوست نزدیک مامانم است

زن داداش عروس خانم سعیدی یکباره درخواست طلاق داده و مرد را با دو بچه می گذارد و می رود و فقط ماشین را در ازای طلاق برمی دارد بعد از چند روز به گوشی پسرش پیام می دهد؛ برای همیشه رفتم با عشقم زندگی کنم و هرگز تو و خواهرت را نمی خواهم! 

🌿🌿🌿🌿🌿

و چند جدایی باور نکردنی چند دوست و آشنا و بستگان هر کدام به علتی

خدا عاقبت همه مان را به خیر کند

 

 

ب

سمانه صبا
۰۱بهمن

حساب کردم بعد از چهل روز بلاخره روال عادی زندگی از سر گرفته شد.

مادر دکتر را با سلام و صلوات راهی کردیم و جای خالی اش تا چند ساعت حس می شد

🌿

به دوست قدیمی ام به هر مناسبتی پیام می دادم و میل داشتم باب گفت و گو را چون گذشته با او باز کنم، اما در مقابل پیام های بلند بالای من تنها لایک می زد و گاهی هم می دید اما بی واکنش؛ابتدا دلخور شدم چرا چنین می کُند و به سردی رفتار می کند، بعد از اندکی کلنجار با خودم متوجه شدم باید به او و البته خودم احترام بگذارم، به او برای اینکه علاقمند نیست با من دوباره بنای دوستی و ارتباط بگذارد و به خودم برای اینکه بی جهت دوستی ام را به او تحمیل نکنم. 

🌿🌿🌿

یک هزار آفرین به خودم  برای خویشتن داری و شکیبایی و حُسن خُلق در برابر مهمان مذکور. از اینکه توانسته ام به رشد چشمگیری دست پیدا کنم و بر افکاری که به احساس و در نهایت  رفتار می انجامد، کنترل داشته و عاقلانه و با تفکر حل مسله کنم بسیار خُرسند هستم.. 

دوست خوب نعمت است یکی از این عاقلان ِ هوشمندِ پُر تلاش خانم مهناز جعفری هستند از دوست وبلاگ سابق که سعی دارم همیشه از او بیاموزم. نیکو رفیقی است در این دنیای بی خبری و بی بصیرتی 

🙋🌿

 

سمانه صبا
۱۸دی

در بیستم آذر ماه نخستین بار به کربلا مشرف شدیم، نجف مقصد ابتدایی ما بود و سپس کربلا و سامرا و در نهایت کاظمین

از سفر و حال و احوالات غریبی که برمن روی داد چیزی نمی نویسم که تامدتها من را گیج، خشمگین و ناامید و شکاک و... کرده بود.، بگذریم

همسفران همه خوب بودند

دکتر میم( همکار همسر)با پدرش در کاروان ما بودند و گاهی موقع نماز جیم می شدند 🤭😆

شادی زنی هم سن من با یک دختر کوچک اوتیسم. من گاهی کودک نازنین به اسم آرنیکا را نگه می داشتم که شادی هم به راز و نیاز برسد 

سارا به همراه مادرش، بسیار باوقار، با حجب و حیا و زیبا، در انتهای سفر فهمیدم ساراچند بار آی وی اف کرده و ناموفق بوده 😔

خانم ترکه و مادر خمیده و خواهر و دوست قرتی اش، بسیار مثبت و خوش خلق

خانم ایزد نهاد و همسر تعصبی قدبلند با لهجه شدید تهرونی

خانم اصفهانی و همسر دکترش که یکبار سخنرانی اش به صد مداحی مداح کاروان می ارزید( از اخلاق به احکام برسیم)گزیده های صحبت های دکتر

آقای خانلو و هفت خواهر و مادر

و... 

در مجموع سفر خوبی بود

وقتی برگشتیم، بلافاصله در یک اقدام تقریبا احمقانه با مامان بابا که برای نگهداری بچه ها آمده بودند یه قطار درب و داغان گرفتیم و آمدیم مشهد

خدایا چقدر حماقت کردم، علاوه بر خستگی سفر، خستگی قطار وحشتناک مشهد _تهران، دو مهمانی بزرگ مامان ایران و مامانم به خاطر عروس جدید خانواده گرفتند و پوست من و مامانم کَنده شد، بقیه هم انگار نه انگار!

بویژه خاله کوچیکه که چنان در فضای مجازی غرق شده که فضای حقیقی را از یاد برده.

خلاصه بعد از ده روز مسافرت وحشتناک و خسته کننده در یه اقدام ابلهانه ی دیگر با مادردکتر برگشتیم یعنی او را آوردم، آه... یک بانوی وسواسی که دقیقا از نظر عقاید و افکار نقطه ی مقابل من است🥴🤐😑

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

خلاصه این بود حماقت های پشت سرهم سمانه 😆🤭

سریال دارک را دیوانه وار با همسر دیدیم، فصل یک جالب و معماگونه فصل سه دیگر شورش را در آورده بود 

سریال پوست شیر بی صبرانه منتظرم تا آپ شود

بی گناه که چنگی به دل نمی زند

مریخ خنده دار است و می ارزد به اندکی خلاصی از روزگار ایران 

جیران را دیگر نمی ببینم بس کش دار و بی محتوی است 

🌿

در حال خواندن وصیت های مولا به پسرش امام حسن هستم. 

ٱقاجان قربانت بروم که چقدر لابلای حرفهایت زیبا هستی و در آنجا... 😔

سمانه صبا
۱۴آذر

مدتی است به فکر فرو رفته ام تا قید تهران را بزنیم

زندگی در شهرهای متفاوت( مشهد، یزد، بندرعباس )تجربه های گران قیمتی برایم یادگار گذاشته است از تجربه های تلخ که تعدادشان کم هم نبود تا خاطرات خوشایند که هنوز هم یادآوری شان لبخند به لب می آورد

حالا در حال بررسی و تحقیق از دوستان و مهاجران هستیم تا مزه زندگی اینبار در شمال ایران در رشت نگین سبز ایران را تجربه کنیم

من دروان کودکی ام در حیاط پر دار و درخت خانه ی آقاجانم گذشته است. حیاطی پر از درختان آلبالو و گیلاس و هلو و انجیر وبوته های گل یاس و محمدی و رز و پیچک های پر از مارمولک کنج حیاط و درختان در هم پیچیده شده ی مو که سقفی سبز بوجود آورده اند و تابی که از سقف آن آویزان کرده بودند و من توی آن می نشستم و به بالا صعود می کردم و. دست دراز می کردم تا آن انگورهای درشت و آبدار و رسیده را بچینم...عجب دوران کودکی و نوجوانی لذت بخش و رویایی داشتم ها! 

من آدم تهران و آپارتمان نیستم.. اصلا نمی فهمم آنهایی که می توانند رها شوند اما خود را اسیر نام وسوسه انگیز تهران کرده اند.

زندگی در شهرهای دیگر با کیفیت تر است، سلامت روان و روح در شهرهای کوچک بیشتر تامین می شود زندگی در حالت اسلوموشن، آرام بی تنش وترافیک و استرس.. آرام آرام.

می خواهم باز تجربه کنم، یکجا ماندن آدمی را راکد و روحش را خسته می کند 

اگر چه به مثلی:

آنچه دلم خواست نه آن می شود

هرچه خدا خواست همان می شود

ممنون خدا جان 

سمانه صبا
۲۷آبان

جنگل پهنه ی سبزی است که در دل خود رنگهایی جزئی هم جای داده است چون؛ دل کوچک سرخ  سینه سرخ، پرهای سبز دارکوب سبز، تمشک های ریز قرمز، سَر آبی چرخ ریسک، و...

اما کویر تک رنگ است، بی کران تا بی کرانش نخودی رنگ و تک رنگ.حتی اهالی کویر هم به رنگ کویر هستند و مستتر از چشمان ما

مقصد اینبار نخلستان بابا پرویز در نزدیکی شهر ابوزید بود، اقامتگاه بوم گردی بابا پرویز چون نگینی سبز در دل کویر بود. این نگین سبز به همت پیرمرد شیرین و اقبال بلندش به یُمن وجود چاه آب شیرین "عروس" متولد شده بود.

شب هنگام من و صدرا با چند بانوی میانه سال اهل دلیجان که زنانه به کویر آمده بودند، دوست و همراه شدیم.

دور آتش سرکش و برافروخته، زیر نم نم باران لطیف کویری "تولد مبارک" برای صدرا می خواندیم و دست می زدیم و کیف می کردیم. 

دوستانمان پر از انرژی مثبت، بانشاط، با انگیزه، ورزشکار، قوی و اهل طبیعت و کوه و کویر بودند. 

در انتهای مهمانی کوچکمان هرکدام یک شکرگذاری و یک دعا کردیم. 

صبح هنگام با دوستانمان توی نخلستان قدم زدیم، رطب تازه میل کردیم و نخلها را در آغوش گرفتیم تا انرژی مثبت به اعماق روح و جانمان تزریق کنیم و عجیب موثر بود این هم آغوشی به طبیعت. سپس به سر چشمه ی اصلی چاه عروس رفتیم؛ عروسمان برخلاف عرف، لباس سبز رنگ توری پوشیده بود و برای مهمانانش پشت چشم نازک می کرد، قصه ی دل و دلدادگی اش دهان به دهان ما نقل شد و کیف عروس خانم کوک شد! 

نخلستان بابا پرویز

 

سپس روی تلماسه ها غلت زدیم و سرگیجه گرفتیم و من دمی ریلکس کردم و چشمانم را بستم و ذهن و تن با همه ی متعلقاتش را پس زدم و مانترای من وزش لطیف نسیم کویری شد. 

در نیمه ی روز با دوستان وداع کردیم و پشت سر مینی بوسشان آب ریختیم، دمی که گذشت بیست الی سی سواری بلند قامت گران بها با پرچمهای برفراز که من را دمی یاد داعش می انداخت، به نخلستان رسیدند 

ومن به این اندیشیدم در طبیعت زیباترین موسیقی، همان صداهای پیچیده شده در بطن طبیعت است که باید گوش جان سپرد به آن نه موسیقی های تند و خشن بلک متال و هوی متال و...  

با ورود میهمانان جدید سکوت کویر شکست و من احترام گذاشتم به سلیقه های متفاوت انسانها، نخلستان را ترک گفتیم و میان راه به کویر سیازگه رسیدیم و من هیجان انگیزترین لحظات زندگیم را گذراندم 

سافاری در دل کویر با سرعت مرگ آور و ارتفاع وحشت زا را، آنقدر جیغ کشیدیم که در انتهای صدایمان گرفته بود 

و خدا چه سخاوتمندانه طبیعتش را برای امورات زندگی به اهالی آنجا وامی گذارد تا امرار معاش کنند. 

و شب در اقامتگاه روستای تاریخی کاغذی گذشت

امامزاده ی در روستای کاغذی( نماز شام و عشا را میهمان اینجا بودیم)

 

و صبح زود به دل جاده زدیم برای برگشت به خانه و کاشانه مان 

میان راه به چشمه‌ی جوشقان رسیدیم. ییلاقی در بطن کویر، پر از زندگی و حرکت. جوشقان سرشار از شیطنت ماهی های ریز و درشت بود آنچنان زیاد که دست می بردی چند ماهی توی تله ی پنجه ات گیر می افتادند و ما ساعتها به تماشای این خلقت پر نقش و نگار و فراوان خداجان نشسته بودیم و ماهی می گرفتیم باز رها می کردیم 

چشمه ی جوشقان

و امامزاده ی با صفا در جوشقان(، سروناز دو دوست کوچک پیدا کرده بود و حالش با آن ها خوش بود )

 

سمانه صبا
۲۰آبان

زندگی سراسر رنج است، گویی رنج همراه همیشگی زندگی است، هیچ کس نگفته است زندگی بی رنج و بدون ناگواری ها خواهد گذشت تا به تَه برسد؛ نه خداوند نه اولیای خدا، نه بزرگان دین و اندیشه.

آنچه مهم است نماندن در رنج و گذر از آن است، با صبر، خویشتن داری، تمرین، باید رها کنیم

برای اتفاقات ناگوار گذشته یکبار عزاداری کرده سپس برای همیشه آن را دَفن کنیم و چمدان بازمانده هایش را جایی بگذاریم که دست روحمان به آن نرسد

زندگی گذر کردن است نه ماندن و درجا زدن

این روزها جوئل اوستین را گوش می کنم؛دلنشین است و ایمان قوی این مرد تحسین برانگیز، گویی همه ی مردان خدا دوست داشتنی هستند، جوئل کشیش است

تالابی در فریدون کنار

سمانه صبا
۱۹آبان

نوزده روز از خزان گذشت و سرانجام خداوند باران؛ رحمت الهی را فرو فرستاد 🤲

پنجره را گشوده ام، بوی خاک خیس خورده و آواز بلبل خرمایی، توی اتاق پیچیده و من حظ می برم از نغمه ی آفرینش

 

سمانه صبا
۱۱آبان

روزگارم چنان گشته که ده شب برایم چون نیمه شب شده است!

 

مشغول نوشتن هستم، دیالوگ های هامون صدر و غزال شکوهی باید بی نقص و درست از کار در بیایید... یک ساعت وقت گذاشتن برای چهارخط دیالوگ! وقت خواننده برایم بسیار مهم است.

دلدادگی نباید عیان باشد وگرنه دل می زند

دلدادگی صدر و غزال

سمانه صبا
۰۵آبان

، یک تولد مختصر و ساده در دل جنگل میان آواز؛ توکا و سینه سرخ و سهره،.... 

مقصد اما اینبار جنگل جوارم نبود بلکه یک جای دنج و جدید با چشم انداز، آبگیری بی نهایت زیبا و سبز. 

اگرچه این تولد با غم از دست دادن مظلومانه هموطنانم در شیراز، عجین شد و بغض هایی که گلویم را می سوزاند و من دندان به جگر گذاشتم تا نترکم از این انبوه اندوهی که بر کشورم و مردمان پاک نیتم روا می شود.

 

این دنیا متعلق به پدر آسمانی ام است، همو که حضورش را هر جا و هر لحظه به رخ می کشاند

آسمان آبی بی انتهایش و تکه ابرهای سپیدش در هنگامه‌ی روز 

ریزش برگهای زرد و نارنجی و قرمز با وزیدن اندک نسیمی 

قطرات ریز شبنم جا خوش کرده لابلای گلبرگها و برگها 

درختان سر به آسمان رسیده اش؛ سپیدار، افرا، بید مجنون،.... 

آسمان شب و ستارهای چشمک زنش، زهره ی پرنور، خوشه ی پروین، بهرام سرخ و... 

و هر جا می نگرم او را می بینم... 

🌿🌿🌿

دست می برم تا تمشکی بچینم، خار نگهبان دستم را می خراشد و هشدار می دهد اما من تنها لبخند می زنم و تمشک خوش رنگ را که چشم به راهم نشسته، می چینم و حظ می برم از این همه نعمت 

🌿🌿🌿

 

جایی شنیدم شاعری انگلیسی می گفت؛ نامتقارن بودن در طبیعت عین تقارن و هماهنگی است..

🌿🌿🌿

 

سمانه صبا
۲۷مهر

مامان همراه خاله کوچیکه به سفر رفته اند چند سالی است که یک اکیپ زنانه تشکیل داده اند و سه خواهرون و مامان ایران و دختر خاله الی کلی سفر رفته اند. 

اما این سفر فرق داشت هرکس مشغولیتی داشت که نتوانست بیاید جز مامان و خاله کوچیکه.. روز دوم سفر، ویس مامان چنان شاد و شنگول بود که یک دم حسودی کردم!!

بابا اما این روزها تنهاست

بابا هر روز صبح برای من در پیام رسان وات ساپ، ویسی پر از شادی  و شکرگذاری ودعای خیر  می فرستاد ابتدای ویس هم همیشه این جمله بود :سلام خانم مهندس و... اما از وقتی وات ساپ فیلتر شد دیگر نمی تواند بیاید کار با فیلترشکن را بلد نیست، جای ویسهای پر انرژی و زیبایش خیلی خالی است،برایش یک پیام رسان داخلی نصب کردم اما مدتها از آخرین حضورش می گذرد و سری به آن پیام رسان نزده تا پیام‌هایم را پاسخ دهد، البته تلفن جای خود که آن هم مصائبی دارد تا عصر که سرکار است و نمی شود تماس گرفت، عصر هم یا چرتی می زند، یا خانه ی مامان ایران است، یا مسجد رفته، یا خانه ای داداش ها رفته ودر تمام موارد بالا تلفن همراهش را نبرده ودر منزل گذاشته! من هم که تا از امورات فارغ می شوم ساعات پایانی شب شده و بابا بر طبق عادت ساعت‌هاس که  به خواب رفته است. 

اگرچه خوشحالی مامان برایم بی نهایت ارزشمند است اما این مسافرتهای انگشت شمار تکی اش، را دوست ندارم چون بابا خیلی تنها می شود و روزها برایش سخت می گذرد. 

 

سمانه صبا
۱۹مهر

سعی می کنم در این روزها چون شتر دو ساله باشم!

در فتنه ها، چونان شتر دوساله باش، نه پشتی دارد که سواری دهد، و نه پستانی تا او را بدوشند! 

کسب و کار همسر و همکاراش حسابی کساد شده و مریض بسیار کم. بخاطر اعتراضات، یحتمل خیلی از کسب و کارها هم مانند ما دچار مشکل شدند( خدا رو شکر وام نگرفتیم وگرنه کاسه چه کنم چه کنم توی دست گرفته بودیم و بر ملاجمان می کوبیدیم). با طرح هوشمندانه ی!!!!!، قطع اینستاگرام، من نگران زمین خوردن کسب و کارها بویژه کسب و کارهای خانگی هستم، چند سفارش اینستاگرامی من هم در هاله ای از ابهام است و نمی دانم به چه نتیجه ای خواهد رسید

بشدت نیازمند یه سواری دیگر هستیم و این روزها بشدت همسر خسته و بین راه مانده است( سرویس مدارس هنوز راه نیفتاده و در اما و اگر به سر می برد).. با این هزینه ها هم باید قید سواری خوب را بزنیم و به همین وطنی های ناایمن بسنده کنیم هرچند پول آن ها را هم فعلا نداریم! 

پاییز هم پاییزه ای قدیم، پر از باران و رگبار و رعد و برق....یادش بخیر 

عکس از توپکهای رنگین، صدرا

 

اکنون نشسته ام روی سجاده و صدای اذان موذن زاده می پیچد، خدا جان از این اوضاع رهایمان کن 

اللهم عجل لولیک الفرج 

 

 

 

نرگس جان پیام خصوصی شما را چگونه پاسخ دهم شما آدرسی نگذاشته اید🌿🙋

 

 

سمانه صبا
۲۸شهریور

سالها پیش رمانی خواندم به نام پنجره.

غروب ها که می شود پنجره اتاق را می گشایم و به يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ می اندیشم،( هنگامی که روز در شب داخل می شود)و گاهی هم نماز صبحگاهان( اگر بیدار شوم)به یولج الیل فی النهار( هنگامی که شب در روز داخل می گردد) می اندیشم، غروب و فجر خیلی شبیه هم هستند، شب و روز گویی درهم مخلوط شده اند...

🌿

انتهای شب پرده را کنار می زنم و در تاریکی منزل به آسمان خیره می شوم محو مهتاب و معدود ستاره های توی آسمان می شوم و باز یاد کهکشان های عجیب و غریب و بی نهایت و اسرارآمیز می شوم و به فکر فرو می روم از این گستردگی غریب و می مانم در علت خلق آن ها.و هر روز هم به لطف پیشرفت دانش اخبار کهکشان حیرت انگیزتر و مرموز تر

ظهرها که می شود زیر گرمای آفتاب نیمروزی اندکی می نشستم و حظ می برم از این گرمای مطبوع و به قاعده ی ته مانده های تابستان 

صبحگاهان نسیم خنک پاییزی از پنجره صورتم را نوازش می کند و رسیدن پاییز را یادآوری می کند.

چند جایی عظمت خدا برایم پررنگ تر می شود، یکی مرگ فلان شخص قدرتمند و ثروتمند، آسمانها و اخبار مربوط به کهکشان‌ها و سیارات و... دوران بارداری و رشد جنین.. 

و ما چون ذره ای بیش نیستیم در این عظمت آفرینش 

🌿🌿🌿🌿🌿🌿

امروز صبح سری به چند وبلاگ از دوستان زدم، دو نفر رمزی کرده بودند و یکی هم خداحافظی

اینکه برخی از بازدید کنندگان کامنت‌هایی می گذارند که باعث رنجش و خشم می شود کار ناشایستی است اما باز می گویم بهتر است آدمی صبر و خویشتن داری و حتی انتقاد پذیری را تمرین کند اینگونه است که زندگی در جامعه راحت تر می شود اگر چه برخی جاها انتقاد بی جا ما را آزرده می کند اما معتقدم این چنین آدم هایی که با اصول اخلاقی درست و صبر جواب انتقاد بی جا( اگر انتقاد به جا بود بهتر است به جای جبهه گیری روی آن فکر کرده و تشکر کنیم)را بدهیم نه آنکه فقط تقدیر کنندگان را دور و بر خود جمع کنیم

یادم می آید مدتها پیش وبلاگ فردی می رفتم که تحصیلات بالایی داشت و در جایگاه اجتماعی خوبی داشت و بسیار مستقل و موفق و از لحاظ ظاهر هم در خور توجه و تحسین برانگیز.. اما تا زمانی پیش ایشان احترام و علاقه و قربانت بروم و ارادت دارم و... داشتی که همواره نظرت همسو با ایشان و یا تعریف و تمجید ایشان بود اما اگر انتقادی داشتی آن موقع غضب این بنده خدا دیدنی بود 

خلاصه دریافتم بیخودی ایشان را الگوی خود قرار داده ام و بهتر است  معیارهای الگو را عوض کنم...

اتفاقی با خانمی آشنا شدم که خانه دار معمولی و دیپلمه بود، زندگی معمولی با همسری کارمند و دو طفل، اوقات فراغت هم یا کتاب می خواند، یا بافتنی، در ظاهر چیز عجیب و غریبی نبود اما کم کم شیفته اخلاق این بانو شدم بارها دیدم چقدر هنرمندانه و با اخلاق  و با درایت  مقابل معدود نظرهایی تند که شاید از روی ناآگاهی و شاید حسادت یا قصد و غرض آزارگری جواب منتقد بی جا را می دهد، حظ بردم! در برابر انتقادات به جا و پیشنهادات هم همیشه با روی باز و استقبال مواجه می شدی

صبر و خویشتن داری و درایت این بانو برایم تحسین برانگیز بود. آنجا دانستم الگو ربطی به میزان استقلال و درآمد و چهره و قد و بالا و میزان تحصیلات و جایگاه اجتماعی و... ندارد

من از آن بانوی خانه دار دیپلمه بیشتر آموختم تا آن دیگری

خدایا به من هم صبر و درایت در مواجه با مشکلات عطا بفرما 🌿

سمانه صبا
۲۰شهریور

محله جدید را دوست دارم 

دنج و سبز!

این محله اکثر منازل ویلایی هست و چندان به تهران شباهت ندارد. من را یاد قدیم ها می اندازد آن موقع ها که آپارتمان انگشت شمار بود و خانه های حیاط دار باصفا فراوان!

نمایشنامه را ویرایش کردم و به خانوم تیموری، نسخه اصلاح شده را ایمیل زدم .. امیدوارم اصلاحات را انجام دهد و نسخه بی خطا را وارد بازار کند.. قرار شد چند جلد خودم بخرم..( راستش لجم می گیرد کتابی را یکسال رویش تحقیق کردم و با وسواس نوشتم را خودم هزینه کنم و بخرم)

واقعیت امر این است که افراد کمی از جامعه برای خرید کتاب هزینه می کنند و چه بسا چندین برابر آن را خرج رخت و لباس و رستوران و فست فود و... می کنند اما فرهنگ خاصه کتاب، خیر!

نکته غم انگیز این است که در اطرافیان نیز کسی نمایشنامه را تهیه نکرده و نخواند

چه بگویم به زور که نمی شود یقه مردم را گرفت و کتابت را چپاند توی کیف و کتابخانه شان... 

خدا بزرگ است اگر چه آزرده شده ام اما باید توقع ام را بیاورم پایین و دست از طلبکاری بردارم و نزدیکان و دوستانم را همین طوری دوست بدارم 

فعلا نمایشنامه جدید را کنار گذاشته ام، وقت کافی یا بهتر بگویم انگیزه کافی ندارم البته که تا اینجای کار عالی درآمده اما نیز فراوان به ویرایش دارد برای من کمیت همیشه ارجح بر کیفیت بوده است.. 

🌿🌿🌿🌿🌿🌿

یکبار صدرا پرسید ما چگونه با هم آشنا شدیم! 

برای طنز دکتر، به صدرا گفت: در پارتی باهم آشنا شدیم! ( حالا هر دوی ما فوق مثبت هستیم و بزرگترین خلاف زندگی مان رفتن دزدکی به سینما آن هم با دوستان همجنسان بوده است چون سابقه دوست مخالف جنس نداشته ایم، اینقدر مثبت!! 

عکس حس و حال خوبی داشت، گذاشتم

🌿🌿🌿🌿🌿🌿

 

سمانه صبا
۰۷شهریور

تا گوساله، گاو شود دل صاحبش آب شود 

ما بیست و هشت مرداد بلاخره اثات کشی کردیم

از سختی ها و مشکلات فراوان نگویم برای تان که خود مثنوی هفتاد من است که به لطف خدا همه شان حل شد

چیدمان تقریبا تمام شده منتهی به دلیل جور در نیامدن فرش ها بخشی از هال پذیرایی خالی مانده که منتظر پر شدن جیب مان هستیم

اتاق ها را هم به موکت کردیم و حسابی خرسندیم از این حرکت اگرچه گران درآمد و نیز مشکلاتی داشتیم( بعد از چند روز بدقولی و انتظار رنگ موکت دو اتاق یکی نبود و ماهم تسویه حساب کرده بودیم اما خدا رو شکر مسول فروش ترتیب تعویض و نصب سریع را داد.. خدا خیرش دهد)

خلاصه مانده نصب میز تحریر و کتابخانه و کتاب‌ها و اسباب بازی های بچه ها وسط مانده 

البته پرده های پذیرایی هم موقتا زدیم تا پول دستمان آمد نو بخریم

مبلمان هم فعلا مقدور نیست تا دادن تمام قرض ها

. فعلا مدام توی ذهنم چیدمان و رنگبندی وسایل دارم!!!!

مهترین کار ثبت نام پسرک در مدرسه و باشگاه و نوشتن نام دخترک در کلاسهای متفاوت خانه کودک است

مامان امروز می رود و حسابی دلم برایش تنگ می شود... بیست و چند روز باهم بودیم 😔سفرت به سلامت مامان خوشگلم

سمانه صبا
۰۸مرداد

اکنون که می نویسم روی تخت سرخ پوستی سروناز نشسته ام با هزار هزار کار... 

در حال حاضر این اتاق شرایط بهتری نسبت به بقیه دارد... باقی جاهای خانه چون خانه جنگ زده می باشد... چند کارتن پر شده وسط اتاق، چمدان های بسته شده کنجی، درب های کابینت باز و همه جا شلوغ پلوغ و درهم و برهم

آه

سال 97 اینجا آمدم در آن زمان سروناز را در بطن داشتم. آپارتمانی در برج باغ در بن بستی در قیطریه در نزدیکی بوستان قیطریه... 

به جز سال اول که روحیات دچار تنش‌های زیادی شده بود اینجا خوب بود خیلی خوب... 

همسایه ها را دوست داشتم و آنان را آدمهایی عموما مهربان و با ادب می دانستم... بوستان قیطریه را وجب به وجب با بچه ها گشته بودیم و تقریبا تمامش را حفظ بودیم... درخت همسایه از اتاق خوابم هویدا بود و من از نزدیک شاهد  زرد و نارنجی شدن برگهایش و سپس فروریختن آن ها و لخت و عور شدن و درخت و مردنش در زمستان و زنده شدنش در بهار با جوونه های سبز و ترد و تازه اش را می دیدم و حظ می بردم از بزرگی پروردگارم... چه شبها که ماه برایم جلوه گری می کرد و من مات آن زيبایی نقره فامش می شدم... رگبارهای بهاری و رعد و برق‌های آنچنانی با برفهای نرم و درخشان و بارهای تند پاییزی را نه از پشت پنجره، حیف نبود این زیبایی از پشت نقاب تماشا شود؟!، پنجره را می گشودم و لذت می بردم و یکباره با بچه ها هوس پیاده روی می کردیم در کوچه مشجر و پر درخت 

اما تمام این ها به کنار خانه اگرچه قصر اما یک آجرش به ما نبود و عنوان وزین مستاجر چسبیده بود به پیشانی مان 😉

و امروز به لطف خداوند به خانه خودمان نقل مکان می کنیم و من تمام این زیبایی ها را توی کنجی از  ذهنم به یادگار می گذارم و گاه گاهی مرور و غرق لذت خواهم شد

و دلم برای صبا و پسرش امیرحسین کوچولو حسابی تنگ می شود چقدر رفتیم و آمدیم و توی ظرفهای خالی مان خوراکی می گذاشتیم و باز پس می فرستادیم

همزمان با ما طبقه آخرکه خانواده بغایت مودب و با شخصیت و مومن هم بودند می روند... خدا همراه شان

 

سمانه صبا
۲۱تیر

خرداد و تیر اتفاقات خوش یمنی افتاد که در سر فرصت به جزئیات خواهم پرداخت

و البته این خوشی توام با آزردگی هایی متاسفانه همراه شد که اگر اندکی خویشتن داری انجام شده بود هرگز این تلخی ها اتفاق نمی افتاد

خویشتن داری و شکیبایی ورزیدن نیاز به تمرین دارد و خوشا به سعادت کسانی که با تلاش سعی در کنترل احساسات و هدایت آن در مسیر درست هستند.

جدیدا روی چند کتاب صوتی و چند پیچ تمرکز کرده ام تا بتوانم احساساتم را درست مهار کنم و آرامش بیشتری کسب کنم و از زندگی این لطف الهی لذت بیشتری ببرم و بحران های روبرویم را آگاهانه تر و بهتر مدیریت کنم 

زمانی که ما شتاب زده عمل می کنیم خطا بسیار داریم و در نهایت این خطاها ابتدا روح و روان و جسم  خودمان را هدف قرار می دهد و ما دچار آزردگی می شویم و در مرتبه دوم روی ارتباطات‌ ما اثر می گذارد و این آزردگی مضاعف می شود و‌احساس بیچارگی و‌درماندگی و تنهایی و طردشدگی و خشم و...می شویم 

یکی از مهمترین این مهارت ها ؛خویشتن داری است ...نیازی نیست برای هر سخن یا رفتاری واکنش نشان دهیم ..بهتر است ابتدا از تکنیک دم و بازدم استفاده کنیم تا خشم آنی ما اندکی آرام گیرد سپس بیاندیشم چه واکنشی درست تر و به جا است حتما حتما حتما درنگ و تامل لازم است .درنگ امکان خطا را کاهش می‌دهد در برخی از موارد هم اصلا نیاز به‌واکنش نیست و این سکوت خود به خود زنجیره ی تنش را می شکند

🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒

کتاب صوتی شکر گذاری راندا برن حتما مطالعه کنید برای بصیرت بیشتر ما به نعمت های است که خداوند در زندگی به ما اهدا کرده است 

نمازهای روزانه و دعاهای روزانه همان شکرگذاری هایی هست که راندا تاکید هر روزه بر آن دارد

اگر دقت کرده باشید دعاها با* الحمدالله *شروع می شود که همان* خدایا شکرت* می باشد.

جسارتا ما نباید بی چشم و رو باشیم و چشم روی نعمت های فراوان خداوند ببندیم که انسان های شریف همواره در حال قدردانی از خداوند هستند و البته این تشکر برای دیگران نیز باید استفاده‌ شود .هرکس هر قدمی برای ما بردارد ما باید تشکر و قدردانی کنیم و برخلاف آن اگر خودمان قدمی برای کسی برداشتیم انتظار قدردانی و تشکر نداشته باشیم و این امر را به خداوند واگذاریم که او بهترین پاداش دهنده ها است و خلف وعده نمی کند 

 

 

 

سمانه صبا
۳۱ارديبهشت

ساعت ۱۲ و سی و پنج دقیقه ی نیمه شب است و من روی کاناپه به انتظار نشستن طیاره ی عیال نشسته ام؛با تنی خسته و آزرده و پلک هایی که تا از آنها غافل می شوم روی هم می روند...

این مسافرت کاری برخلاف قبلی ها هیچ نشانه ای از استراحت نداشت 

روز ابتدایی اش با رفتن دوباره به نمایشگاه و ناکامی مجددا و بازی و جایزه و تفریح فرهنگی هنری بچه ها گذشت و ما هلاک ۷شب منزل رسیدیم .(۱۲ ظهر یکباره عزم را جزم کردیم و رفتیم توی دل مصلا اگرچه پارکینگ فراوان بود و ما خرسند اما نگویم از راه پیمایی زیاد و خیس کردن سروناز و....)از زور خستگی شام حاضری تهیه کردیم و خفتیم .

پنج شنبه هم دایی جان وسطی و داداش کوچیکه برای امتحان ارشد حقوق منزل ما بودند و بدو بدو پذیرایی و شام و گپ و ...امروز جمعه هم ریخت و پاش های یک مهمانی خرد را جمع کردیم و از نفس افتادیم 

بدنم عادت به این بیدار مانی زیاد ندارد(بیچاره ده شب غش می کند خب)حالا عیال فکر می کند در این دو سه روز چقدر ما استراحت داشته ایم!!!خبر ندارد از پا افتاده ایم...

نمی دانم شاید هم من ضعیفم!

 

سمانه صبا
۲۶ارديبهشت

توی سفر شمال مامان ایران همراهمان بود.در کودکی او را زنی بسیار پرتلاش و فعال و کدبانو و توانمند می دیدم اما توی سفر دیگر آن زن رویایی کودکانه هایم نبود..لاغر پ مچاله شده و ضعیف ...به اصرار ما اینجا و آنجا می کشاندیمش می دیدم توان ندارد و به هن هن می افتد باز اصرار می کردم توی قایق پهلویش دچار کوفتگی شد و روز آخر از درد به خود می پیچید و به سختی افتاده بود...

اگرچه مامان ایران نسبت به همسالانش هنوز شاداب و فرز است اما باز جایی کم می آورد و سن رخ نمایی می کند

در قرآن به ضعف جسمی و عقلی کهنسالی اشاره شده است و هیهات که ما گمان می کنیم همیشه جوان هستیم و هیچ گاه دچار ضعف پیری نمی شویم 

مامان ایران می گوید ما هم در جوانی همچنین فکری می کردیم

دیروز که جشن شب بازیگران و تقدیر از برخی بازیگران را دیدم با شکستگی چهره خانم تانیا جوهری شوکه شدم...و باز یاد آمد پیری سراغ تک تک ما خواهد آمد اگر در دوره‌ای دیگر زندگی به اجازه حی داور حیات داشته باشیم 

سریال آژانس دوستی را از آی فیلم اتفاقی دیدم اگرچه به دلیل تغییر سلیقه و کمبود وقت و تغییر علایق دیگر تلویزون نمی ببینم یا بسیار اندک ..یکباره در تیتراژ تمامی فوت شدگان از جلوی چشمان عبور کردند و باز همان آه حسرت بار

گاهی دلم برای دهه ۷۰ و ۸۰ تنگ می شود...

خدا همه‌ی اموات را بیامرزد

سمانه صبا
۲۳ارديبهشت

امروز رفتم نمایشگاه کتاب برای دیدن کتابم .انتشارات ارزشمندی آن  را چاپ کرده و باعث خرسندی است

مهناز دوست وبلاگی ام (لجوج دیرباور عجیب)سیل خانه و کاشانه اش را برد..اما مديريت بحران مهناز بی نظیر بود بی نظیر...چقدر یک انسان می تواند توانمند باشد و احساساتش را درست مديريت کند و چنان با کودکان وحشت کرده اش رفتار کند تا بچه ها نیز آرام شوند...احسنت مهناز ،احسنت!

من نیز مدتی است تصمیم گرفتم ارزشمند ها را دنبال کنم تا بهتر یاد بگیرم..(مصداقش مهناز)و دیگر پیج های بیهوده را دنبال نکنم.زندگی های شخصی برایم جذاب نیست یعنی دیگر جذاب نیست..اینکه امروز تولد بچه ام شده...نهار این را پختم...فلان چیز را خریدم ..نه_ نیاز به مطالب غنی تری در خود احساس می کنم ..زندگی های شخصی درست مثل همان سبزی پاک کردن های دورهمی هست و هیچ چیز جدیدی به انسان اضافه نمی کند..اینکه بفهمی فلانی چه انجام داده و چه خریده و چه کرده  یا کجا رفته چه چیز مفیدی به آدم می دهد؟!

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

سابقا وبلاگ قبلی ام پربازدید و پر از نظر بود..اما این خلوتی را بیشتر دوست دارم.چرا؟چون برای خودم می نویسم هرچه در ذهن می تراود بیرون می ریزم و با حود خلوتی دارم ...وبلاگ سابق فقط برای دیگران بود‌‌‌..من اینجا رفتم ...من این را خوردم...امروز این مناسبت است و....حس مطلوب تری را در حال حاضر تجربه می کنم ...وبلاگ های روزمرگی درست شبیه همان پیج های بلاگری هست که تنها نمایش دادن یکسری لباس،خوراک و جشن و...است...من دوست دارم تنها مهارت بیاموزم و سعی می کنم چون اندک دوستان فرهیخته ام شوم...تمرکزم روی زندگی و اهدافم باشد نه روی زندگی و اهداف و ماجرهای دیگران.

امیدوارم موفق شوم 

درست مثل مهناز 💐

 

سمانه صبا
۱۷ارديبهشت

یک ماه و اندی را چگونه در چند سطر تعریف کنم؟!

آه که این مدت حسرت یک خواب درست درمان به دلم مانده است

از اواخر اسفند بگویم که بالاخره کتاب مطرح دکتر مگنه از آن سوي اقیانوس ها آمد و بعد از ماندن طولاني مدت و بی جهت در گمرک بلاخره درست دو روز قبل سفرمان به زادگاه مشهد ،به دستمان رسید. البته بگویم که اصلا از اینکه ۲۷ اسفند و درست از قبل از اتمام کارهای ناتمام مامان(خانه تکانی و...پخت شیرینی و خیاطی و بازسازی طبقه بالا و آماده کردن آن برای ما و...)اصلا موافق این سفر زودهنگام نبودم .خلاصه تمام عید عیال از ۵ صبح شروع به ترجمه‌ می کرد و در این بین بعد از دو سال کرونا و تعطيلي مهمانی ها هر دو خانواده روز در میان ما را دعوت می گرفتند. تولد سروناز بانو هم خودمان یک دورهمی با هر دو خانواده گرفتیم و بسیار خسته شدیم .طوری شده بود که فرصت شستن و جمع کردن لباسها را هم نداشتیم و خانه شده بود کاروان سرا!!!!

بعد از مراسم سیزده به در در ویلای داداش بزرگه(البته قرار بود فقط ما و خاله جان باشیم اما برادر ها خودشان را از سفرهاي کوتاهشان رساندند)خلاصه بلافاصله فردا عازم حرم شدیم و استخوانی سبک کردیم و برگشتیم و ماه رمضان شروع شد.ترجمه به پایان رسید و و نوبت تایپ من شد...به جز امورات زندگی و درست کردن سحری و افطاری و خواندن سرسری قرآن جز به جز(خدا قبول کند)تایپ چند ساعته واقعا من را از پای در آورده بود.عصرها از ساعت ۶ تا ۷...بعد از افطار ۹ تا ۱۱ شب

.و سحر از ۴/۵ تا ۷.آن وقت هم فرستادن صدرا به مدرسه و دو ساعت خواب و بعد بیداری سروناز و جمع کردن بهم ریختگی منزل به حال خود رها شده و ...

(خدا این وسط یک درایتی به من بدهد که دقیقا روزهای قدر خانه تکانی ام می گرفت و یک قسمتی از خانه را می تکاندم)آخرین روز ماه مبارک هم بنابر قولی که داده بودیم راهی سفر شدیم و با دهان روزه در ترافیک نیستا سنگین و هوای طوفانی و بارانی به مقصد نرسیده بریدیم و توی قزوین با یم ماکارونی سرد شده و چای از دهان افتاده افطار کردیم.فردا صبح هم در محل اسکان به خانواده پیوستیم و آخرین روزه را از دست دادیم .روز بعد هم عیال همچنان تایپ می کرد و من شده بودم مسؤول تهیه خوراک و بردن خانواده‌ به این ور و آن ور.نماز عید فطر را در کنار عزیزان در مسجد جامع با صفایی خواندیم و...خلاصه هر روز یک برنامه که گاها عیال نیز ما را یاری می کرد و من هم در هنگام فراقت او را یاری می کردم و در نهايت در جمعه تایپ تمام شد و دست و هورا براي اتمام این کار فوق العاده سخت...و امروز با هزاران کار ریز و درشت نشسته ام و در حسرت یک خواب درسا درمان هستم....خسته نباشم🤭👀

سمانه صبا
۲۶اسفند

پایان سال و بدو بدو های اش.

برخلاف خیلی ها من اسفند را دوست دارم .

هوایش...بدوبدوهایش...خانه تکانی اش...شلوغی خیابان هایش...بازارهای شلوغش...دستفروشان که فریاد می کنند "آتیش زدم به مالم" هفت سین و ماهی قرمز و سبزه اش...شکوفه های تازه بدنیا آمده ی درختانش...و...

عاشق اسفندماه

سمانه صبا
۰۶اسفند

امروز ریحانه را بردم تهران گردی

از پیست باحال دوچرخه سواری پارک جنگلی چیتگر تا اقیانوس کتاب باغ کتاب

خب پیست دوچرخه سواری بسیار حرفه ای و طویل بود که من تنها ده دقیقه وقت کردم دوچرخه سواری کنم ☹️

اما هوا عاالی بود عالی 

و بعد با اصرار رفتیم باغ کتاب....خدای من غلغله بود غلغله...جای سوزن انداختن نبود و ما بنای برگشت گذاشتیم اما یکباره گویی دعای بچه ها چون معجزه ای رخ داد و یک جای پارک توووپ در انتهای مسیر خروج...خدا با ما بود

گشت و گذار و خرید کتاب و...فست فود و برگشت به منزل و پنجر شدن!

مهمان را دوست دارم اما تنها برای چند روز...چون قوانین خانه ام بهم می ریزد و من خسته و بریده و‌مانده از اهداف.

پی نوشت۱؛ورزشگاه آزادی و برج میلاد را از دور زیارت کردیم

پی نوشت ۲؛عیال معتقد است این دیوانگی است این همه راه بکوبی بروی چیتگر دوچرخه سواری...همین پارک قیطریه بهترین جا برای دوچرخه سواری،تفریح و کتاب خوانی و بدمینتون و...😑

 

سمانه صبا
۰۶اسفند

از دوستانی که سابقا می نوشتند هیچ کدامشان فعال نیستند؛سالهاس.

لجوج دیر باور عجیب،جهنم افکار،آوای فاخته،مدیر فروشگاه و..خب سر زدن هم بیفایده است زیرا آنها سالهاس وبلاگشان را رها کرده اند و‌کلا کوچ نموده اند به دنیای مجازی دیگری.

و مدتی است چند وبلاگ جدید می خوانم

آبگینه؛ گویی تمام نقش های زندگی اش را (همسر،مادر،فرزند،عروس و)را با محبت و عشق کامل انجام می دهد و لذت می برد

گولو؛مومن و معتقد..ارتباطش را با خدا دوست دارم از این همه اعتقاد لذت می برم

خانم چاق؛با فرهنگ و کاربلد و با کلاس‌..تجزیه تحلیل های اتفاقات اجتماعی را که می نگارد،از روی آگاهی و دانایی و اشراف کامل به موضوع و جامعه شناسی قوی می بینم .

دکتر ربولی و خاطره های بامزه اش

مهربانو...مهربان چون اسمش و بسیار فعال و پرانرژی و شاد و در حال یادگیری 

بلاگر کبیر؛آه از مینا...مینا به زودی چون مرغ مینا پر از شور و‌ حال زندگی خواهد شد به امید خدا

و ..

من سعی می کنم از همه شان بیاموزم ..مهربانی،صبر،درایت ،ایمان .وووو

به راستی هیج چیز وبلاگ نمی شود

 

سمانه صبا
۰۵اسفند

ریحانه دخترخاله بیست ساله ام از مشهد آمده تا هم تجربه ی جدید تنهایی سفر کردن را کسب کند و هم سری به من بزند...این دختر عاشق بچه هایم هست و البته من هم وقتی همسن او بودم عاشق او و برادرش پارسا.

عیال هم مدتی نیست و من دایما برنامه می ریزم برای تفریح و تهران گردی ریحانه

خب تنها گزینه همیشگی تجریش گردی است و سپس باغ کتاب و شاید هم چیتگز

هفته پیش به چیتگر رفتیم و‌من تازه وارد ناشی دو کیلومتر در پیست دوچرخه سواری کردم و چنان می راندم که برخی ها از من ترسیده وفراررا بر قرار ترجیح می دادند...بیچاره صدرا که او هم با ترس از برخورد به احتیاط کنارم می راند..😉

لما بگویم در سی و‌اندی سال من چندماه پیش تازه از صدرا دوچرخه سواری یاد گرفتم و آنقدر خوشحال بودم این طلسم شکسته شده و من هم به جرگه دوچرخه سواران پیوستم گویی آپولو هوا کرده ام !!!یادگیری در ایام میانه سالی اما بسی شیرین تر است..حیف و صد حیف که چیتگر زما دور است و رفتن هر هفته ایش ناممکن.

خب حالا بروم اینها را بیدار کنم برویم تجریش...من هم که ته ام را بزنند سرم را بزنند تجریش هستم😄

امروز با گستاخی بلند شدم و اذان را خاموش کردم تا چون خرس بخوابم...شیطان صبح ها بدجور بر من مسلط است و از خدا هم اکنون خجالت می کشم و شرم دارم...

 

سمانه صبا
۰۲اسفند

بارها آمدم تا بنویسم اما ...

الان نشسته ام روی مبل و منتظر پسر و عیال .

عیال بعلت چاقی و کمردرد برنامه استخر گذاشته و با پسرک می روند ...من هم میان روزمرگی دوشنبه ها را به خودم مرخصی داده و استخر می روم ...فرو رفتن در آب لذت عجیبی دارد برایم

و من باز مضطرب اندکی هستم ...🙂

 

از خودم‌راضی نیستم ماه رجب بعلت خوردن قرص اصلا روزه نگرفتم و درست و حسابی نیایش نکردم...فرصت ها چون ابر در گذرند(حضرت امیر)

هفته پیش عکسی از بازیگری توی جشنواره به چشمم خورد و شیفته ی لباسش شدم‌بسیار تلاش کردم و مزون را یافتم و‌به خوشحالی پنجشنبه راهی شدم با بچه ها...

خب باید حدس می زدم مزونی که‌در یکی از فرعی های بنام زعفرانیه باشد قیمت نجومی روی لباسهایش می‌گذارد...به خوشحالی اندازه هایم را گرفتند و‌گفتند اطلاع می دهند..منم تند و فوری پیش بچه ها که تنها توی ماشین بودند و برگشتم و بعد کلاس صدرا و امامزاده صالح و‌اندکی نیایش و خانه!

تا وات ساپ را باز کردم و‌قیمت نجومی لباس را دیدم جا خوردم!پیام دادم به ریال است یا تومن؟!

۷میلیون بابت یه کت و اورال پشمی سادههههه!۲میلیون هم بابت یه کیف ۲۰سانتی!

عطای لباس را به لقایش بخشیدم...ما را چه به این پولها!

عمین است غالب بازیگران آخر عمر در تنگدستی هستند...

خلاصه به جایش یک مانتو پیراهنی مشکی خریدم و‌یک تاپ سوزندوزی بلوچی(البنه سوزندوزی با ماشین ورنه دستی اش گران است) خیلی هم مناسب !

سمانه صبا
۳۰دی

 

خواستم از فرانچسکا وودمن آفریننده ی اثر کسب اجازه کنم ،اما دریافتم فرانچسکا در ۲۲ سالگی خودکشی کرده است....

نمایشنامه ام توسط انتشارات روش شناسان و جامعه شناسان تایید و سرمایه گذاری شد...بزودی

سمانه صبا
۲۴دی

از ۱۶ آذر تا اکنون که اندک فرصتی دریافته ام گرفتارم

۱۶ آذر با عیال مسافر زادگاهمان شدیم این همراه شدن ما بعلت برگزار شدن دوره های آموزشی عیال در مشهد بود ورنه حوصله مسافرت آن هم در هوای آلوده و سرد و صد البته حجم زیاد دروس پسرکمان ،خارج بود

بله رفتن همانا و ماندن تا ۸دی ماندیم

از مهمانان هر روزه مان نگویم که بغایت من و‌مامان را خسته کرده بود

تقریبا هر روز مامان ایران و‌خاله جان و بچه هایش منزل مامان می آمدند و ساعتها می مانندند...زن داداش بزرگه و کوچیکه هم با دلبندانمان می آمدند و خانه مامان می شد میدان جنگ...بماند که در قاموس مامان بابای سخاوتمند ما نبود مهمان شام یا نهار نخورده بروند

خلاصه عیال دوره ها را گذراند و برگشت 

ماهم با مامان برگشتیم و تجریش گردی و این ور و آن ور و سرکی به قم و زیارت و افتادن ما همان

همگی به ا میکرون مبتلا شدیم و من خفیف و عیال شدید.

مامان بنده خدا که آمده بود یکهفته بماند لااقل دو هفته باید قرنطینه شود ...خلاصه ۱۰روزی هست مانده ایم خانه ،و اوقات فراغتمان را با فیلم و‌حرف و‌چای و....پر می کنیم .

سمانه صبا
۰۳آذر

اینکه یک انتشارات آنقدر نوشته تو را خوش بیایید که خواهان سرمایه گذاری باشد، یعنی نهایت آمال و آرزوی من در نویسندگی!

البته آمال و آرزو در سایر ابعاد زندگی من همچنان برقرار است اما اکنون فکر می کنم به جایی رسیده ام که زمانی تصور آرزویش هم لذت بخش بود

اول از خدای مهربانم بعد حمایت عیالم بعد پشتکار و استعداد خدادای ام(باز هم به خدا منتهی شد)🤷‍♀️

ابتدا و انتها اوست 

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

خدای مهربان راه موفقیت را برایم‌هموار  کردی باز هم کنارم بمان تا به اوج برسم که بی تو من هیچ ام

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

پست قبل پاک شد چون خود در اندر خم یک کوچه ام و مرا چکار به نقد دیگران🤭

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

و من همچنان بعد از هر نماز دست طلب سوی پروردگارم دراز کرده و یک به یک مطالباتم را بلند بلند می خوانم...طوری که صدرا دیگر حفظ شده

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

 

سمانه صبا
۱۵آبان

من همیشه تلاش می کنم هر فصل را با دقت به سفری رفته و زیبایی های مختص آن فصل را از نزدیک حس کنم و هر سال نیمه ی آبان عمری باشد جنگل می روم تا برگهای ارغوانی،قرمز آتشین،زرد لیمویی،نارنجی درختان خزان شده را ببینم.اگر چه هربار با جنگل خواری و ویلا سازی و آت و اشغالهای رها شده توی جنگل قلبم فشرده می شود از جهل و نادانی مردم..

امسال علاوه بر جنگل نوردی سری به کاسپین هم زدیم و اتفاقی بین راه از تالاب فریدونکنار گذشتیم و چشممان به جمال امید تنها درنای سیبری غربی که چهارده سال است تنها به ایران مهاجرت می کند افتاد...نگویم که عجب ذوقی کردیم و بالا و پایین پریدیم..

و چه عکسها گرفتیم از این گونه ی در خطر انقراض.

امید سالها پیش آرزو همسرش را از دست داد و تحسین دارد این همه وفاداری.

🌿🌿🌿🌿

در دو راهی مانده ام که فقط خدا می داند و بس...هم اکنون نیازمند یاری سبز ات هستم خدا جان

🍁🍁🍁

باران دو روز بی وقفه بارید و تهران را شست و تمیز کرد..دمت گرم خدا جان..لطفا رحمت الهی ات شامل همه ی ایران و دنیا شود

🍁🍁🍁

زندگی در تهران سخت است به شرط حیات بعد از بازنشستگی عیال برویم رشت،یه خانه ی بزرگ حیاط دار با کلی درخت پرتقال ،نارنج وبوته های پیچک و یاس رازقی،همیشه بهار،رز و گل محمدی بکاریم و حظ ببریم

سمانه صبا
۳۰مهر

اکنون در جایگاهی هستم که در دوران نوجوانی این قسمت از زندگی ام را نشان می دادند از تعجب شاخ روی سرم در می آمد یا شاید دم در تن ام.

در نوجوانی و ابتدای جوانی لوس و تنبل بودم و اکنون تمام امورات زندگی و امورات کودکان بر عهده ی خودم می باشد.. حتی گرفتن فیلم برای شبهای بلند زمستان در کوچه پس کوچه های تجریش!

اما اینکه کاری از دستت در برود و فردا صبح تو بمانی و حسرت انجام آن کار. 

مثال ننوشتن رمان، بازی نکردن با سروناز، فراموش یا خستگی مسواک بجه ها، نزدن کرم و...

تمام تلاشم این است مطابق لبست پیش روم اما گاهی نمی شود که نمی شود... 

با یک دست ده ها هندوانه برداشتن می شود ضرب المثل این روزهای من.. 

*******

دیروز  باران بارید... ماشین در بلوار صبا اندکی لیز خورد و به راست متمایل شد شانس آوردم ماشینی در جنب ما نبود وگرنه تصادف می کردیم. خدا بخیر گذارند

*****

پنج شنبه ها

هر پنج شنبه صدرا را که کانون می برم دست سروناز را می گیرم و امامزاده صالح می روم.. نماز می خوانم و بازی می کنیم و مختصر دعا و سپس دنبال صدرا می روم و برمی گردیم توی بازار و می چرخیم و خریدهای مربوطه زا انجام می دهیم.. و البته در کوچه صالحیه دنبال کمال برای گرفتن فیلم هستیم و ساعت چهار خسته و کوفته برمی گردیم خانه.

و انتهای شب با عیال فیلم خاتون یا بازی مرکب ببینیم و من بنالم بر بخت بد خاتون و تف بر ذات کمیسر.. و عیال حالش بد شود از خون بازی‌های فیلم بازی مرکب. 

 

*****

و خبر خوب در راه است ان شالله 

 

سمانه صبا
۰۹مهر

هفته آخر شهریور ماه عیال سفر کاری به بندرعباس داشت و تصمیم گرفتیم همراهش برویم. اگرچه تجربه زندگی در بندرعباس را داشته ام و می دانستم اکنون فصل سفر نیست باز رفتم و باید بگویم در ایستگاه قطار شوکه شدیم.. 

چهار روز بندر عباس... 

صبح اول :عیال را به محل کار رساندم و کمی در کوچه پس کوچه های اندک آشنا راندم و از بازار قدیمی میگو خریدم... بعد از ظهر ساعت 5رفتیم ساحل پشت استانداری... آب بشدت عقب رفته بود... روی ماسه های قدم زدیم تا به اب رسیدیم... نورماه آب خلیج را نقره ای کرده بود و از دیدنش سیر نمی شدی... روی اب دراز کشیده بودیم و. محو ماه و عظمت خلیج و تاریکی مطلق اطراف... بی نظیر بود

صبح دوم :صدرا همراه شد و رفتیم ساحل سورو.. در این ساحل می شود تا دم ثب با ماشین رفت.. مرغان دریایی و سایر پرندگان زیاد هستند.. کلی عکس گرفتیم.. بعداز ظهر تکرار فوق العاده روز قبل

صبح سوم:همگی (صدرا. من. مامان. سروناز) رفتیم.. ابتدا رفتیم سورو.. بعد بازار ماهی فروشها بعد فروشگاه... یک ماهی خوشمزه خریدیم.. مامان عاشق ماهی و میگو است..بعداز ظهر تکرار روز قبل... عیال هم اضافه شد... از 5عصر تت نه شب توی آب بودیم.. هیچکس نبود الا ما.. دل نمی کندیم بس زیبا و. محسور کننده بود... تنها سختی اش.. نشستن و رانندگی با لباسهای خیس و شنی بود... هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد... 🥴 

...... 

روز پنجم رفتیم قشم... با یدک کش ماشین را بردیم اما از بس هوا داغ بود.. جرات بیرون آمدن و پرسه در یدک کش را نداشتیم... 

میان رفتن به اقامتگاه ناگهان یک ساحل بکر بسیار زیبا و محسور کننده دیدیم و پریدیم توی آب... آنقدر تمیز بود که شوکه می شدی آیا این همان خلیج است؟ آب نیلگون با کلی صدف‌های عجیب... ما هم کشف حجاب کردیم چون جز خدا احدی نبود.. عجب کشف حجاب چسبید 😄

و داستان قشم

جایی مستقر شدیم که 15کیلومتر از شهر قشم دور بود... ساحل طلایی

روز اول :من 5صبح عیال را رساندم اسکله تا برود بندر عباس.. خودم تک و. تنها توی جزیره قشم می راندم در حالیکه آفتاب طلایی کم کم ظاهر شده و روی خلیج می تابید... سپس به اتفاق مامان و صدرا به خلیج می رفتیم و بعد صبحانه و رفتن به درگهان.. آنقدر داغ بود وقتی می خواستم از یک پاساژ بیرون بیایم و سمت ماشین بروم گمان می کردم از گرما می میرم و نمی توانم برسم.. 

روزهای دوم و سوم به همین منوال سپری شد

روز چهارم عیال همراه ما آمد درگهان و اندکی خرید.. سپس رهسپار سوزا شدیم اما لاستیک ماشین ترکید و سر ظهر وسط بیابان ما ماندیم و یک لاستیک جرواجر شده.. 

لحظات بسیار سختی بود اما گذشت 

و شب در سوزا ماندیم و صبح هم راهی بندر و سپس تهران شدیم... 

🚤🚤🚤🚤🚤🚤🚤🚤⛵⛵⛵⛵⛵⛵⛵⛵

سفر سخت شده است هزینه ها بسیار بالا رفته است و شاید برای خیلی ها مقدور نیست اما اگر از برخی نیازهای بیخودی ثانویه بگذریم بتوانیم سفر برویم... و اینکه تورهای گردشگری به گمانم از سفر شخصی به صرفه تر باشد. پاییز جانمان از راه رسید و حیف است سفر نرویم و زیبایی های خدا جانمان را از نزدیک نبینیم. 

سمانه صبا
۰۱شهریور

صفحه نوستالژی ها را نگاه می کردم... 

آن موقع ژست عکسها محدود به چند موقعیت بود. مثلا کنار تلویزون عکس انداختن... مسعود برادر من هم یکی این مدل عکسها دارد 

عکسهای قدیمی ارزشمند بودند چرا که کم و اندک چاپ می شدند نه چون اکنون که با لمس یه نقطه راه براه عکس می گیریم آن هم با ویرایش های آنچنانی 

 

حال و هوایم به قدیم رفت.. اندک خانه ی پیدا می شود که اسبابش قدیمی باشدو خاطره انگیز... از آن توری هایی که روی پشتی های لاکی می انداختند تا تلویزیون های چهارده اینچ وسیاه سفید... کمد تلویزیون چند طبقه و تا خرخره تویش کریستال می چپاندیم و...

وقتی سه چهارساله بودم با یکی از عموهایم در یک جا زندگی می کردیم ما طبقه بالا بودیم و آن ها پایین. خانه ی بزرگ با حیاط کوچک اما با صفا

ما تنها چند سال آنجا نشستیم و سپس به محله دیگری رفتیم و این عوض کردن محله چندین بار رخ داد

اما عموی من سالهاست همچنان آن جاست.. همان خانه بدون هیچ تغییری...  کمدها و درها و موکت ها و پرده ها و فرشها میزها و... .. هروقت عید نوروز به خانه شان می رفتم فکر می کردم وارد تونل زمان شده ام. چرا که گویب زمان در آنجا در دهه شصت متوقف شده است 

زنعمو مریم همچنان تمیز و مرتب و وسواسی بدون اینکه یک کیلو هم اضافه کرده باشد.. ریز و فرز و مومن

عمو هم بامزه و شوخ طبع و بی عار 

بچه هایشان سالها پیش ازدواج کرده اند.. نگویم که پسر بزرگ شان خواستگاری آمد و من همان بهانه همیشگی *مثل برادرم هستند*را آوردم

بچه های خوبی داشت. همه شان نیکو اخلاق و معتقد و ساده و سربه زیر برعکس عمویم که بسیار در جوانی شیطنت می کرد و می کند

و تنها دختر عمویم که سالهاست ندیدمش و فقط دورادور شنیده ام سه فرزند دارد.. زهره آرام، خونسرد زیبا و همیشه خندان 

سالهاست هیچ کدامشان را ندیده ام... امیدوار حال همه شان خوب باشد 

سمانه صبا
۲۵مرداد

یک روز از صبح به هر انتشاراتی که می دانستم کاربلد و خوش نام است تماس گرفتم برای چاپ نمایشنامه ام. اکثرا می گفتند فعلا تالیفی چاپ نمی کنیم سپس به پیشنهاد یکی از وبلاگ نویسان به انتشارات جامعه شناسان و روش شناسان ایمیل کردم و مختصری با دبیر انتشارات تلفنی حرف زدم به نظر آدم فرهیخته و کاربلدی بود. قرار است طی یکماه به من اطلاع دهند

*****

مدتی بیکار بودم جز خانه داری کاری نمی کردم و کم کم حس بد بیکاری و تنبلی و بدردنخوری به من دست داده بود تا اینکه کار جدیدی شروع کردم به نوشتن. ابتدا یک لیست از مشکلات اجتماعی تهیه کردم. 

حلبی آباد

گور آباد

فقر

خشنونت خانگی

فرار از خانه

روسپیگری 

سقط جنین 

الکل. مواد

گدایی، گدایی مجازی و اینترنتی

مهاجرت غیر قانونی 

خودکشی 

 

و... 

خب نوشتن داستانی که همه ی این ها را در پی بگیرد کار سختی نیست. و ربط دادن این معضلات بی معنا نیست. فرض کنید سهیلا دختر جوان بدشانسی است که در فلاکت حلبی آبادی در خانواد ای پر از افسردگی، فقر، اعتیاد و... پرورش می یابد

پدر معتاد از خماری دچار خشونت خانگی با سایر اعضا می شود.. 

سهیلا فرار می کند

سهیلا روسپی می شود 

در امتداد روسپیگری اعتیاد و سقط جنین دور از انتظار نیست

سهیلا در نهایت یا از اعتیاد می میرد یا خودکشی یا خیلی خوش شانس باشد مهاجرت غیرقانونی البته به شرط زنده ماندن

در واقع بدبختی ها همه به هم مربوط است... خوشبختی ها را نمی دانم

اگر کسی نظر یا پیشنهادی دارد برای این نمایشنامه به من بگوید 

اگر چه می خواهم پایان داستان باز باشد. نادر راننده ای که سهیلا را سوار می کند و به او انتخاب می دهد که یا  بماند شرافتمندانه زندگی کند یا برود پی زندگی ولنگاری که اگر چه با جبر شروع شد اما ادامه اش می تواند به درستی طی شود.

 

سمانه صبا
۲۰مرداد

یکی می گفت؛ مهاجرت زمانی خوب است که مال همانجا باشی!

فرض بفرمایین بنده ساکن تهران و مرفه ترین منطقه آن باشم. رفاه، امکانات، همسابه های بی دردسر و بی آزار و با فرهنگ، امکانات تفریحی نزدیک و در دسترس، گالری های لوکس و مدرن، فضای سبز فراوان، امکانات ورزشی و نم نم باران در فصل تابستان و... 

زندگی من خوب و بر وفق مراد اما هنگامی که خبرهای بد از بی امکاناتی و.. سایر مناطق کشورم به گوشم می رسد بازهم حال خوب باید باشد؟!کتمان نمی کنم آدم های سیب زمینی و بی رگ زیاد داریم اما هنوز هم کسانی هستند دلشان برای نه تنها هموطنان بلکه همه ی مردم گرفتار جامعه می تپد. آن هموطنی که خارج از کشور هم هست گمان نکنید دل خوش دارد و پی زندگی اش رفته است هر خبر بدی که از مملکتش می رسد در قلب کوچکش چون خاری فرو می رود و حتی برای چند ثانیه حالش را می گیرد و گاهی هم بغضی می کارد روی گلویش.

منفعل نباشیم

**********

کاش عزاداری سید الشهدا با شعور و شور برگذار می شد تا بهانه دست کج فهمان ندهد. چهره سیدالشهدا با این عزاداری های غلط آن هم در شرایط بیماری بد جلوه داده می شود و من را بسیار عصبانی می کند.حماقت و جهالت!

********

سریال می خواهم زنده بمانم را دیدم.

صدای همایون جان شجریان در متن سریال یکی از نقاط قوتش بود

اگرچه داستان عاشقانه سریال تکراری و عامه پسند بود اما بازی ها به گمان من قابل قبول بود و در این میان سریال های نمایش خانگی بعد از قورباغه رتبه دوم را گرفت هرچند عده ای این سریال را کپی برداری از شهرزاد می دانند اما به شخصه با دیدن شهرزاد (تنها یک فصل) شباهتی بین شخصیت های اصلی آن ها ندیدم.

***'***

خوان اول را برداشتیم 

سمانه صبا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷تیر

دیروز همسرم با یک تکه از بهشت آمد... 

بزرگی؛ این تکه بهشت را برایش ارمغان آورده بود. دستش درد نکند. 

خانه ام بوی گل گرفت. 

خانه ی من اجاره ای است. بارها تلاش کردیم و نشد و هر بار مشکلی پیش آمد کرد گلایه ها کردم به خداوند و مانده ام در حکمتش. اما نداشتن ملک شخصی باعث نمی شود تلاش نکنم برای زیبایی اش... باعث نمی شود ذوق نکنم برای تزئینش.. باعث نمی شود شاد نباشم... چرا که بهانه های شادی را با چشم دل باید دید. 

من خانه ام را دوست دارم اینجا بهترین جای دنیاست برایم... به عشق اینجا هر کجا باشم باز مشتاقانه سویش پرواز می کنم... 

و روزی خواهد رسید از ملک شخصی ام عکس می گذارم و خواهم نوشت؛ اکنون خانه ی من. 

🍃 

سمانه صبا
۱۵تیر

بلاخره یکی از انتظارات پایان یافت. 

کتابهای ترجمه عیال رسید و ما از ساعت 2تا 12شب مشغول پست کردن آن ها بودیم. یکی از دلایل طولانی شدن؛در خواست امضاء بود که وقت زیادی می برد و دیگری هم پوشاندن کتاب با محافظ بود.. (به جهت بی مبالاتی پست برخی شکایت داشتند از خرابی کتاب) اگرچه سخت اما این حمایت های همسرانه دلگرم کننده و شیرین است.. خدا قوت به همسرم ‌‌؛ مردی سخت کوش و خلاق و نیک اندیش که با نیکو ترین روشها درآمد کسب می کند اگر چه درآمدش اندک اما  پیش خداوند ارزشمند است.

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

با عیال صحبت می  کردیم از دوست... می گوید از ده نفر دوست صمیمی هیچ کدام کتابهایم را تهیه نکردند. آن هم کتابی که تمام خریدارن فقط تعریف کرده بودند و تشکر از ارائه خالصانه ی دانش... 

راست می گوید دوست واقعی از موفقیت دوستش خوشحال می  شود و از او در توان حمایت می کند.

و بعد با خودم می گویم چیز غریبی نیست. در میان تمام دوستان حقیقی ام شکوفه ی مهربانم کتابم را تهیه کرد و در میان چند مراوده  ی که با مجازی ها داشتم وبلاگ جهنم افکار آقای حقانی زحمت کشید و آن را خرید اگر چه برای راهنمایی، فایل را به او داده بودم و او  از کل داستان خبر داشت.اما برای حمایت و دلگرمی باز هم تهیه کرد...

عنوان دوست چه بسیار و دوستان نیک و واقعی چه کم

 

🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 

دیروز مدت زیادی در اینستاگرام می چرخیدم سرونازم ناراحت شد و کودکانه می گفت اینترنت قطع شده.. 

گوشی را کناری گذاشتم. فعالیت هایم اندک واجتماعی و گاه گاه عکسهای پرنده نگری ام است.. نه روزمرگی ام را عریان در معرض نمایش جامعه می گذارم نه  خلوت هایمان را و نه خاطرات کودکان و مسافر هایمان را.اما  همین ها هم گاهی زمانهای زیادی می برد و آدمی از دنیای واقعی پرت می شود بر دنیایی که نه سر دارد  نه ته! 

 ترسناک است. مثل فیلم نمایش ترومن که زندگی اش ناخواسته در معرض دید عموم بود.. البته او ناخواسته بود و اینها خود خواسته... 

🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱

 

خدای خدایا عزیزم طبیعت حال خوبی ندارد... خودت به داد آفریده هایت برس.. ببخش بنده های گنه کار و بی بصیرتت را که امروز مقصریم در بوجود آمدن این  وضع موجود... تو بزرگی تو ببخش و باران رحمت برای لبهای خشک زمین جاری کن.

یا ارحم الراحمین

سمانه صبا
۱۰تیر

من سابقا وبلاگ هایی می خواندم از هموطنان خارج از کشور. 

آلمان و فرانسه وآمریکا واسترالیاو... بعد از پر رنگ شدن اینستاگرام  هم گاه گاهی می بینم هموطنان مهاجر را اما پیگیر نه . اما اخیرا با دختری به نام رها آشنا شدم در کره جنوبی. رها متفاوت است و ‌‌شاید به دلیل علاقه بیشتر من، به فرهنگ شرقی ها و پسندیدن سبک زندگی و احساسات غلیظ تر آنها نسبت به غربی ها، از دست نمی دهم مستندهای که رها با ما اشتراک می گذارد.. رها از آشپزی و غذاهای متنوع کره ای ها و غذاهای سالم آنها می گوید... از تمیزی حیرت انگیز خیابان‌ها... ادب... احترام...سخت کوشی... تکنولوژی.... طبیعت و اکرام عجیب و غریب و تحسین برانگیز ٱن... از روابط بین اعضای خانواده... تکریم مادرشوهر در کره... تنشهای مادرشوهر و خواهرشوهر و عروس 😄 رسوم جالب و پایبندی به رسوم. 

سنت در کنار مدرنیته!

 از سواحل که فیلم می گیرد پوشش همه مناسب است.. شلوار یا پیراهن کوتاه و خبری از برهنگی و رفتارهای آنچنانی در سواحل غرب نیست. حیای خاص شرقی ها...

البته شخصیت رها هم دلیل مضاعف این پیگیری است... واقع بین است و همه چی را گل و بلبل وصف نمی کند.. هر آنچه هست می‌گوید... 

فکر می کنم اگر می خواستم مهاجرت کنم حتما کره جنوبی را انتخاب می کردم

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

 

سمانه صبا
۱۰تیر

خستگی نیمه روز را با دمنوش محلی سیستان و بلوچستان و شکلات تلخ کادویی، رفع می کنیم. 

اصلا مشتقات شکلات و کافئین و قهوه و کاپو چینو،هات چاکلت و.... خلاصه هرچیز قهوه ای 😉را دوست ندارم. 😝 این همه خوراکی خوشمزه وجود دارد چرا این ها؟!مثلا همین دمنوش خوشرنگ زعفرانی سیستانی، عالی است.. عالی

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

سمانه صبا
۰۸تیر

چرا زیاد می نویسم؟ چون وقت آزادم بسیار زیاد شده.. نمایشنامه که تمام شد و. منتظر جواب چند انتشارات... صدرا نیست و بریز و بپاش و کارها نصف شده... عیال تا 7شب منزل نمی آید و من از هفتاد پادشاه خیالم آسوده است برای آشپزی سر وقت و پذیرایی و...

این روزها بعد از ظهر دست دخترکم رو می گیرم و به پارک می رویم فارغ از هر چیزی.. درد دل می کنیم... از خوشی ها،ناخوشی ها، دغدغه ها، خلاصه عجب همدم شیرین شده این سروناز بانو.

یادم می آید همیشه کسانی مرثیه سرایی می کردند برای تنهایی من ووخدا چه زیبا این همدم کوچولو را برای من آفرید 

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴

 

سمانه صبا
۰۶تیر

این تیرماه ماه انتظارهاشده

انتظار برای آماده شدن سفارشات من... انتظار برای جواب بله یا خیر انتشارات مطرح ققنوس برای چاپ یا عدم چاپ نمایشنامه ی من 

چاپ کتابهای ونیر کامپوزیت ترجمه عیال که تاخیر هفته ای دارد و سیل شکایات برای آدمی که خوش قولی و تکریم آدم ها جز اولویت های زندگی اش هست. 

و مامان برای ده سال خلاصی از همساده ی آشنایی ده ساله پر معضل😄

 

🌳 

دوست اگر چه خوب اما خانواده برای من چیز دیگری است.هیج گاه رفیق باز نبوده ام و حسابی روی رفقا باز نکرده ام... مراوده های تلفنی و دیدارهای چندماه پر رنگ ترین فعالیت در غالب دوستهای دنیای حقیقی... در منطق من مجازی ها هم کلا عنوان دوست خطاب نمی گیرند(سابقا چرا اکنون مدتهاست نه) .رفتارهای خوبشان را الگوپذیری می کنم اما درگیر حضور یا عدم حضورشان نیستم.. و شاید این عدم وابستگی به دوست نشات از حضور و محبت پر رنگ خانواده ام است هم والدین و برادرانم و هم همسر و کودکانم... سپاسگذارم از خداوند متعال بابت خانواده ی با محبتم 

🌳 

امیدوارم زود انتظارمان سر رسد

 دو

سمانه صبا
۰۶تیر

دروغ چرا_

به آدمی از نزدیکانم حسودی می کنم... او این اواخر چیزی خریده که آرزوی سال‌های من است. اگرچه درک ما اندک و نادانیم از حکمت خدا.. اما گلایه دارم چرا او هر چیزی که می خواهد به آسودگی و به دور از سختی بدست می آورد اما ما با جان کندن هم به دان نمی رسیم...

چون یک حسود پلاستیکی.. بی ریخت.. پر از غر.. اخمو...و زشت رو هستم

 

سمانه صبا
۰۵تیر

مرتب بودن با بچه ها کار سختی است اما شدنی 

خانه های نامرتب من را دچار آشفتگی می کند به بهانه ی آزادی عمل کودکان و داشتن زندگی راحت قبول نمی کنم شلختگی و بی نظمی را.. باید به کودکان و اعضای خانه یاد داد... 

روی همین حساب کاناپه رنگی رنگی ام را مجبور به تعویض رویه کردم. چرا که رنگی رنگی جان اگرچه خوشگل بود منتهی پوست من را کند بس لک میشد

این هم لب تاب رفیق تنهایی من و عیال... نمایشنامه ام تقریبا تمام شد.. یکسال و نیم وقت گذاشتم و عالی از کار درآمد... الهی شکر 

سمانه صبا
۳۰خرداد

یک ظهر آرام

اکثر همسایه ها به مسافرت رفته اند غالب آنها ویلاهای شخصی اطراف تهران یا شمال دارند... چند روزی است بعد از ظهرها سر و صدای بچه ها نمی آید... 

***'' 

مامان دو هفته با اصرار ما ماند... جمعه برگشت اینبار همراه صدرا... پسرکم اولین تجربه مسافرت تتهایی را تجربه کرد با وجود برادرزاده های مهربان و بازیگوشم محال است حوصله اش سر برود... بابا و مامان هم با حوصله هستند و حسابی با او بازی می کنند... پدربزرگ مادربزرگ جوان هم نعمتی است. 

****

کارآگاه آموزشی عیال اخر تیر در اهواز برگزار می شود.گارکاه اولش در زاهدان بود که از ترس گرمای هوا نرفتیم و مامان پیشمان آمد اما می خواهم عمری باشد بقیه کارگاه های او را بروم... هم فال و هم تماشا 

****

اکنون تنهای تنها هستم... عیال سر کار است... سرونازم لحظه ای پیش به خواب رفت و من مانده ام و یک خانه پر از تنهایی و سکوت لذت بخش 

سمانه صبا
۱۲خرداد

 

مامان من از آن مامان های کامل هستند.کافی است در انواع اقسام مشکلات از هر جنسی چه مالی چه روحی و یا هرچیزی از او کمک بخواهی یا حتی فقط دردل کنی، فوری خودش را دخیل کرده و به کمک فرزندان و خانواده اش می شتابد.. در زندگی ام مامانم و عیال جز کسانی هستند که وقت و عمر به بطالت نمی گذرانند...

مامان به جهت سه فرزند پشت هم و کمک به مامان ایران که خودش فرزند کوچک داشت و عشق و علاقه به خیاطی و دیگر امورات منزل خیلی نمی توانست به خودش برسد همیشه غصه می خورد که زیادی از سنش نشان می دهد، تا اینکه دو سال پیش از خرابی دندان پیش عیال شکوه و شکایت کرد و راه چاره خواست.. عیال هم یکباره پیشنهادی داد خوب اما گررران! از آنجا ارتباط صمیمانه ی بین مامان و عیال هست و مامان ایشان را بسیار قبول دارند موافقت کردند و راهی تهران شدند، برای ایمپلنت دندان. بماند چقدر رفت و آمد و هزینه کرد اما بسیار می ارزید... ایمپلنت دندان که تمام شد وسوسه شد لامینیت دندان انجام دهد. چرا که دندان ها کوتاه و بدقواره و زرد شده بود‌؛ عجب دندان هایی شد. لبخند که می زد‌؛ آدمی را وادار به تحسین می کرد! بعد از چندماه بنده خدایی پیشنهاد داد زیگل های فراوان دور گردن را بردارد؛ عجب خلوت و زیبا شد گردن چون مهتاب مامان! کار به لیزر صورت و برداشتن اضافات پلک و.... خلاصه جیب پدرمان خالی شد... یکبار بابا زنگ زد و یکهوو گفت :سمانه موتور مامانت بدجور روشن شده  لطفا او را از برق بکش چرا که من به ورطه ی ورشکستی نزدیک شده ام،لامصب تمامی هم ندارد قر و فر شما زنها!!! 😄*************

البته رسیدگی به زیبایی و بهداشت را نباید با عمل‌های متعدد و بیمارگونه ای برخی ها مقایسه کرد که قیاسی مع الفارق است.. 

سمانه صبا
۰۵خرداد

از شما چه پنهان ما اهل سریال نیستیم اما اگر از سریالی یا فیلمی خوشمان بیاید هر ازگاهی دیداری تازه می کنیم. 

مثال قصه های جزیره:سبک زندگی هاشان را دوست دارم؛ شاد و فعال و پر انرژی. زنانگی های بانوان سریال را هم می پسندم. دختران همیشه آراسته و با پیراهن های چین چینی و طرح های جذاب، گلسرها و پاپیونهای زیبا روی موهای همیشه بلند،کلاه های متعدد که به تناسب نوع مهمانی استفاده می کنند.،زیورات و بویژه سنجاق سینه های متعدد. 

من معتقدم بانوان و دختران باید لباسهایی متناسب با جنسیت خود بپوشند. چه بد مد شده است زنانی که لباسهای زمخت مردانه می پوشند و موی از ته می تراشند...

*******

یک سریال کره ای  پزشکی هم می دیدم که عاشقانه های بین دکترها را دوست داشتم. برایم جالب بود که پزشکان آن ها کلاه دارند چرا همسر من ندارد! خلاصه دست به کار شدم و برای همسرم یک ست روپوش خریدم با کلاه!!!! تا شبیه آن دکترها شود😅بنده خدا را مجبور کردم بپوشد و عکس بگیرم.. البته بگویم که بسیار خوشش آمد... البته عیال ما شبیه دکترهای خلیج فارس هستند نه از آن کره ای!!!! 

سمانه صبا
۰۱خرداد

به لطف خداوند کتاب‌ها کم کم دارد به فروش می رود و تمام می شود. با خودم عهد بستم تا تمام نشود کتاب دومم را چاپ نکنم. اگرچه یک سال است که می نویسم و ویرایش می کنم باز می بینم چقدر جای کار دارد. گویی انتها ندارد.

خبر مسرت بخش خرید نه کتاب ار یک خریدار محترم بود که مایه مسرت و خوشحالی من شد. از آن روز انگیز ه ام برای نوشتن مضاعف شده😊

********

پیام خواننده و خریدار کتاب

 

****

حدود ده سالی هست که وبلاگ می نویسم. از نی نی وبلاگ شروع کردم برای صدرای کوچکم روزمرگی می نوشتم سپس خودم را ارتقا دادم و از ماجراهای پر فراز و نشیب زندگی به قلم طنز نوشتم که اعظم آن زمانی نوشته شده بود که در بندرعباس زندگی می کردم و چه سفرهای هیجان انگیزی با عیال و صدرا رفتیم و. چه خاطره ها ماندگار شد. در خلال این ده سال دوستانی پیدا کردم که همچنان ارتباط مان در سایر دنیاهای مجازی برقرار است. از همه ی آن ها چیزهای یاد گرفته ام که در زندگی به کار بسته ام. اما یکی از آنها برایم الگوی خوبی در بسیاری از ابعاد زندگی بویژه استقلال.. نشاط.. بازی با کودکان و نمونه ی زنی مستقل قوی و مادری پر توان و باهوشی است که عجیب با کودکانش بازی می کند بازی های فکری و نشاط آور که تقریبا همه آن ها را خودش ابداع کرده است. مهناز دختر تهران که به جبر روزگار به یزد امده و همچنان پر شور و فعال دور از خانواده با کودکان‌ش زندگی را به بهترین نحوه انجام می دهد. مهناز اینجا را نمی خواند اما من هزار بار در دل او را تحسین می کنم. 

سمانه صبا
۲۳ارديبهشت

این روزها حال چندان خوشی ندارم روح و روانم پر از اعتراض و غم و اندوه و چراهای بی پایان هست. دلگیر و رنجیده و آزرده هستم.از کی؟ بماند

******

چندی است تصمیم گرفتم هر دکوری که وارد خانه زندگی ام می کنم حتما یکی از صنایع دستی گوشه ای از ایران باشد. تاکنون هر جا مسافرت می رفتم از صنایع دستی آنجا تهیه می کردم و تقدیم دیگران می کردم و حال می گویم ای کاش....... بگذریم 

این سالونگها را از لاهیجان خریدم 

و چند کوسن لاکی از شیراز 

و کیف می کنم از این همه هنر ایرانی ها

 

 

سمانه صبا
۱۱ارديبهشت

 

وقتی در طبیعت هستیم عیال آن شخصیت علمی و سرسخت و عاقل اش کنار می گذارد و چهره ی جدید از خود نشان می دهد که بارها باعث به دردسر افتادنمان شده است! بارها از مکانهای خطرناک بالا یا پایین رفته است محض کشف و یا پرنده نگری... هربار که گیر افتاده است رویش زرد شده و به قول امردزی ها یک غلط کردنی در نی نی نگاهش می بیینم😄

دیروز بعد از مدتها طبیعت گردی رفتیم. در یک اقدام نابخردانه عیال توی آب دومتری پرت شد و دوربین گران قیمت مان سوخت.. همان که با شوق و ذوق برای پرنده نگری خریده بودیم و چه شاتهایی گرفتیم به ماندگار

این دوربین در روند درمانی مریض ها و اشتراک گذاری با دیگر همکاران ش هم بسیار مهم بود و. 

از دیروز ناراحت هست.. غصه می خورد و خود را ملامت می کند... حالمان گرفته شده است... 

****

بابا چند روزی آمده بود تا دست به کمکم باشد. مواظب بچه ها بود و گاهی برایم ظرف می شست و غذا می پخت تا کمی بهتر شوم

امروز می رود دلم برایش تنگ می شود

 

 

سمانه صبا
۰۵ارديبهشت

سحر ماه رمضان 1400

به اتفاق همسر در اخبار شنیدیم که نخست وزیر ژاپن از مردم اش عذرخواهی کرده است( شیوع کرونا) همسر پوزخند می زند و می گوید:اینها هیچ حق الناسی به گردنشان نیست بس اخلاق گرا هستند و با مسوولیت... 

به قول جمال الدین اسدآبادی *در غرب رفتم مسلمان دیدم اسلام ندیدم در شرق برگشتم اسلام دیدم مسلمان ندیدم

 

*******'

دوستی می گفت:فلانی به من سر نمی زند، پیام نمی دهد، حالم را نمی پرسد.

خندیدم و گفتم :جانم؛ فکرش هم اتلاف وقت است. بریز بیرون این احساسات دست و پا گیر را. 

گفت‌‌؛ دل آزرده می شوم از این بی اعتنایی بی دلیل 

توی فکر فرو رفت از دست فلانی دلخور بود.من نیز به او حق دادم زیراکه حق دوستی این چنین بی اعتنایی و دریغ محبت نیست.

 

سمانه صبا
۰۲ارديبهشت

پدربزرگم(، بابای مامانم) خدابیامرز آدم لوتی و لردی بود. تصور بفرمایید مردی قدبلند و کشیده با پوستی روشن در کت و شلوار های اتوکشیده و با سواد. خدا رحمتش کند محضردار بود و دوستان جهانگرد و با کلاسی داشت و چه هدایایی از آنها دریافت می کرد از قلمهایی با تصویر برهنه مردان و زنان روسی که در هفت جا قایم می کرد تا چشم ما به جمالشان نیفتد تا شکلاتهای کاکاویی با ان زر ورقهای خیر کننده ی دورشان و طعم بی نظیرشان و.... از این چیزهای خارجکی زیاد بود و ما مدام در پی شان بودیم تا کشف کنیم و ناخونک بزنیم. در روستای مادری اش جدیدا زمینی وسیع به نامش کشف شده بچه هایش برآن شدند آنجا را بسازند و اقامت گاهی برای آسایش شان درست کنند تا ایام تعطیل به زادگاه رفته و آب و هوای تازه کنند.امروز روی گوگل مپ نام روستا را زدم و اسم پدربزرگ نازنینم یکباره روی صفحه امد... زمین حاج حیدرعلی..... یک آن دلم برایش تنگ شد برای قد رعنایش برای لبخندهای گاه بیگاه اش برای بی رغبتی به مال و اموال و دنیا... 

خدابیامرز آنقدر مهمان نواز بود که خانه با صفایش از مهمان دور و نزدیک خالی و پر می شد.

حیف شد آقاجان اگر بودی چه پزها که با تو نمی دادم

 

سمانه صبا
۳۱فروردين

در میان کتابی که می خوانم

 

*اگر ساءل را رد کنی، مرا رد کرده ای

*ای بنده من چرا جوابم کردی و به من قرض ندادی!؟ از فقر من ترسیدی که نتوانم آنچه را داده ای بازگردانم؟ یا ترسیدی خیانت کرده ودر وعده هایم به تو دروغ گفته باشم؟

*ای بنده من سوگند به حقی که تو بر من داری دوستت دارم پس تو را به حقی که بر تو دارم دوستم بدار *

*من به توبه و بازگشت بنده ام از مردی که در سفرش مرکب و توشه اش را گم کرده و از یافتن آن ناامید شده و به انتظار مرگ خوابیده و سپس بیدارشده و مرکب و توشه اش را در کنار خود بیابد، شادترم

 

بر این همه عشق گریستن که هیچ باید جان داد

**'**' '

اوایل ماه مبارک سخت بود... نیمی از روز به تایپ ترجمه جدید گذشت و نیمی دیگر تهیه نهار و شام و افطار و سحر... الحمدالله تمام شد و من به زندگی عادی برگشتم. حتی وقت نمی شد توی آیینه بنگرم

****

ایا به هر رفت و آمدی اعتقاد داشته باشم و یا بیخودی روحم را آزرده ی این چیزها نکنم؟ 🌹 

سمانه صبا
۱۹فروردين

یادم می اید زمانی که عکسهای خانم مجری معروف همه جا پخش شد عصبانی شدم و  چندین بار در قالب پیام خصوصی و پیام عمومی در صفحه اش خواستم از او انتقاد کنم اما نشد و الان خوشحالم که همچین اشتباهی نکردم و وجدانم راحت

و هربار که می خواهم خطایی انجام دهم می گویم :عالم محضر خدا است سمانه *

***'*

بزرگی می گفت* اگر سرت به عیب های دیگران بند شود از عیب های خود غافل مانده ای*

گزاف است بگویم از مجازی بازی در امانه که نیستم اما سعی دارم در جمع حواسم پی حقیقی ها باشد و نه مجازی ها

در سفر مشهد از نزدیکی دلم گرفت... وقتی با بچه ها خانه ی مامان می آیم دایما مهمان مامان هستند که گاهی ما کم می آوریم و خسته می شویم از این همه رفت و آمد.

 اما همین که بر می گردیم مامان می گوید فلانی ده روز است که حالی زما نپرسیده... تمام دنیای فلانی شده مجازی و مجازی و مجازی... و هر روز بیشتر فرو می رود. از گزارش های هر روزه زندگی تا آرزومند شدن به بلاگری و دیده شدن ودور ماندن از عشقهای واقعی زندگی اش..

******

شعبان فقط دو روز روزه گرفتم برخلاف رجب که پربار بود از همه چی... 

سمانه صبا
۱۲فروردين

اکنون در مشهد و در منطقه ی ییلاقی ابرده در ویلای برادر بزرگه هستم

چند روزی بود که دسته جمعی اینجا بودیم و از بهار و هوای مطبوع و آوای شاد پرندگان لذت می بردیم 

ااگر چه این دور همی ها لذت بخش اما پاره ای مشکلات هم دارد که من را بعدا دچار عذاب وجدان می کند.. مهمترین آن ها غیب دیگران که هنوز نتوانسته ایم از شرش رها شویم.😢

هر روز صبح با عیال مسیر قنات را می پیماییم و پرنده نگری می کنیم اگرچه مسیر اندکی زیاد و تن تنبل شده ی ما دچار سختی می شود و  یاد کنیم با حسرت از طبیعت گردی های گذشته و پیاده روی های چند ساعته.

*****

گاهی که به درخواست های هر روزه ام می نگرم و اجاب آنها را طولانی و گاه خسته کننده و گاه ناممکن می یابم و به دیگران (اطرافیانم) رشک می ورزم چگونه درخواست های آنان راحت اجابت می شود و بدون کمترین دعا و خواستنی و من می مانم و هزاران سوال و آه.

****

من در بزرگترین سوال زندگی ام مانده ام... توانایی هایم را به خود و خدایم اثبات کنم یا دیگران

****

اعتماد بنفسم را باید اندکی بالا ببرم و خودباوری ام را تقویت 

****

ماحصل عکاسی های این چند روز

سمانه صبا
۲۵اسفند

کم کم به انتهای سال نزدیک می شویم و شلوغی های عجیب و غریب تهران 

عیال امروز برای بستن قرداد چاپ دوم کتاب راهی میدان فاطمی شده بود و آنقدر همه جا را شلوغ و پر تردد دیده بود از خستگی رنگ به چهره نداشت

در بیست سال گذشته فروش این کتاب علمی در کشور بی سابقه بود. دمش گرم 

از وقتی دست ناشر را در گرانفروشی با سند و مدرک رو کرد و حقش را به بهترین نحوه ممکن از آنها گرفت و قرداد جدید را با یک سوم قیمت بست ارزو دارم بچه ها به او بروند زیرا که من در طلب حق اندکی خجالتی هستم و زود منصرف می شود...

****

اسمش برای ماموریت به سن پترزبورگ درآمده از یکطرف وسوسه دارد برود از یک طرف نمی شود کارش را رها کند چرا که متضرر می شود. دوری سه چهار ماهه هم سخت و مسیر پر خطر

به قول خودش نصیب هرکسی نمی‌شود سیاحت با کشتی و درنوردیدن دنیا اما باز به قول خودش تنها نیست و ما را چه کند

همه اش به کنار.. خطر راه را چه کنیم. 

این سومین بار است اسمش برای ماموریت رد می شود.. از آفریقا و آرژانتین که به خیر گذشت این هم به خیر بگذرد

****

می گوید؛ سروناز شیرین است برایش پیج درست کن خاطره شود.

می گویم؛ جای خاطره توی دفتر و آلبوم است خاله جانم. 

*'****

. دفتر یادداشتی برای هر دویشان دارم که ثبت می کنم خاص ترین لحظات شان را.. مقداری نامه و نقاشی و اسباب بازی و لباس و.. توی کارتنی نگه داشته ام ان شالله بزرگ شدند به دستشان برسد. از کجا معلوم این فضاهای مجازی پایدار بود و اطلاعات نپرید.. خاطره و عکس باید لمس شود... بو شود..

خاطرات هم مجازی شده! 

*******

پیشاپیش سال نو مبارک همه ی مردم ایران. ان شالله امسال با درایت بیشتری انتخاب کنیم تا اینچین شاهد گرفتاری های خودمان و ديگران نباشیم.

 

سمانه صبا
۲۰اسفند

یادم می‌آید در یک فیلم سینمایی *بیا از گذشته حرف بزنیم * مهین شهابی (خدا رحمتش کند) می گفت؛ گاهی دل تنگ همسرم می شود دوست دارم بدانم اگر بود کجای خانه را بیشتر دوست داشت

بع زبان خودمانی جای دنج!

من هم گاهی به خانه می نگرم و فکر می کنم کجای خانه ام را بیشتر دوست دارم.

یکی پنجره اتاق خواب که با پرده ی حریر جهازم مزین شده... آسمان شبش...تک درختی که در زمستان لخت و عور و در بهار جوانه می زند و سبز می شود و پرندگانش وآوای بی نظیر آن ها

و دیگری همین جا... کنار کتابخانه و گلهایم 

و باز گلیم اتاق خواب... به قول مامان حس مثبتی دارد. 

و البته همه ی اینها فقط بهانه است

دلت که با آرامش واقعی انس بگیرد این اسباب فرقی نمی کند از چه باشد

 

سمانه صبا
۱۶اسفند

دخترهایم هر کدام با دیگری فرق می کنند. یکی سایه دوست است یک آفتاب دوست یکی پر اشتها و دیگری بد غذا و افاده ای آن یکی قانع و کم خوراک.

به ساز همه شان باید برقصم 

******

هوا دلچسب شده

هوای انتهای زمستان و ورودی بهار و انتهای تابستان و ورودی پاییز را خیلی دوست دارم. خنکایش مطبوع است و نسیمش روح و جسم می نوازد

وقتی به جوانه های نوک درخت ها می نگرم می گویم خدا چقدر زیبا زنده می کنی مرده را

فتبارک الله احسن الخالقین

*****

یک پیچ دندانپزشکی از دکترین خواسته ده چهره برتر دندانپزشکی را انتخاب و تگ کنند. همسر رای زیادی داشته. به شوخی می گویم بروم چند پیچ فیک درست کنم و رای ات را بالا ببرم. می خندد شعر می خواند پر مفهوم که زبانم بسته می ماند

 

الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ وَ أَسْأَلُ اللهَ مِنْ کُلِّ خَیْرٍ وَ أَعُوذُ باللهِ مِنْ کُلِّ شَرٍّ وَ أَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ»

 

 

سمانه صبا
۱۴اسفند

اینکه هر روزه مان در نهایت آرامش به شب برسد ناممکن است. 

دنیا دو روز است  یک روز با توست و یک روز علیه تو... روزی که با تست مغرور نباش و روزی که علیه توست صبور باش به یاد داشته باش که هر دو پایان پذیرند

بسیار زیبا از حضرت امیر

خب دیروز روز ما نبود خبری که اندکی نگرانم کرده و تنشهای کلامی برای همسر از یک انسان نادان در محیط کار

دو به شک بودیم برای تصمیم خروج از آنجا که با اتفاق دیروز به روشنی مسیر تصمیم بر ما نمایان شد و به قولی *خدایا سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار*

با توجه به مسایل دور از اخلاق و عفتی و گویا بگویم *هرزگی*همان بهتر که این همکاری فسق شد*

****

صدرا تقویم درست کرده است برای رفتنمان هر روز خط می کشد بر روزهای گذشته و رفته و من نمی دانم عاقبت می رویم یا نه.. دیدن روی ماه خانواده به کنار دلم برای شیرینی های مامان پز تنگ شده است و هوای دو لپی خوردنشان خره به جانم انداخته 

****'

بندرت سریال می بیینم اما خدا نکند که از کتاب یا فیلم یا سریالی خوشم بیاید هرازگاهی باید بازخوانی یا باز بینی کنم. این روزها سریالی که چندسال پیش مجذوبش شدم را دانلود کردم و با دیدم و دیدم... این وسط به اقتضای کمبود وقت وقتی اهالی به خواب می روند یک قسمت می بینیم صبح ها اما خواب‌آلودم از این بی موقع های که دوست داشتنی هستند 

عقل تکرار دوست ندارد اما امان از دل که عاشق تکرار است

 

 

 

سمانه صبا
۱۱اسفند

سعی می کنم در همه جنبه های زندگی راه اعتدال در پیش بگیرم. در قران کریم هم یه جا صراحتا نوشته *خدا اعتدال را دوست دارد *

ولی خیلی جاها هم رعایت نمیشود البته که سعی ام را  می کنم اما موفق نمیشم. 

*****

گاهی دوستانی که سال یکبار از ما خبر نمی گیرند یکباره و ناگهانی انفجاری از هر اپلکیشن پیام رسانی که دستشان به ما می رسد برایمان پیام می گذارند باز که می کنی می بینی سوال دندانپزشکی دارند. 

***

همسر با عده ای از دکترهای خارج و داخل سمپوزیوم داشت با یک نام عجیب و غریب

خلاصه ست شیکی برایش مهیا کردیم و راهی سمپوزیوم مجازی اش کردیم و از آنجا که سروناز عاشق پدرش هست و ممکن یکباره وسط سمپوزیوم عشق دختری پدری گل کند و بپرد وسط سخنرانی بابا دکتر را فرستادیم مطبش که صدرا نیز راهی شد برای کشف محل کار پدرش

ماهم مادر دختری بودیم تا عصر که برگشتند. از صدرا نگویم که هرچه بدستش رسیده بود برداشته بود از دستکش تا کارتهای ویزیت سایرین

دکتر هم که اعتماد به سقفش به بلندای برج میلاد. یک‌تنه همه را گیم آور کرده بود... می گوید اطلاعات شان به روز نیست وچون مطالعه زیاد دارم می توانم براحتی بر غرور و دانش کاذبشان غلبه کنم

جامعه پزشکی ما به دکتر های سواد بالا و به روز نیازمنداست نه کاسب کارهایی به نام دکتر که مریض میشود گاو صندوق آن ها.

*****

وقتی همسایه مان که از قضا همسرش طلافروش هست ووپولدار یکساله برای بنده پیام پاکسازی پوست می فرستد و من توی رودربایستی قرار می گیرم و می روم و صورتم داغون می شود... روزی هزار بار خودم را لعنت می کنم چرااااا

****

 

 

سمانه صبا
۲۵بهمن

مامان دو هفته اینجا بودند و رفتند. خانه بوی گل گرفته بود... غذاهای خوش‌مزه خنده های از ته دل و بازی های تمام نشدنی اش با صدرا.... خرت خرت چرخ خیاطی و.... 

دل تنگم. همه مان. 

....... 

تجریش را بالای و پایین کردم تا ساندویچ مورد علاقه اش را بیابم.. قسمت نبود.. یک شبی هر دو به رستورانی رفتیم و ساندویچ خاطره انگیز کالباس را خوردیم از آن ها که حال و هوای قدیم را داشت اما نتوانستم آن اغذیه را پیدا کتم به گمانم مانتو فروشی شده

..... 

مامان که اینجا بود شلوغ بودم. کلی کار عقب مانده در خارج خانه را به اتمام برسانم اگرچه همه آن ها با یک جلسه انجام نشد و باز باید بروم 

...... 

ادرس خانه مان که عوض شد مصر بودم برای دکتر پیش همان قبلی بروم. دوشنبه بچه ها را پیش عیال گذاشتم و با مامان رفتیم و ظهر برگشتیم.. عیال قرار مهم کاری داشت و ما دیر رسیدیم و وی بی ماشین رفته بود.... به قول عیال مادر دختری بروید بیرون برگشتنتان با خداست!

 

.... 

دیگر کانون نمی روم. تجریش شلوغ هست بسیار... عیال این روزها برو بیا زیاد دارد  گاهی می ماند بی وسیله. می مانم در خانه هم او راحت برود بیاید هم مدتی استراحت کنم.دونده گی ام زیاد بوده و خسته ام... خیلی

..... 

دکتر مشاورمان رمانم را خرید 

😉می گوید رمان دوست دارم

..... 

. خانه مان شبیه کتابخانه است.. درحال حاضر سه عنوان جلد عیال کتاب دارد یک عنوان من... گاهی هر چهارتایش می رود... کمدی از اتاق را برای کتب و بسته های پستی خالی کرده ایم... همکاری بچه ها دلنشین است. ازسروناز که کتاب می آورد تا صدرا که بسته ها را پشت نویسی می کند....

خدایا شکرت

سمانه صبا
۲۲دی

سروناز سر روی شانه ام گذاشته است.. من در اتاق تاریک _روشن قدم می زنم و با آهنگ همخوانی می کنم. آهنگ به یاد ماندنی *بابام رو تو ندیدی*در ورژن جدید البته

گردنش کم کم شل می شود و شانه ام اندکی خسته و دردناک

 دخترکم را در برمی‌گیرم وارام تکانش می دهم. موهای فرفری خرمایی اش را ناز می کنم و حظ می برم و هزار بار خدا را شکر می کنم از این موجود لطیف و مهربان و خوش و سر زبان و شیرین و زیبا و زبل.

غرق لذت می شوم از این که همدمی  دارم در دنیای زنانه ام

سروناز گویی همه چیزش خاص و قشنگ است. روز تولدش اول بهار و ماه تولدش ماه تولد مولای من که ارادت ویژه ای به او دارم امیر المؤمنین علی (ع)، است و من به فال نیک می گیرم این تقارن های زیبا و پر معنی را

نقاشی زیبای دخترک هنرمندم 

سمانه صبا
۱۶دی

از میان کوچه پس کوچه های تنگ و تو در توی الهیه می گذرم. من مانده ام روی چه حساب خدا تومن قیمت این آپارتمان‌ها سر به فلک کشیده در این کوچه های تنگ است

در ترافیک پل رومی به انتظار نشسته بودیم که ماشین چند میلیاردی عجیب و غریبی که شاید اندازه تمام سرمایه  زندگی ما بود مقابل من ایستاد و دو جوان(راننده و سرنشین) شروع کردند به ادا و اطوار و لوس بازی برای من!!!! 

برای من که خانمی موجه به همراه دو کودک بودم. 

بیشتر از همه عکس العمل صدرا برایم گران بود که سعی در رفع و رجوع آن داشتم. 

این رفتار را جز بیماری چیز دیگری ندیدم.و دانستم فرهنگ به خطکشی های شمال و جنوب و نژاد وفلان و بیسار ارتباط ندارد

سمانه صبا
۱۶دی

چند روزی در ایسنتاگرام استوری می گذاشتم بابت کتاب و طبق معمول نزدیکان و رفیقان و دوستان می دیدند و واکنشی نشان نمی دادند

و اما سر نماز دعا کردم که کتاب فروش رود و پولش توی جیب بچه ها. 

طی سه روز ده کتاب فروختم

دو خانم و یک خانم دکتر که هفت عدد خواست ایشان از همکاران عیال بودند. عیال معروف هم عالمی دارد. خدا جان دستت درد نکنه

 

😄

سمانه صبا
۱۰دی

آنقدر برنامه های ریز و درشت داریم که وقت نمی شود اینجا سر بزنم. 

کتاب دندانه هم بالاخره چاپ شد 

درگیر جوابدهی و ارسال کتاب قبلی عیال هستم که این هم اضافه شد

از احوالات خودم بگویم یک کلام :انتهای شب از فرط خستگی حتی نای نگاه کردن هم به آسمان شب ندارم. زندگی روی دور تند تند و شلوغ

هفته هاست چند کتاب خریده ام از جمله نمایشنامه های بهرام بیضایی اما وقتش را نمی یابم

به عیال میگویم این درگیرها کی تمام می شود. می گوید نگو دلت تنگ می شود برای تک تک آن ها. 

همچنان رمان جدیدم را ویرایش می کنم انتهای سال می شود یکسال که روی آن کار کرده ام

و اما خروجی اش را دوست دارم 

در حال خواندن و گرفتن ایراد از رمان دوستی هستم البته روزی چند خط😙

خدا جان اگر خبر درست باشد دمت گرم. 

 

سمانه صبا
۲۷آذر

چقدر نیادم اینجا. چقدر جایم خالی

کتابها به سرعت فروش رفت و عیال کیفش کوک

نوش جانش 9سال تلاش ووتحقیق و زحمت و تجربه اندوخته بود.. 

یکی از خانم دکترها همزمان رمان من و کتاب همسر را سفارش داده و بنده تا یک روز توی ابرها بودم از تعریف و تمجیدش

بازهم گلی به جمال غریبه ها. از آشنایان و دوستان چه مجازی چه حقیقی هیچگس کتابم را تهیه نکرد نه به خاطر من لااقل بخاطر کودکان ای بی. معتقدم خدا کسی را که دوست دارد در مسیر خیر به بندگانش قرار می دهد.لابد توفیق ندارند بماند. گله ای کوچکی بود که ته دلم مانده بود و باید اینجا می گفتم تا آرام شوم

اانتشارات دست دست می کند. حساب کتاب را انجام نمی دهد که بدانیم چقدر فروخته و چقدر مانده است چه کنیم با آن ها

اینم محبت خانم دکتر😍

پیام خانم دکتر را استاتوس کردم.نزدیکان دلبندم کلی تبریک گفتند خدا رو شکر برای این مهربانان

دست همسرم را از همینجا می بوسم که پله های ترقی را برایم مهیا کرد

سمانه صبا
۰۸آذر

کتاب عیال را پیش فروش کردیم

پیج انتشارات دست پیش در پیش فروش گرفت و ماهم از قافله عقب نماندیم و آستین ها را بالا زدیم

استقبال حیرت انگیز

خدا قوت عیال تیزهوش 

این روزها سرم به حساب کتاب و پیامکهای درخواست کتاب بند شده است‌

 

سمانه صبا
۰۸آذر

اومدم مشهد دو هفته ای هست. قبل از محدودیت ها

گاهی که به برگشت فکر می کنم ته دلم خالی می شود اما هر آمدنی برگشتی دارد

روزهایم شلوغ و پر رفت و آمد

خاله سوسن و بچه هایش تقرییا هر روز به دیدن سروناز می آیند و دایم اصرار می کنند بچه ها را به خانه شان ببرند. گاهی از این همه محبت به من و بچه ها حیرت می کنم مثل پروانه دور بچه هایم می چرخند و عاشقانه دوستشان دارند. مامان می‌گوید سمانه دنیا گرد است و این همه محبت نتیجه همان محبتهای بی دریغی است که سالها پیش تو در حق بچه های خاله کردی.نمی دانم اما خودم زمانی که ریحانه و پارسا بچه بودند عاشقانه مواظبشان بودم.. شاید

دیگران هم مرا شرمنده می کنند

از دعوتی های داداش ها و محبت همسرشان و عشق برادرزاده هایم

تا مامان ایران جان

و بقیه.

همه شان شرمنده ام می کنند.

پدر و مادر نازنینم که هیچ. چون غول چراغ جادو هر چه بخواهم برایمان فراهم می کنند. خدا سایه شان رابالای سرمان حفظ کند

گاهی هی تند تند عذر می خواهم  از شلوغی های بوجود آمده.. مامان بابا شاکی می شوند و دعوایم می کنند

خدا جان کمبودهایی در زندگی داشته ام جز محبت که همیشه سرازیرش کرده ای. 

.... 

مادران چندتن از دوستان وبلاگی سابق فوت کرده اند.. خدا رحمتشان کند. 

سمانه صبا
۲۰آبان

کتاب نوشتن سخت است خیلی 

ماه ها و سال ها تو را درگیر خودش می کند البته که خروجی اش دل نشین و غیرقابل توصیف است. چون بچه ای می ماند برای تو 

کتاب تخصیی همسر بهترین کتاب دندانپزشکی این سالهای اخیر شده است. هر روز ده ها نفر پیام می دهند و از چاپ ویرایش جدید می پرسند 

در عین این همه استقبال دانش اموختگان عرصه علم و هنر. ناشر برای چند اشتباه جزیی(اشتباه در چاپ کتب بسیار زیاد است اما این وسواس دیگر عجیب بود) باز فایل نهایی را فرستاد برای ویرایش آن هم بصورت پی دی اف !! عیال نالید :دیگر نمی توانم خسته شدم

آستین هایم را بالا زدم و نشستم 600 صفحه تخصصی را ویرایش کردم

حدسم درست بود اشتباهات بسیار کم 

اخر شب دستم تیر می کشید.

چشمانم چون کاسه ی خون 

و سرم درد می کرد

کودکانم نیز از یاد رفته بودند آن روز 

اما به لبخند همسر می ارزید

خیلی خوشحال شد خیلی. 

******

منتظر کتب تنوع زیستی و عکس های منتخب و منتشر شده مان هستیم 

******

منتظر کتاب همسر هم هستیم 

******

ویرایش نهایی کتاب دومم تمام شد و باید با ناشر تماس بگیرم. 

*****

دلمان یک اتوکمپینگ می خواهد.. آرزوهای قبلی که برآورده شد ان شالله می خریم البته اگر قیمت نجومی نشود

****

آسودن در طبیعت لذت بخش است اما با چادر سخت.. اتوکمپینگ ها این سختی را جبران می کنند تا حدی

*****

امروز باران بارید. صبح بچه ها را بردم پارک. هوا محشر شده بود

و زندگی جز ثبت این زیبایی ها چیز دیگری نیست

عکاس:سمانه صباحی(من) 😊

لطفا بدون کسب اجازه کپی نشود

سمانه صبا
۱۶آبان

مامان بابا طی یک اقدام هماهنگ هر دو استاتوس وات ساپ عکسی از بچه ها گذاشته اند و نوشته اند*نوه های عزیزم دلم براتون تنگ شده*

و من مانده ام در چند راهی رفتن یا نرفتن

از طرفی کتاب‌های عیال هفته دیگر چاپ می شود و برنامه ها ریخته ایم که فقط حضوری می توانیم جامعه عمل بپوشانیم

از طرفی کلاس های آنلاین صدرا و بازیگوشی صدرا با برادرزادهایم 

پیراهن های سروناز کماکان در گمرک مانده است و وی بی پیراهن است

تولد صدرا و سردرگم در گرفتن یا نگرفتن آن و اصرار صدرا که دوست دارم تولدم را با دیگران بگیریم 

ویرایش داستانم 

نخریدن چمدان

و.... مانده ام چه کنم

 

سمانه صبا
۱۳آبان

چند هفته ای است که طبیعت گردی را شروع کرده ایم. ماندن در خانه روح ما طبیعت گردان را آزرده می کند

اولین مقصد آبشار زیبای اهار بود.سه ساعت پیاده روی با دو کودک نه و یک سال و نیم اگرچه سخت ولی لذت بخش بود. بویژه صحنه های پاییزی خلق شده آهار بسیار روح نواز بود

البته باید دست همسر رابوسید چرا که از یک طرف کوله پشتی و از جلو آغوشی محتوی سروناز بانو را حمل می کرد.من و صدرا مسؤل دوربین هت بودیم و چلیک چلیک عکس.

انتهای مسیر نزدیک ابشار امامزاده دنج و با صفایی است برای اندکی استراحت.

دومین طببعت گردی دماوند بود و آبشار تیزابش. در گرمای بی جان ابان نسیم می وزید و برگهای زرد سرخ و نارنجی اش رقص کنان روی زمین می افتادند. رودخانه باریکش زنده و پرتوان به راه خود ادامه میداد. 

چشمانم را می بستم اوای جریان آب مرا به خلسه خواب می برد و چه نیکوست خواب با سمفونی طبیعت 

*****

وچند روز پیش عازم جنگل شدیم. 

جوارم

اولین جنگلی که خیلی اتفاقی با عیال آن را یافتیم و به شوق دیدن روی ماهش ساعتها پیاده رفتیم و رفتیم و از مهمانانش عکس گرفتیم. دارکوب سبز... سهره سر سیاه...سینه سرخ خوش صدا و.... 

و از ان روز به بعد سالی یکبار عازم جوارم می شویم به شوق دیدن روی ماه یکی از زیباترین جنگل های ایران و کلبه های چوبی دنجش.

 

****'*

برای شروع هر کاری می توان صدها مشکل تراشید اما با اندکی همت و تلاش می توانیم پیروز شویم 🍁🍁🍁🍁

******

دوست دارم صدرا و سروناز در این وادی قدم بگذارند و علاقه مند طبیعت شوند. به درختان.. به آسمان آبی. به ماه نقره ای. به ستارگان چشمک زن.. به آوا های حیرت انگیز پرندگان... به رعد و برق و.....با بصیرت و دقت به آیات الهی بنگرند و خداوند را ستایش کنند برای این بیکران نعمتش. 

و غصه می خورم برای کسانی که درگیر حواشی بی پایان زندگی می شوند و غافل از این همه زیبایی به راحتی از کنارش می گذرند.

 

 

سمانه صبا
۱۱آبان

 

چند روز پیش میان سیل تبریکات تولد جواب برخی از آشنایان را به بعد موکول کردم و کاملا از یاد بردم  که باعث رنجش عده ای شد

اما نه تنها در این باره بلکه در سایر شبکه ها هم به این مشکل دچارم. 

در دنیای وبلاگستان تنها کامنت می گذارم اگر همان روز نهایت روزبعد بروم جوابم را دریافت و در صورت لزوم دوباره پاسخ می گویم اما اگر بگذرد دیگر پرونده آن پست و آن کامنت از ذهن بنده کاملا پاک می شود

در ایسنتاگرام هم وضعیت کمی متعادل تر است زیرا جواب و پیچ آسانتر در دسترس است اما آن هم گاها به فراموشی سپرده می شود

عیال می گوید چون موضوع برایت مهم نیست و پی اش نیستی. 

اما من می ترسم از آن بعد ترسناکم. شاید نظر دیگران برایم مهم نیست و فقط به ابلاغ نظر خودم بسنده می کنم و بس! 

و امروز صدها کامنت و اظهار نظر بنده در همه جا پخش شده بدون انکه از محتویات جواب آن خبری داشته باشم

آیا می توانم به این مسءله خوش بینانه بنگرم!!!! مثلا من فضول نیستم😬😉

 

سمانه صبا
۱۱آبان

عکسهای من و عیال در میان پنجاه عکس برتر منتخب قرار گرفت و ما منتظر چاپ کتاب و به رخ کشیدن عکسهایمان به یکدیگر هستیم

😬😬

مامان بامزه می گوید معروف شدین زن و شوهری 

امید دارم کتاب دومم با استقبال مواجه شود

******

همسر کتاب تخصصی ویرایش جدید رو خود به عهده گرفت. متنی تهیه کردم و خلاصه آستین ها را بالا زدیم برای فروش... آنقدر اولی پرفروش بود که سیل استقبال کنندگان به دومی هم سرایت کرده... همسر کمی نگران است دلداری لش دادم یا می بریم یا نه. در هر صورت فدای سرت

*****'**

دیشب نقاشی سیاه قلم کردم خوب شد خیلی. حس میکنم درهاب استعداد تند تند گشوده می شوند😉

از مرز خود باوری به مرز خودشیفتگی نرسیم صلوات 

********

من به جرات می توانم بگویم در غالب ابعاد زندگی ام از خودم راضی هستم الا دو مورد... یک بعد مادرانه دو بعد مذهبی که به کمال رسیدن راه ها باید پیمود

*******

بچه ها صد البته به مامان نویسنده و نوازنده و عکاسشان می بالند اما

بچه ها بیش از این ها یک مامان مهربون و رفیق و پایه می خواهند... 

مهمترین نقش من فعلا مامان خوب بودن هست... (حالا وقت برای ابراز دجود در سایر علاقه مندی ها زیاده ان شالله)

******

از وقتی قراره عکسهای مان چاپ شود میل به پرنده نگری و عکاسی مضاعف شده.. و باز این همسر بود که من را توی این وادی جذاب آورد

سمانه صبا
۱۱آبان

 

گاهی میان شلوغ های زندگی ام دلم یکباره پر می کشد برای خانه پدری. عشق و محبت چنان در خانواده ام جاری بود که هنگام جدایی از آن ها گویی دنیا برایم به انتها رسیده بود.از یادآوری اش دلم غنج می رود

از نوازشهای گاه بیگاه دست های مادرم تا انواع اقسام پیراهن های چین داری که با عشق برایم می دوخت. و امروز همان پیراهن ها را برای سروناز می دوزد.

(سر درس نقشه کشی مانتوی چهارخانه ی یکی از بچه ها دلم را برده بود. عصر نشده مامان رفت پارچه اش را گرفت و برایم دوخت)سرت سلامت بهترین مادر دنیا که هنوزم می بری و می دوزی ووتن من می کنی. می پزی می فرستی و هر وقت مهمانت می شوم غذای مورد علاقه ام را می پزی. 

برادر بزرگ مهربانم که تمام عیدی هایش را جمع کرد و یک بلوز قرمز اناری برایم خرید.. در پستوی ذهنم هنوز نقش و نگارش را به یاد دارم. 

برادر کوچکترم که بعد از دعواهای لفظی متعدد همیشه پیش قدم می شد در عذرخواهی 

و پدرم. ساده.. مهربان... صمیمی دلی دارد اندازه کهکشان نه فراتر از آن. این مرد دشمنی کنیه و زخم زدن اصلا گویی هیچ صفت ناروایی ندارد... (یادم می آید آن موقع ها آل استار مد شده بود و من بشدت دوست داشتم یکی از آنها را داشته باشم پدر نمی دانم چطور متوجه شده بود و یواشکی برایم یک ال استار آبی خریده بود هرچند دو شماره بزرگ بود اما من عاشقش شده بودم. گاهی پیکانش را می داد من یک کوچه رانندگی کنم. الان بعد از مدتها می گوید من می دانستم تو راننده قابلی می شوی خودم راننده ات کردم) 

و من در همان کودکی فهمیدم خوشبختی جز این محبت ورزی ها نیست. همان زمان که دخترخاله های زیبای ام غرق در رفاه مادی بودند اما روی شان چون گلی پژمرده زرد و زار بود. فاصله ها داشتند با پدر و مادرشان و امروز گویی این خلا هنوز پر نشده است. 

 

*****

دوست دارم بچه هایم وقتی بزرگ شوند از یادآوری خاطرات خوش خانه پدری به وجه بیایند و وجودشان سراسر شادی شود. امیدوارم با همکاری عیال مهربانم موفق شوم. توکل به خدا

 

سمانه صبا
۰۹آبان

آبان ماه تولد ادم های معروف هست. شش ابان ماه تولد محمود احمدی نژاد(سخنانش درباره کوروش شنیدنی  بود) متاسفانه ما اندیشه را شهید تهمت و تخریب کردیم فقط بخاطر باور کردن تزویر بنفش و سبز.

احمدی نژاد کوروش را می ستاید اما مدعیان آزادی سرباز می فرستند آرامگاه کوروش تا مردم جرات نکنند به دیدار این مرد بزرگ تاریخی با آن دستاوردهای ستودنی اش بروند. عقب مانده هایی که ستایش تمدن باشکوه مان را مغایر با دین داری می دانند. 

تولد مرد محبوب و خدمت گزار محمود احمدی نژاد مبارک... تولد کوروش پادشاه عدل و داد مبارک.. تولد من مبارک

***************

نقاشی صدرای نازنیم 

******

یک عکس از من و. دوتا عکس از جناب همسر منتخب کتاب تنوع زیستی شهر تهران شده است. هنوز تو شوکه هستم...منتظریم کتاب زودتر به دست مان برسد.... خوشحالم

****

ماه های پیش رو برای مان اندکی سخت و دشوار خواهد بود... توکل به خدا... می دانی گله مند هستم در موضوعی. اما بازهم دوستت دارم

سمانه صبا
۲۹مهر

کتابم دومم به انتها نزدیک می شود

هشت ماه است می نویسم و ویرایش می کنم اما گویی ویرایش انتها ندارد که ندارد. باز که برمی گردم حذف می کنم می افزایم تغییر می دهم و.... 

اما در اسم آن مانده ام

زنان خاکستری

در خاموشی می میرد

یا... 

فعلا سردرگم و ندانم کار مانده ام در انتخاب اسم

امیدوارم نشر مطالعات زنان و روشنگران که مختص چاپ کتابهای استاد عزیزم بهرام بیضایی است آن را چاپ کند. 

*********'********

از ماسکهای سهمیه ای که بیمارستان به عیال میدهد هر پنج شنبه به هر دستفروش سرچهار راهی برسیم به همراهی صدرا به فرد می دهیم. البته خدا نفس زیاده خواه بشر را بکشد که اگر بخل نمی ورزیدیم الان تعداد ماسکهای بیشتری باید هدیه می دادیم. 

خدایا بخل و دست کوتاه و تنگنظری را از ما دور کن

*******************'

پنج شنبه پیش صدرا را کلاس کانون تجریش گذاشتم و بلد را زدم و به سوی مطب همسر به راه افتادم. در جغرافیایی ضعیفم شکی نیست. آنقدر شریعتی شلوغ پلوغ و قلهک پر ترافیک را بالا پایین کردم تا بالاخره مطب را یافتم 

دیدم همسر جلوی خیابان ایستاده عاقل اندر سفیه نگاهم میکند

می گویم :چیزی شده؟

می گوید:، تو یعنی منو ندیدی؟ دوبار سوت زدم دست تکون دادم حواست نبودکه نبود

می گویم:، من خانم سر به زیر و سنگین رنگینی هستم وحواسم پی مردان دیگر نیست و چشمان با حیای ام را هرجای نمی چرخانم الا روی ماه همسرم! 

می گوید :اینو نگی چی بگی. جغرافیا صفررررر

 

😬

سمانه صبا
۲۶مهر

زمان کش دار شده است

گویی تمامی ندارد

دلم یک کتاب جانانه می خواهد که مرا در خود غرق سازد آن گونه که زمان و مکان را از یاد ببرم

کتاب پیامبر را می خوانم با شرح آقای الهی قمشه ای. 

زیباست اما تکراری 

اگرچه عقل تکرار را دوست ندارد اما قلب عاشق تکرار است!

فیلم بمب یک عاشقانه را دیدم. موزیکهای قدیمی ایرانی دهه شصت و آهنگهای بی کلام خارجی متن فیلم  را دوست داشتم. طنازی بازی سیامک انصاری هم خنده روی لب می گذاشت. 

آشغالهای دوست داشتنی هم بسیار جالب بود و خاص.پر از معنی و مفهوم.

سال هشتاد وهشت و... 

بگذریم 

در خوردن بلال همچنان ناکام هستیم. سروناز جان به ما رحم نمی کند که.

سمانه صبا
۲۳مهر

این خانه ی خیالی را دوست دارم

گاهی چند دقیقه محو آن می شوم و به دنیای رویا سفر می کنم

کاش می شد دمی توی آن بپرم و سیر و سیاحتش می کردم

 

سمانه صبا
۱۹مهر

دکتر شجریان را خیلی خیلی دوست داشت برعکس جوگیرهای دیگر کابران ایستاگرام. 

وقتی شنید پکر شد بغض کرد. تمام موزیک های ماشین وگوشی همراه‌ اش شجریان بود و بس

گاهی هم خوانی هم می کرد انصافا صدایش هم گرم و گیرا ست

با بچه ها تنهایش گذاشتیم و رفتیم پارک. نیاز به خلوت داشت 

.*********

ساعت قدیمی مان را طی یک اقدام انتحاری عوض کردم. دوازده سال همرهمان بود  چند سالی می شد پایه اش شکسته بود و پاندولش گم شده بود. حتی چهره نخستش را که مامان از بازار برای جهیزیه ام خریده بود را درست به یاد ندارم.. در کنج خاک خورده ای از ذهنم یک تصویر ناواضح یادم می آید و بس

ساعت را تفدیم مطب همسر کردم 😬

و این ساعت جدید زیبایی من

سمانه صبا
۱۵مهر

وقتی زندگی سی و چند ساله ام را مرور می کنم می بینم این مرحله از زندگی که اکنون در آن هستم شلوغ ترین و پر مشغله ترین مرحله زندگی ام است

مدرسه مجازی صدرا که نیمه روزام را می گیرد. بین این تدریسهای مجازی و حاضر و غایب بنده هم صبحانه باید آماده کنم همه نیم نگاهی به سروناز بانو برای رفع حاجت های بهداشتی تغذیه ای. 

مدتی است روند کاری عیال هم عوض شده و نهار به منزل رجوع می کنند. بلافاصله بعد از کلاس راهی مطبخ شده و اجاق را روشن می کنیم تا اجاقمان روشن باشد!!!

آن وقت به جمع و جور و تمیزکاری می پردازم. وبین آن نهار تناول می کنیم و. به صدرا درس می دهیم و کرم های روز می زنیم و نماز می خوانيم و با سرونازم مشغولیم و....تا انتهای شب.. اگر بتوانم بنویسم و کتابی بخوانم از شوق در پوست خودم نمی گنجم.. 

امروز اما به جای مثل فرفره چرخیدن روی تخت لم داده ام و از آفتاب دلپذیر لذت می برم. بچه ها تلویزون می بییند. هرازگاهی تفریح مضرر هم لازم است

اما این خستگی برایم دل نشین است.. خوابش حلال است و کیف میدهد

 

سمانه صبا
۱۱مهر

نیمه شب بود. سروناز اندکی ناآرامی کرد

بلند شدم تا در میان آغوشم اورا بگیرم و با شیر شبانه ارامش کنم

مهتاب توی اتاق افتاده بود. همه جا روشن و روحانی و عجیب

دکتر هم بیدار شد. اندکی به دیدن ماه و مریخ کوچک سرخش گذراندیم. عجب شبی بود. دکتر چندتایی با دوربین حرفه ای اش عکس گرفت. عاشق آسمان شب است هرکجا باشیم دیدن آن و رصد اجرامش را ازدست نمی دهد. آسمان های زیادی تجربه کرده ام

از کلبه ی در وسط جنگل بگیر تا کپرهای کویری و کلبه های کوهستانی و ساحل های ماسه ای.... 

حس غریبی بود. 

 

سمانه صبا
۰۴مهر

آمدن ما به تهران دست خودمان که نبود دست تقدیر بود. من از آن جمله به اصطلاح کشته مرده های تهران هم نبودم که به هر ضرب و زوری شده مهاجرت کنم و در تهران زندگی کنم به هزار و یک برچسبی که بعدها روی پیشانی من و بچه‌ها بخورد.. اما تقدیرم را خداوند رقم زد و او صلاحم را بهتر می داند اگر چه این حکمت دوری بارها از چند بعد برایم نمایان شده است. 

خب آن چه مسلم است خرید خانه ی ویلایی برای ما سخت است.بویژه نزدیکی به محل کار عیال بسیار برای ما مهم است و با این وجود می توانم بگویم خرید خانه ی ویلایی در منطقه مد نظر محال و غیر ممکن است 

چندی است دلم هوای خانه ویلایی کرده 

تمام بچگی من در حیاط بسیار بزرگ و پر از دار و درخت حیاط مامان ایران گذشت

دو باغچه بزرگ با درختانی از گیلاس و البالو و انجیر و هلو و... بوته های یاس و پیچک و همیشه بهار و گل رز و محمدی و گل های کوچک خروس و میمون و.. 

بوته ی داشت از گل های ارغوانی که بوی عجیب و بهشتی داشت. 

یک طرف حیاط چند درخت مو در هم پیچیده و سقفی سبز از برگ و شاخهای مو درهم پیچیده را ساخته بودند. انگورهای درشت ابدار از ان سقف آویزان 

تاب دست سازی نیز آویخته بود از سقف سبز و رسبدین به انگورها را راحت تر می کرد

از قل زدن دیگ رب و تفاله های غورهای و دانه های خونین درامده گیلاس و البالو و.. نگویم که دل می برد

شیشه های به ردیف منتظر پر شدن کنج هم بودند

شیشه های آبغوره همیشه بالای طاقچه ی بلندی توی حیاط چیده می شدند 

شربت ها و مرباها البالو و انجیر و گیلاس توی یخچال

رنگ شربت گیلاس ارغوانی می شد فکر می کنم اثرات دیگ مسی بود 

امروز دلم هوای آن خانه ها را کرد

فهمیدم اگر بخواهیم انتقالی بگیرم برویم مثلا رامسر می توانم یک خانه ویلایی بخریم و بچه ها حظ ببرند

اما آنچه دلم خواست نه آن می شود

هرچه خدا خواست همان می شود

خدا این درختها و این بوستان را از ما نگیرید وگرنه می پوسیدیم در چهار دیواری. 

بوستان قیطریه. بماند به یادگار پاییز 99

 

سمانه صبا
۰۱مهر

نسیمی نازک می وزد و آوای آمدن پاییز را می دهد

هوا این روزها ملس شده است. مزه اش را دوست دارم. هنگامی که زمین تفیده از گرمای تابستان وارد خواب خوش زمستانی اش می شود این ورودی خیلی می چسبد. درست مثل فروردین که زمین از خواب خوش بیدار و زنده می شود.. ان ورودی را هم خیلی دوست دارم. خنکای اش دل چسب است.

نماز ظهر را دیر خواندم دیر. دیر! سرگرم امور خانه شدم و هی به تاخیرش انداختم. امروز گلدان خالی ام را با قلمه پتوس پر کردم.و حظ بردم. صدرا هم توی گلدان های سفالی دست ساز خودش لوبیا و ماش کاشت

هردو ذوق زده هستیم و منتظر جوانه زدن

و اینجا معنیيُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِِ را به خوبی حس می کنیم.

زمانی که برش می دادم و قلمه ها را در خاک می گذاشتم نام حضرت زهرا را بردم و با تمسک از ایشان گلدان را قلمه زدم. حس خوبی بود

پتوس عزیزم امیدوار کنار خواهر بزرگ ترت زود به رشد و بالندگی برسی. 

نسیم پاییزی 

سمانه صبا
۲۹شهریور

از نیم شب گذشته است

از هشت و خرده ای بیدارم تا... خدا می داند

عیال خسته بود صدرا هم.. هردو را فرستادم بخوابند

اما من از زور خستگی روی پا بند نیستم چه کنم که دخترکم عصر را خوابیده و اکنون سرحال و پر انگیزه شیطنت می کند

پا به پایش بیدارم 

اندکی به جمع و جور خانه پرداختم و ظرفهای تلنبار شام را علی الرقم خستگی شستم

خنده ام می گیرد... یک دختر نازپرورده به مادری پر توان تبدیل شده که نیمه شب ظرف می شوید...مادری با انسان چه می کند

یادم می آید بچه که بودم موقع خواب مادرم را می دیدم که کماکان در خانه و آشپزخانه می چرخد و به نظافت می پردازد.. اهالی خانه هفت خواب پادشاه

آن موقع با خودم می گفتم *مامان عجب نیروی دارد.. تمامی ندارد"و به خلسه شیرین خواب فرو می رفتم غافل از لمس خستگی های مادرانه اش...

 

زمانی که در مرور گذشته ظرف می شستم سروناز تمام دستمال های کاغذی را درآورده بود

این یک هشدار بود:یعنی مادر خیلی در عوالمت غرق نشو

😊

سمانه صبا
۲۶شهریور

در صفحه عامه پسند   amaepasand نویسنده ای رمان من را نقد کرده اگرچه از نظرم برخی نکات مهم و طلایی را ذکر نکرده اما در کل نظر مثبتی روی محتوی رمان داشت

دکتر هم تند و فرز نظر گذاشت و تعریف کرده پشت سر او خاله سوسن هم تعریف و تمجید.😆

می گویم :، من اطلاع رسانی نکردم شما بروید تعریف کنید

می گویند:،ما بی تعارف نظر داده ایم خیلی هم خوب بوده

هم ذوق می کنم هم خنده ام می گیرد از این هواداران پر و پاقرص و کمی متعصب. 

 

به ندرت استوری می گذارم یا داستانکهای طنز می نویسم یا انتقادی. 

جدیدا بازدید کننده هایم زیاد شده اند. اکثرا از قشر پرستاران و دکترها!خب تنها دلیل موجه این بازدید کنجکاوی برخی از صفحه عیال  به صفحه من سرازیر می شوند. برایم جالب است چطور این همه وقت و انرژی برای پیدا کردن همسر فلانی می گذارند. چرا که ما عاشقانه هایمان در خلوت است و نه در انظار عموم.... هنوز نمی دانم چطور من را پیدا می کنند!!!!! حس نا امنی می کنم 

🤐

 

به شروع کاری فکر می کنیم

مانده ام در خیر و شرش

دمی نگران و دلواپس دمی با انگیزه و امید وار

خدایا مصلحتت چیست. نشانم بده.

پی نوشت:

پی نوشت: ادبیات عامه پسند ژانری در ادبیات است منتهی اثار خیلی ضعیف و بی محتوایی که به این ژانر ورود داشته جایگاه ان را متزلزل کرده و در دید عموم ادبیات عامه پسند سطحی و فاقد ارزش معرفی شده💐

 

سمانه صبا
۲۴شهریور

مدتی است تغییر کرده ام

کمتر نظر می گذارم در  برنامه های ارتباط جمعی

چرا که بیش از پیش تبعات یک نظر را (چه در این دنیای فانی و چه در جهان آخرت و ماندگار) بررسی می کنم و ترجیح ام سکوت است.

زندگی های روزمره نیز دیگر در سلایقم نیست.آن جا که بساط غیبت و بدگویی و و نفرین و آه و ناله و شکوه و شکایت تمام لحظه لحظه نویسنده را پر کرده. فکر می کنم چادر گل گلی سرم کرده ام دم در با نویسنده و خواننده ها سبزی پاک می کنیم و در همراهی نویسنده زبان به بدگویی باز کرده ایم  یا شاید با ظاهرهای آنچنانی دور یک میز  پا روی پا انداخته ایم و تخمه می شکنیم. 

تفاوتی ندارد فقط پوسته ها عوض شده و نفس کار همان است! 

و اما یکی از خوب ترین دوستان مجازی که حال دلم با خواندن وبلاگش بهاری می شود و خودش نمی داند چه درس ها به من داده است

مادری مهربان. با سواد و آگاه، با محبت که دلش چون گنجشکی برای همه چیز و همه کس می تپد

آیدین عزیز که البته مدتی است کم فعالیت شده اما وبلاگ ش چون حلوایی کامم را شیرین می کند. 

ایمان به سبک آیدین چون فرو بردن دست در چشمه ای خنک و جوشان و زلال است. 

تاکنون آب چشمه نوشیده اید!؟ می بیند یک مزه خاصی دارد گوارا و لذت بخش.خنکای اش چنان در تن و روح می نشیند که دمی سبکبال می شوی. 

آیدین با مطالعه و درک و محبت توامش زندگی را چون بهشتی کرده که ادمی حظ می برد. 

مادرانه هایش هم دل هر آدمی را غنج می برد. 

خدای مواظب دوست فرهیخته و کانون گرم خانواده اش باش. 

http://fakhtehf60.blog.ir

 

سمانه صبا
۱۹شهریور

اکثر لوازم من تجربه رفتن به لباسشویی را داشته اند

دیروز تسبیح ها را شستم

چند روز پیش کفش های صدرا را

امروز جانمازها را

عروسکهای سروناز را هم هفته ها قبل و... 

اگر می شد تلویزیون، مبل ها، فرش ها، کتابها، وشاید گاهی همسرمم را توی ماشین لباسشویی محبوبم می انداختم و بادور هشتصد و زمان یکساعت می شستم و روی رخت آویزم پهن می کردم.

آن وقت دست به هر چه می زدی صدای تمیزی می داد... اما خب ایرادهایی هم دارد

دیگر نمی توانستم روی فرش ها راه بروم چون صدای تمیزی هاش اعصاب خرد کن می شد وشاید همسایه پایینی هم شکایت می کرد. 

یا همسرم وقتی دهان می گشود؛ حباب از دهانش بیرون می ریخت.. ایا کسی می تواند با یک همسر حبابی که به جای واژه، حباب می سازد زندگی کند؟ 

میزهای بی نوا هم شاید از بس نرم کننده به خوردشان می رفت به سان ژله می شدند... ایا یک میز ژله ای می تواند چیزی رویش نگه دارد؟! 

 

گاهی نیز در لباسشویی اتفاقات عاشقانه می افتد. یکبارلباس های درهم لولیده را از دهان لباس شویی بیرون کشیدم یکباره دیدم پیراهن چهارخانه مردانه همسرم  در اغوش پیراهن لی چین دارم است! از آن روز ان دو را در کنارهم می گذارم ‌‌؛ گاهی کشوی من و گاهی کشوی همسرم! 

یکبار هم دیدم لباسشویی ته ندارد ! گویی به جایی نامتناهی وصل بود چون تونل زمان در فیلم لباسشویی جادویی. دمی خواستم توی آن بپرم و به گذشته ها سفر کنم اما سروناز صدایم زد!!!! 

 

من فکر می کنم لباسشویی ها خیلی مهم و البته مرموزند. 

 

 

سمانه صبا
۱۸شهریور

مهمان ها _ بهتر است بگویم فرشتگان یاری رسان من_رفتند. مامان چند روز بیشتر ماند تا به کارهای شخصی ام برسم. چقدر خوب است یک نفر پیش بچه ها بماند. و من با خیال راحت به اموراتم برسم.

مهمترین گام دندانپزشکی بود که انجام شد. کاش آدمی در هر حرفه ای یک نفر خودی را داشت آن وقت دنیا گلستان می شد😉

مدارس در شلختگی تمام برنامه ریزی مدیران بی کفایت کشور باز شد و کلاس صدرا طی یک هماهنگی آموزش مجازی را برگزید. از روند کار و معلم سخت کوشش خیلی راضی هستم.البته اگر بتوانم صدرا را یک ساعت در خانه نگه دارم. بچه های ساختمان هر روز برنامه بازی دارند آن هم ساعت ها!!!

این وسط صدرای خستگی ناپذیر درخواست ادابازی در آخر شب و پینگ پونگ در وسط ظهر را هم از ما می خواهد.. این پسر بچه ها سیری ناپذیرن در بازی. 

اما سرونازم چه زیبا زندگی ام را دخترانه کرده است. دلم غنج می رود برای دخترانه هایش.

آنقدر همه ما را غرق محبت می کند که گاهی دوست دارم همان جا سجده شکر گذارم. از استقبال شتاب زده به سوی پدرش بگیر تا اغوش های گرم خواهرانه برای برادرش.

دیروز لیست کارهای مد نظرم در چهار سال نگاهی انداختم. به همه آن ها دست یافته ام و فقط یکی از آن لیست اگر چه داده شد اما نوعی دیگر.

در کمال تعجب لیست من دقیقا با جزئیات مدنظرم انجام شده و کاش فراموشکار نشوم بابت رحمت و محبت خدای کریم و بخشنده من.

سال ها پیش احساس ناخوشایندی داشتم خود را آدمی می پنداشتم ضعیف با اعتماد بنفس پایین که توانایی هیچ کاری ندارد

اما امروز 

به لطف خدا و همراهی همسرم و کوشش خودم

خودم را ادم موفقی می بینم که به تمامی علایقم رسیده ام و دیگر از آن دختر بی انگیزه تنبل بی اعتماد بنفس خبری نیست. 

چنان که دیشب همسرم (مردی که سرآمد دانش و تخصص در رشته خودش است و نام استاد در پی اسمش و دنیایی از کتاب را خواننده و درک کرده) از من یاری خواست برای نوشتن چند خط در پشت جلد کتاب جدیدش. اگرچه املتم سوخت اما

سرم بالا بود جلوی همسرم که کتابش را به من تقدیم کرد

جلوی پسر و حتی دخترکم

جلوی پدرم که نی نی نگاهش تحسین است و مدام کتابم را تبلغ می کند

جلوی مادرم که بروی پیشانی ام بوسه می زند

و مامان ایران که با تعجب گغته بود سمانه خودش اینها را نوشته. 

و همه اعضای فامیل و خانواده 

این چیزها برای خیلی ها عادی اما برای من که دنیای م به کلی تغییر کرد گران بها و ارزشمند

 

سمانه صبا
۰۹شهریور

مامان ایران به همراه مامان و بابا تعطیلات پیش ما آمدند. 

سعی داشتم این چند روز حسابی به آن ها خوش بگذرد بویژه مامان ایران. 

از ماساژ با روغن گیاهی بگیر تا ماسک پوست و اسپری آب رسان و غذاهای مورد علاقه شان. عاشق این قر و فر هاست. 

مامان ایران خیلی خوشگل است دو چشم درشت دارد رنگ عسل. خیلی هم مهربان است عاشق بچه ها. آنقدر با حوصله با سروناز خاله بازی می کرد حظ می بردم.

دیروز او را بردم دیدن دوست قدیمی اش. ذوق کرده بود می گفت :خانم مهندس ماشالله چه دست فرمونی داری. باریکلا. 

دیشب به یکی از دایی ها می گفت "خیلی به من خوش می گذرد."

مامان ایران هفته پیش هم مهمان نوه های دیگر در شهر دیگری بود. 

امروز می خواهد برود دلم برایش تنگ می شود. 

سمانه صبا
۰۵شهریور

یا این مردها خیلی نادان هستند یا این زن ها خیلی زرنگ!

درست یک ماه پیش همسرم خبری آورد مبنی بر ازدواج یک آقای دکتر با  یک خانم منشی در یکی از کلینیک های محل کارش. خب ما هم طبق روال خوشحال شدیم و آرزوی خوشبختی.

دیشب همسر در کمال تعجب خبر جدایی زوج تازه ازدواج کرده را داد. 

دختر خانم منشی که دیگر لیبل خانم دکتر بروی پیشانی اش خورده بود سر کار نمی آمد اما آقای دکتر از خجالتش. 

چرا

زیرا دختر خانم بعد از گرفتن مهریه و به نام زدن ویلای در شمال و مطب  آن هم طی یک ماه (نمی دانم چطور اینقدر سریع جلب اعتماد نمونده) تقاضای طلاق کرده اند.

کاشف به عمل آمده این سومین ازدواج خانم بوده است

گاهی بدبختی ها و شکست های آینده را با حماقت و نادانی خودمان رقم می زنیم. اگر دکتر کمی باهوش تر و با درایت بیشتری عمل می کرد با دو عشوه خرکی غمزه شتری امروز به خاک سیاه نمی نشست.

 

 

سمانه صبا
۰۴شهریور

 

هفته پیش خانه تکانی نصفه و نیمه ای داشتم.

ماسک به دهان دستکش به دست چون یک جراح به جنگ لکه ها و میکروب‌ها و چربی ها رفتم. 

ملافه ها را از روی صاحبانشان به زور کشیدم و آن ها را کشف حجاب کردم. بیچاره هت لخت و عور خجالت زده گوشه کمد پنهان شده بودند

لکه ها را از چهره فرش ها و دیوارها و جدارهای داخلی و بیرونی وسایل زدودم. سطح صیقل یافته آنها، چون نگاه قدرشناسانه ای به من بود. 

خانه در انتها بوی عجیبی گرفته بود. مخلوطی از انواع اقسام پاک کننده ها با رایحه های منحصر به فرد خود!

چون خانه ی جادوگری که اکسیرهای جادویی می سازد.

سمانه صبا
۲۵مرداد

آدم ها زندگی های متفاوتی دارند از زمین به اسمان 

کل دارایی یک نفر می شود وام یک نفر دیگر

حقوق ماهیانه یک نفر شاید درآمد سالیانه یک نفر دیگر باشد و شاید حقوق یک روز یک نفر دیگر. 

.. اما خوشبختی کجاست؟! براستی خوشبختی با عدد رقم میانه ای دارد؟ 

مهندس مادرش استاد دانشگاه.. پدرش یک مرد شریف و استاد ادبیات دانشگاه تهران با اشعاری بسیار زیبا و عارفی.. سه هزار متر خانه در نیاوران دارد.. البته این فقط یک نمونه کوچک از املاک و مستغلاتشان است

مردی که من می بینم به تمامی زنان بدبین شده و غمی در چشمان روشنش برق میزد.. یا شاید برق نفرت

زنی که یکباره او را گذاشت و فرار کرد یکی از دلایل فرارش انزجار از ثروتمندان بود.. شبها می گریست و می گفت چرا در بچگی ما کمبود داشتیم شما پولدارها نوشابه می خوردین ما نه! ادمی که پزشک متخصص بود اما گویی درست بزرگ نشده بود و چنان سازه زندگی را بهم ریخت که بعد از چند سال هنوز نمیشود ام را پابرجا کرد.. مهندس تو که ثروت مند هستی چرا گاهی اینقدر حریصی! 

دکتر.. ف... ماهی صد و پنجاه میلیون فقط قسط دارد.. در 50سالگی به تازگی صاحب فرزند ذکوری شده که نمی دانم شتابان به کجا می تازد و میرود، با خالی کردن جیب مریض های بیگناه در حال ساختن قصری است که انتها ندارد

کمال سرایدار 40ساله ما با دیدن یک پنجاه تومنی چشمانش ب برق می افتد

و دیروز کودکان دستفروش که شتابزده می گریختن و پسری خردسال که دچار خشم یکی از بالا سری هایش شده بود و تند تند کتک می خورد

خدایا این همه تفاوت.. چطور جمع و جور اش می کنی آن دنیا... 

تفاوت طبقاتی بیداد می کند. 

از گوشه ای برون آ. ای کوکب هدایت

 

سمانه صبا
۱۹مرداد

از وقتی همسر سر کار میرود کمتر می توانم بنویسم. 

تنها ساعتهای اوقات فراغتم از چهار تا هفت است آنهم به شرطی که صدرا با دوستانش در حیاط بازی کند و سروناز جانمان یا بخوابد یا بدقلقلی نکند و مدام از سر و کوله من و لب تاب بالا پایین نرود.

عید غدیر برای من از هر عیدی مهم تر است. خدا رو شکر توانستم بخشی از اعمالش را انجام دهم و خیالم اسوده شود.. 

اگر چه برای دوستان هم گلریزان کردیم اما جوابی نگرفتیم.. هیهات از این...

این رمانم عالی است می خواهم ان را به انتشارات روشنگران و مطالعات زنان بدهم. ساختار نگارشی رمان را از فیلمنامه اتفاق خودش نمی افتد استاد بیضایی الگو برداری کردم. دلم روشن است

این روزهای تعطیل به خاطر بچه ها بیرون می رفتیم تا کمی تفریح کنند. دیگر دل و جرات پیش را ندارم و وقتی سوار بازی می شوم کمی تا قسمتی می ترسم. صدرا جان هم که ول کن من نیست دایم سر نترسیدن وشجاع دلی با من کل کل می کند و من برای به اصطلاح رو کم کنی سوار می شم و به آنی هراسیده و پشیمان!

 

 

سمانه صبا
۱۴مرداد

سالگرد عروسی مان عیال کیک خرید واز بس بچه ها هول بودند با شیر سرد کیک را یه لقمه کردیم و یک تکه برای دوست صدرا بردیم. کیک کاکائوی کوچک عاشقانه.

بعد هم طبق سالهای گذشته همان برنامه مهیج و البته پر هزینه را اجرا کردیم الحق و الانصاف هم خوش گذشت و چشم برهم زدنی تمام شد.و با چند عکس شد خاطره ی سالهای بعد به شرط حیاتمان. 

یک چیزهایی امسال عوض شده بود...سروناز بزرگتر و شیرین تر و نگهداری اش سخت تر... صدرا عاقل تر و کنار امدن با او راحت تر.. عیال صبورتر و خندان تر... و من :خودم می دانم و. خدای خودم

خدا رو شکر کادوی سور پرایزی عیال هم به نتیجه نرسید😆

خودمان را در بند کادو قرار نداده ایم و بی توقع هستیم اگر طرفین هم تهیه کند قدرشناس محبتش می شویم هر دو. 

به علتی با برادر کوچکم تماس گرفتم و وقتی متوجه شد به شوخی یا جدی گفت :، استوری می کردی بقیه ببینن! خندیدم و چیزی نگفتم

بعد با خودم گفتم تا کی زندگی های خصوصی مان را لحظه به لحظه جار بزنیم و رفاه مان را توی چشم دیگران فرو کنیم. 

به قول دیالوگ یک فیلم "خاطره مال البوم توی گنجه هست نه جای دیگه! 

عیال از شهربازی رفتمان در شمال فیلم گرفته آنقدر خنده دار است که باورم نمی شود این جیغ جیغو ها در دهه های 50 و 60 و 80 هستند

 

 

 

 

 

 

سمانه صبا
۰۵مرداد

شمال را دوست دارم اما گیلان را طور دیگر

از زخم های عمیق خودخواهی و نادانی انسانها تا حدی در امان مانده و طبیعت سبزش کمتر دچار اسیب و دست درازی شده است.

ویلا در روستای اوشیان در کنجی خلوت به دور  هیاهو میان صاحبان اصلی اش قرار داشت.شبهایش پر ستاره و اندکی دهشتناک.

از زیرآبشارها گذر کردن و دست بردن زیر چشمه های خنک و جوشان بگذرم 

پای برهنه روی ماسه های خیس گذاشتن و خیس شدن لباس با حمله موج ها به ساحل را به جان خریدن 

و 

شبهای صاف دریای ارام و رصد چشمی مشتری و چهار قمر عیان و ذات کرسی و دب اکبر و ستاره قطبی

تا شلاقهای دل چسب باران تند ناگهانی و فرار خندان ما به خانه 

و نوازش نسیم دریا در غروب دل انگیز طلایی رنگ خزر

ونم نم باران روی چشمان بسته ام لابلای جنگل 

و لذت چیدن تمشکهای سیاه ترش و شیرین بوته های خزنده و رونده روی زمین 

و مزه ترش لواشکهای محلی 

و خدا میان همه آنهاجاری بود

 

 

سمانه صبا
۲۶تیر

عیال مرد بسیار کوشا و فعالی است هرگز به بطالت وقت تلف نمی کند...خودش را زود به زود آپدیت می کند

این روزها از قرنطینه کرونا به تنگ آمده و خسته شده است. پیشنهاد دادم سه تار یادش بدهم. استقبال کرد عاشق موسیقی سنتی ایرانی است و صدای گرم و گیرایی دارد

الحق شاگرد باهوش و با استعدادی است. ادامه بدهد یکماه مرغ سحر می زند 

هرچند سیم سل بی نوایم را پاره کردی اما فدای سرت.

هفته دیگر خاله جان پایش را توی یک کفش کرد برویم ویلای دایی همسرش. موافق نبودم چرا که اخلاق هایش خاص است و سخت می گیرد. 

ادمهای غرغرو و و سخت گیر نفسم را بند می آوردند.

ایشان هم در عین مهربانی روحیه حساس و شکننده ای دارد من در اضطراب هستم یه وقت از چیزی رنجد و دلخور نشود

شاید برای همین است که تنهایی مسافرت کردن را ترجیح می دهیم (ب استثنا مادرم که در خوش مسافرتی بنام است)

خوش گمان باشیم 

سمانه صبا
۲۶تیر

این روزها هرکسی از آشنایان بیمار می شود با ما مشورت می کند. نمی دانم از نقطه نظر پزشکی اسن یا تجربه کرونایی ما

😆

سمانه صبا
۲۵تیر

ظلمات شب است و سپاهیان نقاب دارگرد علی (ع) ایستاده اند

ندایی بلند می شود"گروه مافیا نقاب خود را بردارند"

عده ای بی تعلل نقاب برمی دارند و عده ای هراسان و دزدانه.

همه سپاهیان مافیای بودند که خود را شهروند جا زده اند. 

علی تنهاست و اوج تنهایی اش را لابلای خطبه هایی مالامال از گله و غم و شکایت بارها می بینم. 

نهج البلاغه آنقدر زیباست که تو گویی نویسنده پر از احساس، دانشمندی نکته بین و. دقیق، عالمی عدالت خواه و حق طلب... مردی فراتر از انسان آن را نگاشته... نویسنده ای چند بعدی که از هر می خوانی اش حیرت زده میشوی از این همه درایت و صاحب دلی و روح بلند لطیف. 

سمانه صبا
۲۳تیر

دوستی که پیام خصوصی گذاشتین می توانید از سایت انتشارات گیوا آنلاین کتابو تهیه کنید. از انجا که تمامی درامد حاصل از فروش  به بیماران ای بی (   پروانه ای) اختصاص خواهد یافت. با تهیه کتاب در واقع گامی موثر و خداپسندانه برای کودکان عزیز بیمار پروانه ای (در مضیقه مالی جهت درمان بیماری دردناک شان هستند) برداشته اید

سایت انتشاراتgivabook. com

پیچ انتشارات givabook

پیج بیماران پروانه ای eb_home

سمانه صبا
۲۲تیر

مسعود دنبال خانه می گردد. مضطرب است و نگران

مملکتی داریم که هر لحظه اش قیمتها در نوسان و رو به صعود. 

اه و ناله دیگران خنده ام می اندازد.. همینها بودند سنگ روحانی را به سینه می زدند. حالا می گویند گول خوردیم.. اشتباه کردیم.. مگر چشم و عقل نداشتین؟! کارنامه گذشته اش را نگاه می کردین ان وقت تبلیغش را می کردید

راستش حق این مردم همین است ولی ریس جمهور خادم را مسخره می کردند همو که الان برکت کارهای مردمی اش را در زندگی می بیینیم. سهام عدالت.. یارانه ی که زمانی مشکل گشا بود، مسکن مهر

مردی روشنفکر که سینه چاکان هر دو طرف او را منحرف می دانند. زیرا برای منافعشان خطرناک است

مصاحبه اش درباره آواز خواندنی بود و جای تامل.

خانه اش هنوز در نارمک است و... همین ها نشانه بود حیف

سمانه صبا
۲۲تیر

سروناز با سر محکم می کوبد توی لبم

موهایم را می کشد

ناخنهایش را توی گوشت تنم فرو می برد

دست توی چشمم فرو می کند

و عکس العمل من در برابر همه اینها اغوش باز و ماچ و بوسه ای است که از هر طرف روانه اش می کنم

عشق حسی مبهم و غریبی است ان هم از نوع مادرانه اش! /

سمانه صبا
۱۶تیر

مدتی است وبها را باز می کنم اما چشم می دوزم و بی آنکه یک کلمه بخوانم می بندم. در خواندن تنبل شده ام و وقتهای فراغت را ترجیح می دهم فیلم و سریال ببینم. 

ایسنتاگرام هم همین منوال.. متنها را نخوانده بی لایک وبی نظر رد می کنم بروند

انگار حوصله حرفهای دیگران.. عقاید.. ماجراها... زندگی هایشان... تجربه هایشان... تحلیل های سیاسی اقتصادی و... شان را ندارم

سرم پر از حرفهایی گفته شده ای است که عمل نشده است

می گذرم  و می روم

یادت باشد سمانه جان که در این برهه زمان دختر بی حوصله و منفعلی بودی

تابستان کرونایی با سمانه بی حوصله 

 

سمانه صبا
۱۵تیر

هفته پیش ما در تهران. خانواده در مشهد کرونا گرفتیم. 

زنگی بود که خورده می شد و ما ایضا می زدیم تا از حال عزیزانمون با خبر بشیم 

امشب برای دومین بار ب خاله جانم که فقط پنج سال از من بزرگتره و دوست صمیمی من هست زنگ زدم تا حالشو بپرسم. همسرش نگران بود و آزمایشات برای دکتر فرستاد تا بررسی کنه...

انقدر پشت تلفن خنديدیم که دل درد شدیم(من که شدم احتمالا اونم دل درد شد)

هر روز به مامانم زنگ می زنم و نیم ساعت حرف 

دو روز در میان با دختر خاله ها و داداشا چت بازی... دوستان هم سرجای خود 

خدا روشکر عزیزانی دارم که اوقات خوشی برام رقم می زنن.

من یک کرونایی هستم

😆

سمانه صبا
۰۵تیر

یکماه کامل پیش مامان و بابا ماندیم

با دو تا بچه بازیگوش و سه برادرزاده بازیگوش تر. 

پدر و مادرم عجب صبری دارند حتی یکبار خم به ابرو نیاوردند.. الهی صد و بیست سال شوند 

خوشبحال بچه هایم که چنین پدربزرگ و مادربزرگ به قول صدرا پایه ای دارند... صمیمت به جای رسید که "نرگس" و مجتبی "به جای مامانی و بابایی به کار برده می شد.. غر می زدم پدر و مادرم دعوایم می کردند و می گفتند" ما راحتیم تو کار نداشته باش"

مشهد ییلاقی دارد به نام شاندیز و در امتداد إن ابرده و زشک.. در زمانهایی که هوا خیلی گرم می شود آنجا هوا خنک و دلپذیر است. برادرم ویلای با صفایی در ابرده داشت که شبها با پشه بند مامان دوز به حیاط باصفا یش می رفتیم و زیر باد سرد آسمان شب رصد می کردیم و کیف دنیا را می بردیم و عظمت خداوند حیرت زده مان می کرد

دلم هوای یک خانه باغ کرده است. اطراف تهران گران است و مازندران شلوغ.. به فکر افتاده ایم در سمت گیلان آن دور دورها یک خانه باغ بخریم. اما پولمان کم است و یاری خدا را می طلبیم. 

اگر موفق شدیم به مرور خانه ای چوبی جای بنای کلنگی اش می سازیم. 

آنچه دلم خواست نه آن می شود هرچه خدا خواست همان می شود

خدایا شکرت که می گویم شکرت

**************

کتاب فعلا با استقبال خواننده های آشنای دور برم مواجه شده است، از برخی موضوعات دلخور بودم و حس می کردم ادمهایی که به خوب بودنشان شکی ندارم رفتار مغرضانه ای در چاپ کتاب در پیش گرفته اند. حس می کردم حسودیشان شده و با تمسخر کتاب خودشان را آرام می کنند

اما به خودم امدم و دیدم کتاب اگر خوب باشد خودش بالا می آید و نیاز به اینها نیست. 

برای من لایک خدا کافیست🤗

 

سمانه صبا
۳۰خرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سمانه صبا
۲۶خرداد

وقتی خبر چاپ رمان گذاشتم خیلی از دوستان با پیامهای محبت امیزشون ذوق زده ام کردند 

از ذوق تا نیمه های شب خوابم نمی برد

😬

قصد دارم روی این رمانم جدی تر کار کنم. شاید با این انتشاراتی دیگه کار نکنم. 

همسرم در پیچ شخصیش چنان با ذوق عکس کتاب رو گذاشت و تعریف کرد که در خفا گونه هایم حرارت گرفت و سرخ شد. 

مادرم رویم را بوسید و گفت :احسنت دخترم که اوقات‌ فراغتت را این طوری مفید گذراندی.. ادامه بده

و... 

خیلی خوشحالم... خیلی

نفطه عطف خوشحالی ام وجود دو کودکم است.. خواستن.. توانستن

کسانی که من را اینجا دنبال میکنند و علاقمند به کتاب و کتابخوانی هستند می توانند در صفحه انتشارات@givabook مستقبم با سردبیر مکالمه و کتاب را تهیه کنند.

از نقد می ترسم.. دارم روی خودم کار می کنم تا منطقی با نقدها برخورد کنم

سمانه صبا
۱۴خرداد

بلاخره رمانم چاپ شد

سابقه نوشتنم به بیست سال می رسد.

ازدفترچه یادداشتهای کنج کمد تافایلهای ورود گوشه کامپیوتر.. 

اولین بار سال 87 رمان" دو روی سکه" را در سایت 98 قرار دادم.. استقبال زیاد غافلگیرم کرد.. اما پی اش نیفتادم. 

اما یک جایی باید این علاقه جدی تر پیگیری می شد... بندرعباس سکوی پرتابم بود. عضویت در انجمن نویسندگان بندر عباس و اشنایی با نویسندگان پیر و جوان دوست داشتنی و فرهیخته که تمام وجودشان گوش می شد برای شنیدن داستانهایی که از ورای ذهن تخیل پردازت بیرون می پریدند....

اولین داستان کوتاهم مورد تشویق اعضا قرار گرفت و در مجله چاپ شد.. آن روز سر از پا نمی شناختم. از هیجان صدایم می لرزید.سقف گچی! 

اما تشویقهای اطرافیان بویژه مادر و مهربان ترین مرد دنیا که خداوند منت نهاد و در دامنم گذاشت. 

.. ادامه دادم و امروز در نقطه ای ایستادم که روزی جز ارزوهای محالم بود.. 

ا​​​​​​

این راه ادامه خواهد داشت و من دست بدست با قهرمان داستانهایم در دل ماجراها قدم می زنیم.. 

خدایا متشکرم

سمانه صبا
۲۷ارديبهشت

مرا هزار آرزوست... هر هزار تویی

کاناپه تنبلی هااای من

سمانه صبا
۲۷ارديبهشت

من:کی برگشت؟

او:چند ماهیه

من:همسرش ناراحت نیست؟ کنار اومد؟

خندید.

خندان گفت:خانمش مخالف بود

تعجب زده گفتم:زندگی تو المان دوست نداشت؟

او:، نه نداشت.. میگه چرا بریم سگ دو بزنیم برای پیشرفت ووترقی اونا... حیف از ایرانمون نیست...اصلا من دلم می خواد قلت بزنم روی فرش دستباف ایرونی که پهن شده تو هالمون.. اونجا برم رو کف پارکت 10متری باید قلت بزنم

نمی دانم شوخی می کرد یا جدی

گفتم :الان کجاست

گفت:یک شرکتو از ورشکستگی تو کرمان نجات دادن. اونجا مشغلون.. خانمش کلی با اقوام دور و نزدیک کرمونیمون رفت و امد داره.. و اونقدری که اونا رو می شناسه من نمی شناسم 

و.... 

گوشی را که گذاشتم. لختی به فکر رفتم و دورادور از این ادم عجیب خوشم آمد

ایران چقدر به امثال حسابی ها و چمرانها و قریبها و... نیاز دارد

 

سمانه صبا
۲۷ارديبهشت

ذوق زده بودم.. همسر جانم میگفت ‌؛ به اینها اعتماد ندارم

من اما امیدوار گهی لوپ لوپ می خوردم گه دانه دانه

امروز طی یک دایرکت بازی همسرانه فهمیدیم ای دل غافل حق با همسر است... واریز که شد یک دهم رویایی شیرینمان بود. هم خنده مان گرفت هم لجمان درآمده. 

سمانه صبا
۲۱ارديبهشت

ماه پیش تمام پسندازمان خرج مجهز سازی خانه و وام ها شد... به چشم برهم زدنی حساب خالی خالی شد

مدتی فکرمان مشغول پروژه جدید هست آنقدر بالا پایین کردیم و جوانب رو سنجیدیم و بیخیال موضوع شدیم چرا چندباری از آن سوراخ مار گزیده شده بودیم 

خلاصه اکنون پروژه دیگری در ذهنم وول می خورد

امیدوارم بتوانیم عملی اش کنیم هر چند کمی محدود شدیم..

 

سمانه صبا
۱۱ارديبهشت

دوستی دارم که شوهرش امریکایی هست

تعریف می کرد "در آمریکا یا مردان امریکایی خیلی بدن یا خیلی خیلی خوب طوری که زنان شون را پرستش می کنند.

این دوست ما از قرار از ان مدل مردان خیلی خوب امریکایی خدا قسمتش کرده است...دوستم می گفت :، در آمریکا اگر مرد درآمد خیلی خوبی داشته باشد زن خانه دار می شود و بالای سر بچه ها می ماند... یکجورایی هم خیلی هم باعت خوشحالی زن هست این خانه داری..

حالا اینجا عکس ماجراست مرد اگر درآمد خوبی هم داشته باشد باز زن به بهانه های دیگر و برچسبهایی از قیبل ترقی و بالندگی و استقلال مالی و... هر طور شده سرکار می رود حتی به بهایی قربانی کردن بچه های معصوم که توجه می طلبند ووقت باید گذاشته شود. سرکار می روند

من همان چند سال سابقه کار را جز زندگیم به حساب نمی آورم چون جز خستگی و اضطراب و دوندگی و دوری از دلبندم دستاورد دیگری به زعم خودم نداشت.... اگر با شریک زندگی یکرنگ باشیم جیب من و او ندارد... 

سروناز هم خودش می داند اما قبل از انتخاب باید حسابی جوانب انتخابش را گوشزد بکنم. 

امروز با صدرا رفتیم تجریش کانون رضوان کمی با مربی و دوستم  گپ زدیم و تصاویر را با هم فکری هم اصلاح کردیم. 

رمان بی نظیر پیش می رود. 

افطار و سحری همچنان برقرار است و صدرا و سروناز میهمان سفرهای سحر و افطار هستند.... 

خدایا همه اسیران را رهایی بخش

 

سمانه صبا
۰۸ارديبهشت

عکس جدید من

سسک بیدی

مکان :پارک قیطریه

لذتی که در پرنده نگری هست غیر قابل توصیف است... رفتارهای خاص هر پرنده... آواز مخصوص بخودش... رنگ بالهای منحصربفردش... نوع زندگی و رفتار با همسرش....

وقتی غرق می شوی ناخودآگاه زبانت به تحسین باز می شود از این همه تنوع اعجاب آور.. 

پرنده نگرهای طبیعت گرد معمولا ادمهای دوست داشتنی و ساده ای هستند.. نوع نگاهشان به زندگی خیلی ساده اما زیبا و سرشاز از لطافت است... 

و فتبارک الله احسن الخالقین

 

 

سمانه صبا
۳۱فروردين

عیال چند روز پیش با یکی از همکارانش لایو گذاشته بود تا به یک سری سوالات جوجه دکترها جواب بده و مبحث علمی مهمی هم قرار بود کنفرانس بده... 

اتاقمون رو حسابی کنفرانسی چیدیم... صدا... نور.. حرکت

من مسئول دکور صحنه بودم و گریم همسر شدم😁

یه نیم ساعتی با صدرا سرونازم رو سرگرم کردین یک آن غافل شدم سروناز مثل تیری که از زه کمان رها شده بود شتابان سمت اتاق مربوطه رفت اقا هراسان دنبالش دویدم و دم در اتاق مربوطه دستگیر شد... از این بازی خوشش اومد و هر وقت فرصتی پیدا می کرد الفرار.. هم خنده ام گرفته بود هم خسته شده بودیم... خانم دلش برای باباش تنگ شده بود

_وسط لایو ماموریت داشتم کیفیت لایو بررسی کنم یک ان خواستم قربان صدقه همسر بروم خوب شد در آخرین لحظات مغزمان کار کرد. ​​​​​​

سمانه صبا
۲۴فروردين

ما خونواده تجربه ها هستیم

باران که می بارد حتما یک بار باید زیرش برویم و خیس بشویم

برف که می اید باید برف بازی کنیم و ادم برفی بسازیم و روی برفها سر بخوریم

تگرک که باریددستمان را از پنجره زیر آن بگیریم تا به دردش را بچشیم واز قدرتش متعجب بشویم

حتی زیر گرمای بالای 40درجه کوه را فتح کنیم و خیس عرق شویم 

چند روزپیش مه غلیظی تهران را فراگرفت عیال بیرون رفت تا خرید کند بعدهم با ذوق برگشت از هوای دهشتناک مه آلود سخنها گفت و من و صدرا ترغیب کرد که به زیر مه برویم

شتابان شال و کلاه کردیم و به زیر مه رفتیم.. و طی یک تصمیم آنی پارک را برای دیدن فضای وهم انگیز مه مناسبتر دیدم و با وسواس قدم به پارک مه الودی گذاشتیم که برای زهر ترک شدنمان یک سوار بی سر کم داشت

بله زندگی را باید زندگی کرد

سمانه صبا
۲۰فروردين

ساعت 5 صبح

شر شر ریز باران و سر وصدای پرندگان گویی در سلام به خدا از هم سبقت می گیرند.... من را به خلسه خوابی رویایی فرو می برد... لذت غریبی ست که چند روزی تجربه اش میکنم 

سمانه صبا
۲۰فروردين

اینو می نویسم بعدا برایم یادآوری شود روزهای کرونایی ام چگونه گ گذشت

ساعت ده از خواب بلند می شوم(متاسفانه)  عیال لپ تاپ روی شکم بروی کاناپه لم داده و می نویسد و با دیدن روی ژولیده ام می خندد.

 خلوتمان با بیدار شدن صدرا و بلافاصله سروناز شروع نشده تمام می شود

بساط صبحانه مفصل توسط عیال و کلنجار من با صدرا بر سر خوردن صبحانه و سرونازی که روی پای پدرش لم داده و لقمه های مورچه ای از پدرش دریافت میکند

ساعت خیلی خوش بینانه 11 شده است! 

بعد رسیدگی به بهداشت سروناز و مراحل پاکسازی پوست و زدن کرم روزانه و رسیدگی ب ظاهر زولیده.. 

سپس فرستادن پسر و پدر برای درس خواندن و انجام تکالیف درخواستی معلم ومن از ب بسم الله تا تای تمت خانه را تمیز می کنم و برق می اندازم و کیف می کنم

بعد از دوساعت برگشت پدر و پسر از اتاق درس و رفتن پسر به بازی با دوستانش در حیاط. 

وعده نیم روزی و خواباندن سروناز و پای لپ تاپ و تند تند رمان نوشتن تا ساعت 3

این بین سر زدن به اشپزخانه و نهار درست کردن

بعد از صرف نهار و جمع جور مختصر دوباره... باز با کله پریدن شب لب تاب تا 7 نوشتن

سپس شام و گپ و گفت با خانواده و بازی با بچه ها

اخر شب هم شام کمی تلویزون و کرمهای شبانه و چرخش در نت و... سر وکله زدن با بچه ها در ساعت 12 شب برای خواب 

گاهی قصه بالا کمی تغییر میکند مثل خواندن نماز و وعده و عیدم با خدا 

و قصه شب 

از کمکهای بی دریغت ممنونم مهربونم

سمانه صبا
۱۴فروردين

مامان من یک انسان شاد، شنگول وهنرمند است... حد و مرز مهربانی برای او وجود ندارد... بزرگی قلبش به بزرگی کهکشانها طعنه می زند

در قرنطينه هزار و یک کار انجام داد... از دوختن ملافه های جدید، شیرینی پختن،    دوخت و دوز لباسهای جدید و.... . از اضافه پارچه یکی از مانتوهایش یک لباس خوشگل هم برای سروناز دوخته است

از دانه های نارنج هم سبزه کاشته است... از بس ب دانه ها عشق ورزید اینطور به رشد و بالندگی رسیده اند که دل هر ببینده ای را می برد و زبان به تحسینش باز می شود. 

بی صبرانه منتظر پست هستم تا زودتر شیرینی هایش را بچشم و لباس را تن دخترکم کنم.

 

سمانه صبا
۱۳فروردين

این روزا همه از خستگی قرنطینه می نالند من که انقدر کار سرم ریخته که نمی دانم چطور روز شب میشود. هفته ای است که شروع چند کاری و ایده ای را که مدتها گوشه ذهنم خاک می خورد را کلید زده ام و تا حالا خللی در روندشان وارد نشده

شاید خنده دار باشد ولی یکی از کارهای مورد علاقه ام پهن کردن لباس‌های رنگی رنگی سروناز است. عاشق این طیفهای متنوع از این رنگهای ملیح و دوست داشتنی هستم. 

دوست دارم بچه ها طوری بار بیایند که از هویت جنسی شان رضایت داشته باشند و به ان ببالند

درک نمی کنم مادرانی که دخترها را تیپهای پسرانه می زنند یا بلعکس.. پسران گیسو بلند!!!!

دلم میخواهد بچه ها تک بعدی رشد نکند و در همه ابعادشان به رشد و بالندگی برسند..

اگر تمام توجه به رشد و بالندگی در یک بعد متمرکز شود در بقیه ابعاد باعث فقر می شود

رشد چه بسا زنان موفق علمی اجتماعی در ابراز عشق و محبت به همسر و فرزند و دیگران ناتوان هستند

یا بعلکس زنانی که فقط فقط به بعد زیبایی و لطافت زنانه شان می رسند اما از نظر علمی ووفرهنگی فقیرند

سروناز را طوری بار میاورم که به جنسیتش، زن بودنش، مادر بودنش افتخار کند... به زیبایی و سلامت جسمانی اش توجه داشته باشد...

به زیبایی روح و روانش توجه کند و سعی به خودسازی داشته باشد

اگاهی اش را با مطالعه بالا ببرد

علمش را تا جایی که توان دارد بالا ببرد 

و در ابراز عشق و علاقه به دیگران بخصوص خانواده اش ناتوان و فقیر نباشد

 

سمانه صبا
۰۸فروردين

کتاب عیال تمام شد. با یک دکترای ادبیات آشنا مشورت کرد و استقبالش حیرت انگیز بود و همسر کلی انرژی گرفت. مانده تصاویر کلاژ دیجیتال که دوستم با صبر و حوصله مشغول تصویر سازی اش است... احتمالاً خروجی اش عالی باشد. البته اگر بی قراری عیال کار دستمان ندهد. 

منم یک ماجرای جالب به ذهنم القاء شده است که با جدیت مشغول نوشتنش هستم تا حالا که خیلی راضی کننده بوده... کلمات همین طوری در  ذهنم سلسه وار جاری می شود و من تند تند تایپ میکنم.

عیال به شدت حمایتم می کند و از بازی دادن بچه ها تا غذا خوردنشان را مدیریت میکند تا من به نوشتنم برسم. 

عیال یک رفیق پایه است خدا حفظش کند

هر روز با مامان تصویری حرف می زنیم دلش تنگ شده هر چند بیکاری برای او بی معنی است چون هر روز یک پروژه جدید در دست اقدام دارد. 

هوای تهران بی نظیر شده عجب بارانهای بهاری می بارد دلمان آب می شود

حواسم پی آب نیسان باشد 

 

سمانه صبا
۰۴فروردين

برای بعضی ها این خانه نشینی راحت است اما برای ما طبیعت گردهای عکاس کمی سخت است. 

دلمان هوای کوه و جنگل و تالاب و آواز پرنده ها را کرده است.یادش بخیر هرسال بهار این موقع مشغول طبیعت گردی و پرنده نگری در خاص ترین جاهای ایران بودیم و کیف دنیا را می بردیم اما الان فقط مستند می بینیم و صد افسوس می خوریم چه نعمتی داشتیم و قدر ندانستیم

قرنطینه مان چند ترک کوچک برداشت!

 

سمانه صبا
۰۴فروردين

این قرنطینه باعث شد عیال بنده یک خانه دار تمام عیار شود. 

 

سمانه صبا
۰۱فروردين

سال 98 با تمام تلخی ها و شیرینی هاش تمام شد. 

بلیط تهیه کرده بودیم

رخت نو خریده بودیم

برای‌ تولد سروناز در مشهد برنامه هاریخته بودیم

کلی مکان طبیعت گردی با همسر سرچ کرده بودیم و برنامه ها برای پرنده نگری داشتیم

و با ذوق حرف از نیشابور گردی  و مزار عطار و خیام می زدیم 

اما... 

ماندیم در خانه و از دور روی ماه پدر و مادر و باقی را بوسیدیم 

اگر چه هیچ کدام از فکرهایمان عملی نشد ولی هم تولد گرفتیم هم هفت سین چیدیم هم رخت نو به تن کردیم

شادی را به مکان یا فردی یا موقعیت و اتفاقی گره نزنیم و از همان داشته هایمان لذت ببریم و قدر زندگی را با تمام اتفاقات غیر منتظره بدانیم وبدانیم فردای هم هست 

سلام 99

 

سمانه صبا
۲۴اسفند

ما خانواده موفرفری ها هستیم در ضمن خانواده ای هستیم در چهارطیف متفاوت از رنگ!

همسرم سبزه رو ...من سپید سپید...پسرم گندمی ...دخترم روشن تر از پسرم هست و کمی تیره تر از من .(هنوز اسم رنگش را کشف نکرده ایم.)

.وقتی دستهایمان را کنار هم می گذاریم هر کداممان یک رنگ منحصرفرد داریم

قسمت جالب ماجرا دیدن همکاران و دوستان همسرم هستند که طیف وسیعی از دکتران با انواع اقسام تخصص ها هستند که با دیدن پدر و دختر شروع به واکاوی رنگ پدر و دختر می کنند...(دخترم کنار پدرش مثل تکه پنبه کنار ذغال است😁)

و همسرم بشدت از این واکاوی بیزار

چرا

چون‌نتیجه واکاواکی می شود:به مامانش لابد رفته!

موهای فرفری مان هم شده است بلای جان این روزهای ما بویژه صدرا و همسرم که موهایش اندازه یک خرمن شده روی سرشان .

ولی خیلی بامزه شده ان. 

سمانه صبا
۲۰اسفند

دوستی دارم که سالهاست از طریق وب با او آشنا شده ام و بعد از اینکه وبها از رونق افتاد در اینستاگرام یکدیگر را پیدا کردیم

دختر تهرونی مستقل و شاد و شنگول که طی یک تصمیم خود اگاهانه دو فرزند پشت سرهم بدنیا آورد تا آنها در کنار هم با یکدیگر بزرگ شوند و همبازی هم باشند.دوست ما دو سالی است که بخاطر همسر به یزد رفته است و برای کسی که پایش را از تهران بیرون نگذاشنه و تمام دوست و آشنا و فامیل و کار همه اش در تهران بوده باید خیلی سخت باشد اما غافلیم از اراده و پشتکار آدمی.

دوستم انجا به حرفه ای که عاشقش بود آرام ارام وارد شد و اکنون یک مربی حرفه ای در امور بازی های متنوع کودکان شده است

هر روز کلیپهای متنوع از بازی هایی که بسیار ساده با لوازم ابتدایی درست شده اند از فرزندانش می گذارد و ماهم استفاده می کنیم .

سروناز که خیلی استقبال میکند

دم این مادران آگاه گرم .

در کنار شغلش چقدر زیبا و با حوصله مادری می کند.

این طور بچه ها  در محیط مناسب رشد جسمی و روانی درست پرورش می یابند.و عموما شاد و شنگول هستند

و بر خلاف این مادرها ..مادرهایی که به وفور می ببینم کودکان را در مهد و کلاسهای متنوع یا خانه ساعتهای طولانی می اندازد تا مثلا به خیال خود به رشد و بالندگی اجتماعیش برسند غافل از اینکه مهمترین وظیفه خود  را فراموش کرده اند.

سمانه صبا
۱۷اسفند

دیگر  روزهای "ماندن در خانه"ار دستمان در رفته است.هر طور هست روز را به شب می چسبانیم

از بازی های فکری و دسته جمعی بگیر تا کتاب و فیلم و سریال

این وسط شیرین بازی های دلنشین سروناز  و بریز و بپاشهای بی پایانش و تکالیف زیاد صدرا هم برای پر کردن این اوقات فراقت طولانی مان غنیمت است

طفلک همسرم که بخاطر ما خانه نشین شده است و فعلا مریض بی مریض

آن هم مردی که یک دقیقه عمرش نباید به بطالت تلف شود..‌چه می شود کرد برای همه است و تقریبا عادت کرده ایم .

و نوشتن...

برای هر دوی ما مثل یک مسکن است ..

 

سمانه صبا
۱۲اسفند

اصلا خدا از آدم های قالبی خشکه مقدس یک بعدی بدش می آید....اگر نه چرافرشته های مطیع و پاکش را که همگی از آغاز خلقت شان یا در حال رکوعند یا در حال سجود...به پای آدم خطاکار خون ریز می افکند...علی چرا چهار هزار خر مقدس حافظ قرآن و شب زنده دار صائم الدهر قائم الیل را در نهروان به زیر شمشیر مردانه اش می گیرد؟

سمانه صبا
۰۶اسفند

دیروز حلول ماه رجب بود

و ۱۴ رجب تولد سرونازم ب قمری است.

سرونازم در زیباترین ماه قمری فردای ولادت یکی از ناب ترین بندگان خدا حضرت امیر المومنین علی (ع) چشم به جهان گشود .

 ماه شمسی اش هم بی نظیر است درست اولین روز از بهار....

بهار فقط عنوان یک فصل نیست ...در بهار طبیعت از نو زنده می شود و جامه نو به تن می کند...این نو شدن این جدید شدن این‌زنده شدن دوباره یک پیام‌ روشن برای ما دارد...ما هم می تونیم نو شویم جدید شویم...اصلا تازه به دنیا بیاییم.

ذَا الْجَلاَلِ وَ الْإِکْرَامِ یَا ذَا النَّعْمَاءِ وَ الْجُودِ یَا ذَا الْمَنِّ وَ الطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتِی عَلَى النَّار».

سمانه صبا
۰۵اسفند

صدرا جان من امسال بیش از حد تعطیل شد..برف و الودگی های ادامه دار هوا بگیر تا اینبار بیماری کرونا!

نمی دانم تا چه حد این بیماری خطرناک است بخصوص که همسر در کانون آن هست اما می دانم اضطراب بیخودی کمتر از بیماری نیست و خود موجب بیماری های دیگر می شود

الله اعلم

مدتی بود که فرش آشپزخانه کثیف و از ریخت افتاده بود و فکرم مشغول شده بود که بشورمش یا وقت خرید یک فرش نو است

در مسافرتها چندباری به دنبال گلیم دستباف رفته بودیم و نتیجه ای در برنداشت‌.در مسافرت گلپایگان محل اقامتان گلیم می فروخت اما ابعاد بسیار کوچک و بسیار گران که به نظرمان نمی ارزید

شنبه بعد از کشیدن شامپو فرش و نتیجه نگرفتن تصمیم گرفتم سر پارک بردن بچه ها به گالری محله مان بروم و فرشهایش بخصوص گلیم ماشینی هایش را ببینم اما یادم رفت اما

رفتیم پارک و موقع برگشت طبق معمول خواستیم با صدرا سری به گالری نقاشی بزنیم که دیدیم دستفروشها کنار فرهنگسرا بساط کرده اند...یک آن چشمم به طرحهای چشم نواز گلیم های دستباف افتاد و....

خریدم...به قیمت بسیار مناسب..بنده خداها از شهر قدس امده بودند بی واسطع بفروشند...البته استقبال کم بود که من پیشنهاد دادم جمعه بیایند و فرشها را باز کنند و اینطور بهتر نتیحه می گیرند

گلیم خوشگل را خریدم و توی آشپزخانه انداختم و فرش قدیمی جم شد...بعد دیدم حیف است برای آشپزخانه ام..با فرش اتاق خوابم عوض کردم و هم آشپزخانه جدید و نو شد هم اتاق خوابمان حال و هوای سنتی و زیبایی پیدا کرد

سمانه صبا
۰۲اسفند

مامان رفت

مامان برای من مهمان نیست بلکه یک بازوی کمکی و خستگی ناپذیر است که نیروی محرکش عشق عجاب آور مادرانه اش است.

همه چیز با او برایم نشاط اور است از خریدهای دوتاییمان‌ بگیر تا آشپزهای رنگ وارنگمان....

هر جا را نگاه میکنم یادش می افتم خاصه گلهای درشت چادر نماز جدیدم.

 

سمانه صبا
۰۱اسفند

صبح روز بعد به قصد شهمیرزاد روستای زیبای سرکت را ترک کردیم

در بین‌ راه رودخانه ای زلال باصفا انقدر دلبری کرد که تسلیم شدیم و بساط پینیک را انداختیم و از آفتاب گرم و صدای جریان رودخانه نهایت لذت را بردیم و عجب چای دل انگیزی نوش جان کردیم

سپس راه افتادیم سمت دریاچه الندان 

مسیر یکدست سپید پوش جاده در زیر تلالو خورشید به سان یک سراب رویایی بود..سرابی با مرواریدهای درخشان نقره ای در دریایی سپید

نهار را در خلوت عجیب و غریب دریاچه تناول کردیم و رهسپار سمنان شدیم...

از دیدن مردم خوشحال و خندان که برف بازی می کردند لب هم خندان شد

سپس مسیر حیرت انگیز شهمیرزاد که گویی کویری با ماسه های سپید را نظاره می کردیم ...محو آن همه زیبایی شده بودیم و زبانخودآگاه به تحسین یگانه خالقش باز می شد ....

شهمیرزاد شهر کوهستانی استان کویری سمنان

با اقامتگاهای فراوان بوم گردی

اخر شب بلاخره بعد ار فراز و نشیبهای فراوان توانستیم جایی را کرایه کنیم تا خستگی سفر اندکی بکاهیم 

صبح زود بعد از زودودن خستگی سفر به قصد غار دربند هتل را ترک کردیم

غاری زیبا در بالای کوهی رفیع

نصف مسیر سراشیب تند و باقی ان ۶۰۰ و یکساعت کوه نوردی

و سپس غار

کوچک ولی سحر آمیز...استالاگمیتها و استالاکیتهایی آهکیش غول سان و شباهت عجیبی با مسجمه های بودا داشتند...و باز ما از این همه زیبایی و ابهت و شگفتی متعجب و ذوق زده

عبور با مشقت از لابلای اشکال آهکی و دیدن یک باریکه آب و صدای چکه چکه کردن آب در سکوت سکر آور غار

تجربه ای شیرین ولی سخت

در انتها هم دیدن از موزه فسیل و استفاده از سخنان ارزشمند و شیرین مهندسی که مسئول آنجا بود...تا کنون آنقدر شیرین سرنوشت عجاب آور زمین و زمینیان را نشنیده بودم و دستمریزاد به مهندس خوش ذوق و خوش اخلاق

پایان سفر و دیدن سمنان و برگشت به تهران پر ترافیک با یک کوله بار تجربه های ناب و شیرین و خاطرات فراموش نشدنی اش

سمانه صبا
۲۶بهمن

شال و کلاه کردیم سه شنبه برویم سفر دیدیم هوا برفی است و آسمان گرفته این شد که چهارشنبه توکل برخدا بار و بندیل بستیم و زدیم ب جاده

فیروزکوه آفتابی و برفی ولی سرد بود و یکجورهایی پیشمانی در چهره همه مان دیده می شد اما رفته رفته آفتاب عالم تاب قدرت گرفته و هوا گرم و دلچسب شد...آسمان آبی و برفهای پاک و سپید و آفتاب گرم چنان لذتبخش بود که توصیفش خارج از کلمات

یک جا ایستادیم و برف بازی کردیم و آدم برفی ساختیم .

هر جا زیبا بود می ایستادیم ما از ان مدل مسافرهای مقصدی صرف نیستیم ما دلی هستیم 

ظهر ب مقصد روستای سرکت رسیدیم و بساط نهار و گردش در روستا و عکاسی

این خانه ردستایی ها عجب دل می برد...خوش بحالشان

 

 

 

سمانه صبا
۱۸بهمن

وقتی مهمان دارم نت گردی ام طبق یک قرار نانوشته با خودم به یک سوم تقلیل پیدا میکند تا قدر با هم بودن را بیشتر و بهتر بچشم و درک کنم 

وقتی مامان نرگسم مهمانم می شود نت گردی ام تقریبا صفر می شود...

سعی می کنم از دقیقه به دقیقه اش نهایت استفاده را ببرم و از بودنش نهایت لذت.

امروز صبح بچه ها را سپردیم همسر جان و با مامان راهی بازارچه تعاونی (دوصفر شش )شدیم و کمی خرید واجب کردیم و برگشتیم

بهترین مشاور من در خرید مادرم است انقدر با سلیقه و به جا و کاربردی خرید می کند که همه اعضای خانواده مادری ام در خرید حتما همراهی اش را طلب می کنند ...

یک پارچه چادری بسیار زیبا هم دیدیم و قرار شد بخریم که فهمیدیم کارتمان به ته رسیده است و پول کافی نیست 

دلم مانده است پیش پارچه خوش آبرنگ و لطفیش..چادر نمازم را چند سال پیش از کربلا برایم آورد و زبان بسته را آنقدر شستم که نخ نما شده است و از سکه افتاده است

دست دست نکنم و اگر عمری بود همراه هم برویم و پارچه را بخریم و مادرم بدوزد

اصلا خرید فقط و فقط کنار مامان نرگسم لذت بخش است😍

سمانه صبا
۱۰بهمن

پنچ شنبه باز رسید و ما سر صبح بیدار باش زدیم تا به کلاسهای صدرا و امورات زندگی برسیم.

رفتیم کانون رضوان و صدرا کلاس شطرنج رفت و من هم باب مذاکره درباره عکسهای دیجتال کلاژ مفهومی را با مربی نقاشی صدرا آغاز کردم.

تصویر سازی  مفهومی از یک بیت شعر و دخالت دندان واقعا سخت است و وقت گیر و تفکر بسیار می طلبد...الحمدلله اولین تصویر با رضایت همسر مواجه شد و قرار شد برای ۱۵ بیت بعدی هم تصویر سازی شود و کلا کار صفحه آرایی کتاب هم به ایشان واگذار شد.

در بازگشت از کانون دوباره با همسر که در خانه حضور موقتی داشتند بنای مذاکره باز کردیم و هی ایده دادیم و ایده گرفتیم و یک کتاب را بعنوان الگوی مدنظر برای ابعاد تصویر و رنگ کاغذ و قطعه کتاب و باقی شعرهای مدنظر را به کانون بردم  و تحویل مربی نقاشی پسرک دادم و کار از امروز رسما شروع شد.

همسر میخواست سرسری کتاب را جمع جور کند و من نزاشتم..من همیشه در این این نوع کارها صبورم و نتیجه  صبر و حوصله ام عالی می شود.

امید به خدا این بار هم عالی و تحسین برانگیز خواهد بود.

بلاخره هشتین داستانم را هم نوشتم...در نظر دارم نوشته ها برای مربی نقاشی صدرا بفرستم و او برای کتاب بعدی ام به شرط حیاتم صفحه آرایی کند..

هنوز رمان اولم چاپ نشده...تاخیرش کمی من را از اب تاب انداخته!

سمانه صبا
۱۰بهمن

دیروز آنقدر کش دار بود که تمام کارهای روزانه لیستم انجام شد و چند ساعت اضافه هم آوردیم...مگر می گذشت این ساعتها

همسر جان هم برای چندمین بار کتابش را ویرایش میکرد و هنوز گویی اول راه است بس مطلب جدید پیدا میکند و حیف است به نگارش درنیاید

عصر دلم گرفت و دست صدرا را گرفتم و رفتیم مسجد کمی آنطرف تر از مسجد محله خودمان.

تقریبا همه نمازگزارن مسن بود الا یک عده قلیل جوان.چقدر مسنها من و صدرا را مورد محبت و نوازش کلامی قرار می دادند و تا در بساطشان خوراکی یافت میشد تقدیم صدرا می کردند .

حال و هوایمان عوض شد و با چندتا حلوا پیشکش یکی از خانمهای دست و دلباز مسجد راهی خانه شدیم .

 به دلیل همراهی همسر با خواسته دل من و نگهداری از سرونازم تمام حلواها را پیشکش به او کردم بس حلوا دوست دارد ☺

برادزاده زیبای روی من

 

سمانه صبا
۰۸بهمن

همسر من مراجعین بی شماری دارد که برای لمینیت دندانهایشان و داشتن لبخندی زیبا سراغش می روند..اما

لبخند در ظاهر زیبا می شود اما اگر درونمان زشت باشد با هیچ جراحی زیبایی ،لباسهای فاخر ،آرایش ،عفاف و حجاب..نمی توانیم آن را پنهان کنیم.

زیبایی و تحصیلات و ثروت حتی اعتقادات مذهبی بدون داشتن اخلاق نیکو صفر مطلق هستند!

 اعتقاد قلبی دارم کسی که به خداوند و بندگان مقرب و فرستادگانش ایمان واقعی دارد رقت قلب دارد..زبانش به ناسزا و گستاخی باز نمی شود....صبر میکند ...روی خوش دارد....

 

 

 

 

 

سمانه صبا
۰۶بهمن

لیست برنامه های روزانه ام انقدر طولانیست که هر چقدر تلاش می کنم باز هم چندتایی از قلم‌می افتد و من می مانم و حسرت شبانه و حواله آنها به فردا ...

اما با یک لبخند سرونازم و بوسه صدرایم تمام خستگی های شلوغی های روزانه ام‌ کمرنگ می شود ...

.....‌

باز شطرنج‌را باختم ...اما به قول پسرکم حرفه ای تر شده ام..امروز چند حرکت جدید به من یاد داد و کلی آزمون و خطا ودست آخر کارت امتیاز برایم درست کرد...

بعد از مدتها دست به کار شدم و کیک مورد علاقه پسرکم را با همکاری هم‌ پختیم...عجب کیکی هم شد.

 

_در راستای ناکامی فلافل جمعه شب به تیرچ قبایم برخورد و دست به کار شدم و فلافل درست کردم و با استقبال همسر و پسر و صد البته دخترکوچولوی خوش خوراکم مواجه شدم و لبخندی به پهنای نعلبکی سرویس چینی ام روی لبم سبز شد!

_کتابی شروع کرده ام که دنیایی از آرامش و تفکر را به من هدیه می دهد....کتاب بخوانیم اما نه هر کتابی !

ریچل هالیس بی شک زن موفقی است اماااا اصلا نویسنده خوبی نیست.

خدایا شکرت که شبها از خستگی بیهوش می شوم و وقتی برای رویا و کابوس ندارم.

 

سمانه صبا
۰۵بهمن

نمی دانم آنقدر مادر روشنفکری هستم با انتخابهای فرزندانم براحتی کنار بیایم یا نه!

دوستی دارم که پدر و مادرش استاد دانشگاه هستند اما برادرش یک فروشگاه پروتئنی باز کرده است و خودش به لیسانس ریاضی اش قناعت کرده و مادر سه فرزند است ووخانه دار...خیلی هم حال دلش خوب است 

یا کسی را می شناسم پدز و مادرش نخبه و مهندس بودند و تقریبا تمام دخترهای همسن و سالش جلای وطن کرده و مهندس و دکتر و فلان فلان شده اند. اما خودش اینجا مانده و خانه داری را انتخاب کرده است و اگاهانه ۳ فرزند بدنیا آورده است و تمام زندگیش در فرزندان و همسرش خلاصه می شود...انقدر نگاهش به زندگی زیبا و پر از آرامش است که من نیز انرژی می گیرم .

...............

صدرا را بردیم جم سنتر تا اینبار یک شهربازی بدون بازی کامپیوتری را تجربه کند و الحق هم مکان جالبی بود ..از فرصت استفاده کرده و با همسر رفتیم تا چیزی بخوریم و فلافل را انتخاب کردیم ..نمی دانم همسر خوب توضیح نداده بود یا پیش خدمت خسته و گیج بود...خلاصه سفارش دو تا ساندویچ ما شد یک سالاد گنده که هر چی فکرش را بکنی تویش ریخته بودند به اضافه دوتا فلافل داخلش!

سالاد تمام شد و نگاهایی با همسر رد و بدل کردیم در نهایت قبض را مرور کردیم و فهمیدیم شام ما همان سالاد بوده با دو تکه فلافل و یک قیمت نجومی..هم خنده مان گرفته بود هم حرص مان در آمد..

دست اخر شام ما شد...مانده های هویچ پلوی ظهر

 

سمانه صبا
۰۳بهمن

دیشب سرونازم بوسه زدن را یاد گرفت البته به شیوه خودش!

این حس شیرین‌را نمی توان وصف کنم 

دیشب وقتی پدرش را بوسید چشمان پدرش برقی زد و لبخند خاصی روی لبهایش نشست.

سروناز به ما عشق میدهد.نگاه هایش‌‌‌...لبخندهایش...بوسه هایش ...بغض هایش سرشار از عشق و امید و زندگیست.

دخترم فضای زندگی مان را صورتی و یاسی و گلبهی و سپید کرده است.

زندگی کردن‌را باید از "آنه شرلی" یاد بگیریم .تمام‌رویاهای آنه شرلی در داشتن خانه ای گرم و خانواده ای که دوستش داشته باشند خلاصه می شد.

آرزوهای دست نیافتی آنه برای ما پیش پاافتاده و معمولی شده است..آنقدر درگیر روزمرگی و حاشیه های زندگی شده ایم که پاک از متن اصلی غافل مانده ایم !

 

 

خدایا به وسعت دانه های چند ضلعی برفهایت..شکر

 

 

سمانه صبا
۰۱بهمن

سعی میکنم خیلی سفت و سخت جلوی عادت بد بایستم و ترکش کنم یا حداقل کمرنگش کنم و تقریبا همیشه موفق شده ام .فقط یک نقطه بزرگ دارم که هنوز نمی خواهم ترکش کنم آن هم خرید آنلاین است.

خب تا ماه پیش خریدهای آنلاینم هیچ مشکلی نداشت چون سایتها معتبر بود و من هم بسیار دقیق سایز بچه ها و خودم را می دانم و انصافا از ترافیک و هدر دادن وقت گرانبها در امان بودم 

ماه ابان دو بافت خریدم که بعد از سه هفته بلاخره ارسال شد ..ولی به جای یکی از بافتها چکمه سفید بلند برایم آورده بودند که چشمانم اندازه نعلبکی بزرگ شد..بماند چه دردسری کشیدیم تا عودت دهیم اما الان دو ماه است پول بافتی که هیچگاه بدستم نرسید را نمی دهند و امروز و فردا می کنند

یادتان باشد  از سایت "ترک جامه"اصلا خرید نکنید و حواستان به دیجی کالا هم باشد گاهی خیلی گران می دهد...

و اتفاق دوم: پیراهنهایی برای سروناز  آنلاین از انگلیس خریدم و باید اوایل هفته می رسید و خبری نشد...

اصلا قصد برند خریدن و برند بازی و این قرتی بازی ها را ندارم اما سلیقه ام کلاسیک است و سادگی و رنگهای خنثی اولویت من در انتخاب لباس است  بنابراین تمام طرحهای مورد پسند من فقط در بین چند برند خارجی وجود دارد😒

کاش ایران خودمان هم کمی تنوع و سلیقه در طرحهای لباس می دادند بیخود چرخ صنعت اجنبی را نچرخانیم 😣

اما چند برند لباس ایرانی که شخصا تجربه کرده ام و عالی است

برند پوشاک نوجوان و کودک "سها"ولی بسیار گران

برند "ریکالاکو" پوشاک نوزاد از بدو تا ۳۶ ماهگی...جنس عاااالی ولی تنوع زیاد نیست..‌بسیار مشتری مدار

"تیتیش"برخی طرحهاش زیباست.

مانتوی بسیار زیبایmanti golبا گچه دوزی سیستان و تکه دوزی های خاص.

طراحی"مربع" مانتوهای زیبا

چرم پاندورا..

چرم مشهد

 

 

سمانه صبا
۲۹دی

بلاخره استادم را شکست دادم

استاد من:صدرای هشت ساله من 

سمانه صبا
۲۹دی

 

برف نو!برف نو!سلام!سلام!

بنشین ،خوش نشسته ای بر بام.

پاکی آوردی ای امید سپید

همه آلودگی ست این ایام...

سمانه صبا
۲۸دی

مدتی است هر وبلاگ یا استوری را که باز می کنم می بینم هر کس بنا بر اعتقاد و دانش و خرد و فرهنگ و تفکر سیاسی و....پست های متعدد درباره حوادث اخیر گذاشته است .اکثرا مطالب هم با نوعی نامیدی و یاس مطلق به آینده همراه است.

ماشالله بساط فحش و ناسزا و دری و وری هم پر رونق و بستن کامنتها تنها گزینه برای رهایی از این فحش خوردن!

پرویز پرستویی از ترس مهاجمان کامنتهایش رابسته است الا یکی که ظاهرا نمی توانسته آن را ببند .در همان پست از مردم خواهش کرده بودم قبل قضاوت و گوش کردن کامل ویدو لطفا پیش داوری نکن و فحش و ناسزا نگویند.

دوستانی که  در اروپا زندگی میکنند قریب به اتفاق می گویند انجا اصلا بحث سیاسی بین مردم خیلی کمرنگ است و شاید چند جمله رد و بدل شود‌.‌یا ژاپن.

نمی دانم برخی دوستان که خوب فرهنگ و زبان آنها را بسرعت حفظ می کنند و الگو می گیرند ،چرا این قلم را یاد نگرفته اند!

به قول شهاب حسینی که به رقم اعتقاداتش همواره مهر ساندیس خور و جیره خور نظام و...به پیشانی اش خورده است .

"چندین سال است که احساساتمان بر منطقمان غلبه کرده است و با همین فرمان احساسات با عجله قضاوت  می کنیم .واکنش نشان می دهیم اظهار نظر می کنیم  و صدالبته فحش میدهیم مثل آب خوردن.

و چه زیبا گفته شده؛
ﺑﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﯽ ...
ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ ...
ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺏﺗﺮ ﯾﺎﺩﺵ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ
ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ
ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺕ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ ...
ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ.

 

سمانه صبا
۲۶دی

پنج شنبه ها را دوست دارم اما چهارشنبه ها را بیشتر

چهارشنبه صدرا از ساعت ۴ می رود کانون روبروی خانه مان تا ساعت ۹.در کانون فرهنگی که وابسته به مسجد هست علاوه بر شنا و فوتسال داخل موکت بچه ها بازی های گروهی مثل مافیا و ...انجام می دن و برخی بازی های انفرادی فکری مثل اریگامی...در اخر اگر مناسبتی باشد جشن یا کمی عزاداری و دست آخر نماز و خانه.هیچ یک از کارها اجباری نیست و پسرها بنا به خواسته خود انجامش می دهند.

خدا این سید و دوستانش رو خیر بدهد مرد بسیار مهربانی که کودکان شیفته این مرام و اخلاقش شده اند.

اما پنج شنبه ها

از ساعت ۹ تند تند حاضر می شویم تا به کلاس ساعت ده صدرا برسیم .چندسالی است که شطرنج می رود .به ترتیب از ۱۰ تا ۲ کلاس دارد

شطرنج...سفال و نقاشی.

همه اینها را چند سالی است می رود و حسابی برای خودش استاد شدهداست.

چند روز پیش هم به تقلید از کتاب(ویز و ویزگول)ماجراهای پسرک و مگس کوچکش.داستانی نوشت و تصویرگری هم کرد و چقدر با پدرش خندیدیم و کیف کردیم...الحق داستانش خیلی جالب بود

پدرش کتابش را چاپ کرد و شیرینی هم گرفت به پاس اولین نو قلم.

امروز پسرکم کتابش را برده تا به معلم نقاشی اش نشان‌بدهد

اکنون خانه هستم و در عین آشپزی و جمع و جور کردن خانه..وب می نویسم..تا ساعتی دیگر هم باید بروم دنبال

عمرمان‌ پشت چراغ قرمزها رفت

سمانه صبا
۲۴دی

گلستانکوه با لاله های واژگون

و سد دریاچه خوانسار

در پست سفر نشد عکس بزارم .اینجا میزارم تا مقصد بعدی مسافرت دوستان باشه.

درباره بستن کامنتها بگم فعلا وقت جواب دهی به دوستان رو ندارم ممکن شرمنده شون بشم ولی سرم خلوت بشه کامنتها باز خواهند بروی نظرات دوستان

 ادرس اینستاگراممsamane----saba

در اینستاگرام تمام فعالیت من عکسهای پرنده نگری و معرفی جاذبه های ایران هست .

سمانه صبا
۲۴دی

در ادامه پست بعد اضافه کنم

استادی داشتم بسیار دوست داشتنی و دلسوز ایشون سه اصل را همیشه به دانشجویانش تاکید موکد داشت

جذابیت محیطی(خانه مرتب و منظم)

جذابیت رفتاری(خوش برخورد ...خوش اخلاق...لبخند..)

جذابیت ظاهری(به خودمون و ظاهرمون برسیم_منظور هفت قلم آرایش نیست ها)

🙄

سمانه صبا
۲۴دی

دیروز بعد از یکماه رفتم پاکسازی پوست‌.‌

آدمایی که اونجا میان ادمایی ساده ای هستن که حتی یک قلم آرایش هم ندارن و فقط و فقط پوست صورتشون رو با کیفیت نگه می دارن..بعضیا پوستی دارن به لطافت پوست نوزاد.

یه جا خوندم در قران که خدا در هر کاری حد وسط رو دوست داره دقیقا نمی دونم تفسیر واقعیش چی بود ولی به نظرم معنی آیه کاملا بدیهی و روشن بود...یعنی تعادل در جهات مختلف زندگی

بطور مثال برخی خانم ها فکر میکنن رسیدگی به بعد جنسیتی زنانه شون کسر و شان هست و مال زنان امل و بیکار.

در حالیکه یه زن در عین قدرت و استقلال و...باید زیبایی زنانه اش رو هم کنه.

بعضی ها باز از این ور بوم افتادن...انواع رنگ های روی سرهای مبارک...کاشت ناخن...تتو ابرو...ارایشهای سنگین و سخیف.‌‌‌لباسهای رنگی رنگی و بشدت شلوغ...دنیای اینا خلاصه شد در مد و رنگ و لباس و...اما مغز آکبند و تعطیل!

خب چرا حدوسط نباشیم...

در اجتماع یک بانوی فعال...جدی...کار بلد...کار راه انداز و...باشیم

در خانه یک بانوی جذاب با لباسهای زیبا و ظاهر زنانه باشیم ...

اول برای حال خوب خودمان....همسرمان...کودکانمان... وباقی

یادمان باشد گام‌اول و درست در تربیت جنسی کودکان ...احساس رضایت از هویت جنسیتشان است

 

سمانه صبا
۲۲دی

اینطور که من متوجه شدم ایران جز کشورای رتبه اول در فرار مغزهاست

متاسفانه نخبه های علمی و ورزشی کشور به بهانه های ازادی و شاد زندگی کردن و رفاه بیشتر و امکانات و....تا به یه جای می رسند می زارن و میرن

صد البتع گفتن نداره از مرگ دلخراش هموطنان خشمگین و ناراحتم ولی از این موج فرار بیشتر

بخصوص پیام یکی از دکترها به همسرش قلبم را آشوب کرد

 

"ایران جنگ شده خدا روشکر دارین بر می گردین و.."یه همچین محتوی داشت

کشور بد....کشور مزخرف...مسئولین بی کفایت ...امکانات صفر...بخاطر مردمت که بمون

می رین و چرخ صنعت کشوری رو پر گاز می چر خونید در حالیکه بازهم غریبه هستین

چقدر دلم دانشمندان و نخبگانی مثل حسابی...قریب...چمران می خواد

جای خالی این بزرگان حس میشه

اما نامید نیستم 

.هنوز داریم...امثال آقای دکتر و خانمش که از آلمان اومدن تو یکی از محروم ترین مناطق ایران و خدمت میکنن

یا امثال همسرم که در حرفه اش واقعا نخبه است اما اردوی جهادی میره مناطق محروم +یه عده دکتر اهل دل مثل خودش

امام علی (ع)  می فرمایین "حب وطن باعث آبادانی میهن می شود."

اجر همه این دلسوزان مملکت و مردمش با خدا...فقط خدا

 

 

 

سمانه صبا
۲۲دی

 

فَمَنْ یعمَل مِثقالَ ذَرةٍ شَراً یرَهُ

یه عده هستند حجاب کامل دارن ولی مسلمون نیستن! چون براحتی  ب مخالفانشون میگن:حرومزاده و حروم خور!!!یک تهمت بزررگ

فقط از اسلام یک پوسته ظاهری دارن

من رو یاد داعش می ندازن در ابعاد کوچکتر

پیامبر (ص)از طریق دلها وارد میشد...وقتی مکه تصرف شد به هیچکس اجازه توهین و تلافی و...نداد ..جز در مواقع نادر مجبور به جنگ شد...حتی آمار کشته های جنگهای اجباریش بسیار بسیار کم.

حضرت علی (ع)آب فرات رو با اینکه در تصرف داشت(جنگ صفین)ولی بروی دشمناش باز گذاشت و...

یا واکنش امام سجاد(ع)به جوان دشنام گو

از این دست مثالها فراوان داریم...

در قران بارها کلمه حلم آمده است...حلم یعنی همان تسلط بر اعصاب...خویشتن داری‌‌‌‌...و کنترل احساسات ...

خدایا متاسفم که دین زیبایت را اینگونه لجن مال می کنیم 

خدایا متاسفم از دین زیبایت فقط عزاداری جانشینات را بلدیم و نه کردارها و رفتارهایشان را

اگر من‌ نماینده درستی از دین مقبولت بودم دنیا اکنون گلستان بود.

 

سمانه صبا
۲۰دی

امروز بعد از ماه ها رفتیم پرنده نگری تالاب صالحیه کرج

یادش بخیر...هر جمعه یک جای برای رفتن پیدا می کردیم و می رفتیم‌.

طبیعت گردی همراه با پرنده نگری

تالاب به علت باران دیشب گل الود بود و نتونستم تا مقصد اصلی بریم ترسیدم ماشین‌گیر کنه و به همون حوضچه های بزرگ که مقدمه تالاب اصلی بود بسنده کردیم و چندتایی شکار زدیم 

به این فکر افتادم ماشینو یه کاری بکنیم یا عوض کنیم(حیفم میاد تازه سه سال داریمش و نو خریدم ...خیلی خوش دست و برای رانندگی تو شهری عالی) ولی صندوق نداره ماهم کلی وسیله طبیعت گردی داریم و جا دادن دوتا دوربین بزرگ هم مکافات خودشو داره...دلم میخواد یه دست دوم از این آفرویدا پیدا کنیم که هم جا داره هم برای مسافرتهای هیجانی ما عالیه در کنارش ماشین گوگولی خودمونم نگه داریم...

فعلا که پول مول خبری نیست...شایدم به یک باربند بسنده کردیم🤣

.....

سمانه صبا
۱۷دی

همسر  یه دوست داره که پسر خیلی خوبیه و دکتر دندانپزشک عمومی هست ..تو بلاروس درس خونده و الان تو زادگاهش مطب داره

دکتر امیر .ز

این اقا در سن ۵۰سالگی مجرد هست...تا حالا دوبار دختر معرفی کردیم ولی نشده...پسر خیلی خوب و آرومی و موجهی هست کلی هم پولداررررررر

از اون طرف من دوست دارم که از وبلاگ باهاش چندین ساله آشنا هستم .ایشون هم پزشک عمومی بودن و در حال حاضر رزیدنت جراحی عمومی و دقیقا همشهری همین اقا و در همون شهر درحال درس و عمل و...

آقا دیشب دکتر امیر زنگ زد و با عیال صحبت و رسید به ازدواج و عیال باز سر به سرش گذاشت و تماس خاتمه

یهووو تو دلم افتاد این دوتا رو باهم آشنایی بدم...خلاصه شروع کردم چت و چت بازی...من این ور با خانوم دکتر اینستاگزام....عیال اون ور با آقای دکتر در وات ساپ

عکسها از طرفین رد و بدل شد و فعلا هر دو راضین...شمارها رد و بدل شد و باقیش با دکترین طرفین😁

خدا جووونم اگه باهم خوشبخت میشن و صلاحشون هست این دوتا رو بهم برسون...خدا جونم یک نذر میکنم 🌹🙄

سمانه صبا
۱۶دی

الان یکماه که می خوام برم پیش عیال برای دندونهام

یا هوا آلوده اس یا خیلی سرد یا بیمار داره

نمی دونم چرا سر نمی گیره

تازه سروناز چییی!

عیال میگه میدم پرستارام‌نگهش دارن وظیفه شونه😀

ولی من دوست ندارم کارم روی دوش کسی بیفته...هیچ کس

همیشه همین طوری هستم تا بتونم کارام رو خودم می کنم و نمی زارم‌روی دوش کسی بیفته...💪

_

چند روزه یاد بندر می افتم و خدا رو شکر می کنم ار اونجا اومدیم بیرون...چند روز پیش هم رفتم پیچ سر مربی مون من می دونم پشت اون لبخندهااا چه غصه هایی نشسته بود😔

سمانه صبا
۱۵دی

دیشب یه فرصت مناسب پیدا کردیم کمی با هم حرف بزنیم ..حرف رسید به ذوق افراد!

ما فهمیدیم زوج با ذوق و خوش سفری هستیم.

دکتر ف با خونواده می رن تایلند .وقتی همسر ازش می پرسه چطور بود؟میگه "بعد از دو روز دلم میخواست برگردم خونه!

حالا اگه ما بودیم تمام وجودمون می شد چشم و گوش تا همون بخش کوچکی از جاذبه های فرهنگی و طبیعی و تاریخی و‌‌‌‌...در دل و جان و یادمان ضبط کنیم.اگه وقت می شد صدرصد پرنده نگری خاص اون منطقه رو انجام می دادیم و رکوردای جدید می زدیم و پرش شادی💪

یا یه بنده خدایی از سفرهاش به اتریش و هلند و اسپانیا و....نوشته بود...آقا این بنده خدا آینقدر بی ذوق بود که من دیگه نتونستم به خوندن سفر نامه اش ادامه بدم ....

فقط نالیده بود.‌‌از هتل‌‌‌..‌از بارون. ...از جزیره فلان...از فلان..‌از بهمدان !😣

حالا یک ادم اهل دل یک ادم با صفا یک آدم با ذوق و قریحه میره یه مسجد تاربخی یا یک آبشار در دل یک صخره چنان توصیف میکنه که مشتاق میشی هر چه سریع تر بری ببینی🙄

یه وبلاگ می خوندم شهرزاد قصه گو .‌‌مسافرتهای این بانو و توصیفهای بی نقصش برای سفرهای ما یک الگو کامل بود‌‌.

مهم مقصد و امکانات نیست...مهم اون ذوق و اشتیاق هست....

ذوق نباشه بری جزایر قناری همون طور که رفتی برمی گردی عین یک ربات.

ذوق باشه تا سر پارک محله هم که بری لذت می بری و جون می گیری.

آدم با ذوق با چشم و دل بینا اطرافش رو سیر می کنه و هر لحظه بیشتر به بزرگی خدا پی می بره و این امر اثری شگرف در عبادت خالصانه تر داره (تجربه کردم )

قرآن خیلی سفارش به سفر کردن و دیدن و لمس کردن داره...

ما بارها شده در برف ووباران و باد گیر کردیم...یا جای مناسب پیدا نکردیم ....یا هزار و یک دلیل دیگه امااااا....از تمام اون لحظات لذت بردیم و به بچه ها هم منتقل کردیم

.به به عجب بارونی‌.‌‌خدایا شکرت

وای چه برف سپید و یک دستی...بریم برف بازی..‌خدایا شکرت

چه آواهای زیبایی پرندگان دارند ..ادم سر کیف میاد....خدایا شکرت

عجب رودخانه طویلی.‌‌...خدایا شکرت

چه‌ دریای زیبایی ...چقدر پرهیاهو و پر از زندگیست...خدایا شکرت

عجب چشمه زلالی...‌خدایا شکرت

عحب آب گرم داغی....پناه می برم از آتش آخرتت...خدایا شکرت

کوهایت چه رنگهایی دارند...‌گویی با مداد رنگی رنگشان کرده ای ...خدایا شکرت

 

و...

آنقدر هست که نمی تونم برشمارم

یکی از ذوقهای سفر.‌‌تفاوت دیدنی چشمه های آبگرم است که من تا کنون مفتخر شده ام ۸ چشمه آب گرم از شمالی ترین نقطه ایران تا جنوبی ترین را تجربه کنم...هر کدام رنگ و مزه و دمای خاص خودش را دارد

چشمه قنیرچه در لابلای کوهای سر به فلک کشیده شده با دمای معتدل و مزه آهن(زنجان)

چشمه لاویج...در نوک روستاهای عجیب سر سبز مازندران

چشمه دماوند...‌داغ داغ

چشمه محلات....آب جوش..

چشمه فردوس‌‌‌‌...مزه نمک و ولرم

چشمه منحصر فرد گنو بندر عباس...بوی شدید گوگرد و چه مناظره طبیعی😋

چشمه استراباکو...منحصر لای کوه ها...آهن و ولرم...یک روز خیال انگیز

و....‌

پس با ذوق باشیم نه غرغرو و ربات

 

_ ظاهرا یک بارش شهابی در راه ..دوست دارم یک برنامه بچینیم و بریم کویر و رصد کنیم و کیف دنیا رو ببریم

سمانه صبا
۱۵دی

دیروز در یک حرکت بی سابقه صدرا و سروناز ظهر دو ساعت خوابیدند😁

و دریک حرکت بی سابقه تر ساعت ده شب باز بیهوش شدند!!!

به دکتر می گم جون من و تو تو مهمونی دراومد این دو تا بیهوش شدن!

سمانه صبا
۱۴دی

بلاخره تونستم خاله عیال رو دعوت کنم

خاله عیال خیلی خیلی مهربونه و یک دوستی عمیق بین ما جاریست .

خاله دو تا دختر داره که یکیشون همسن من هست نرگس با دختر کوچولوش یاس و نسترن که چند سالی کوچکتر است و چندسالی مزدوج.

البته خاله دوتا پسر هم داره که از من بزرگترن و مجرددد که مسافرت بودند.

این دفعه برعکس قبل غذاهام فوق العاده شد

کیک هویج....سالاد اندونزیایی.‌‌مرغ زعفرانی...شوید پلو....زرشک پلو ...سوپ جو

بی اغراق از هر غذایی که تناول می کردند کلی تعریف هم می کردند...🙄

کلی هم کادو خوشگل برای سروناز و صدرا آوردن و خاله منو باز شرمنده کرد و محصولات باغشونو که با دستای خودش درست کرده بود برامون اورد

گردو...چند مدل لواشک...آلو....برگه سیب ...

این خاله رو خیلی خیلی دوست دارم ..اسمش واقعا برازنده اش هست...مهر

یک شعری براش سرودم که همینجا تقدیمش میکنم

خاله مهرررری

پر از مهرررری😍

سمانه صبا
۱۱دی

صدرا شده استاد شطرنج من

هر بار که موفق بشم حرکت خوبی برم میره یک کارت امتیاز برام‌درست میکنه...دیروز برای اولین بار مساوی شدیم (پات)

کلی ذوق کردم که به پسرم نباختم😁

حس می کنم بچه ها یک مادر مهربون اماااااا قوی و مدرن که اعتماد بنفس بالایی داره رو خیلی بیشتر می پسندد تا یک مامان غر غرو و بی دست و پا و ترسو .

رو این حساب سعی میکنم دربرابر بچه ها و همسرم قوی باشم ...به روز باشم ..مطالعه امو بالا ببرم و اطلاعات کافی به سوال های علمی پسرم بدم .

...قشنگ رضایت مندی رو تو چهره همسر و پسرم  حس میکنم وقتی می بینن دارم می نویسم یا می نوازم یا رانندگی میکنم یا حتی وقتی برای اولین بار کیک پختم !

اگر حتی به زبان نیارن ولی ناخودآگاه گاهی قیاسهایی با سایر زنهای خونواده خودم و همسرم می شم و اونها لب به تحسینم باز میکنن..

💪😊😊😊

 

 

 

 

 

سمانه صبا
۱۱دی

سروناز وقتی پدرش از در میاد جیغی از شادی می زنه و هرچی دستشه پرتاب میکنه و چهاردستو پا میره استقبال پدرش☺

ارتباط پدر و دختری بسیار با کیفیت و صمیمانه هست.

همسر تو چشمای سروناز نگاه میکنه و شعرهای قشنگی با اون صدای گرم و گیراش میخونه یکی از این شعرهاش اینه:

لب خندان تو

برق چشمان تو

برده قرار از دل عاشق زارم

و.....

این یه تصنیف زیبا از همایون شجریان عزیز هست .

 

 

 

سمانه صبا
۱۰دی

من ادم حاضر غایبی هستم 😁

اگر کسی کلفتی ،کنایه ای ،طعنه ای... به من بگه جوابشو رو نمیدم و می گذرم.

البته گاهی با خودم میگم" کاش جوابشو اینطوری و اون طوری می دادم ولی بعد منصرف می شم چون اصلا دلم نمی خواد آرامش روح و روانم با این خاله زنک بازیا که دستاورد مثبتی هم نداره، دچار تشویش بشه!

بسیاری از احادیث و سخنان ادبا و شعرای فررانه و باهوش درباره همین سکوت و پرهیز از مجادله و وراجی هست ...

مجادله باعث تزلزل شخصیت آدم و پریشانی روح و روان طرفین‌ میشه تنها نتیجه اش"یک روح خسته و فکر مشوش هست"

حرافی هم ایجاد مشکلات متعدد به دنبال خودش داره .

.به قول عیال"حرف زیاد به چرت و پرت گویی ختم می شود"

مطمئن هستم با انگ زدن و کنایه طرف به من چیزی از ارزشهای واقعی من کم نخواهد شد پس چرا برای اثبات خودم و راه انداختن مجادله متانت ووشخصیتم رو زیر سوال ببرم.؟!

آدم باهوش با زیرکی از خودش تمام قد دفاع می کنه نه از راه جارو جنجال!

متانت در خانمها باعث میشه دیگران بیشتر به اونها احترام بگذراند!

و ختم کلام "حق گرفتنی هست اما از چه راهی و چه روشی"

سمانه صبا
۱۰دی

دیشب در نوک بام خانه روبرویی باز سر و کله ستاره ام پیدا شد.عیالو صدا زدم تا اونو ببینه وقتی اومد زد زیر خنده و گفت :اون انعکاس لامپ تو حیاطه!!!

من😲

گفتم بابا ستاره بود بخدا من فرق لامپ و ستاره رو می فهمم و خلاصه زیر بار نرفت..اونقدر سرمو این ور و ان ور چرخوندم که ستاره خانوم یافت شد و دوباره عیال صدا زدم و بلاخره چشمش ب جمال ستاره خانوم روشن شد!!!

دوتابی باهم محو ستاره شدیم..هرازگاهی ابرها از روی ستاره رد می شد و ناپدید می شد ولی بعد از عبور ابر دوباره می درخشید

اونقدر نگاهش کردیم ستاره رفت و رفت و رفت 

 

سمانه صبا
۰۹دی

سرگذشت واقعی هیون هی دختری باهوش و خوشگل جاسوس کره شمالی که یک هواپیما کره جنوبی با ۱۱۵ نفر را منهدم میکند و قبل از خودکشی با سیانور در بحرین دستگیر میشود و به کره جنوبی تحویل داده میشود و در انجا متوجه دروغ پرداری های حاکم خونخوار کره شمالی درباره کره جنوبی و باقی کشورهای اروپایی و..می شود...

خیلی جالب بود

_یک اخلاق بدی دارم وقتی جایی کامنت می گذارم اگر همان روز سر بزنم‌یا نهایتا همان هفته پاسخ رو خواهم خواند و در صورت نیاز جواب..وگرنه به کل یادم میره چی بود چی شد..کجا رفتم چرا رفتم

_این روزا جز وب دوستی که درگیر بیماری عزیزی هست وب خونی ندارم نمی دونم چرا

 

 

سمانه صبا
۰۷دی

بعد از رصد آسمان شفاف گوگد همراه با آهنگهای زنده چای خانه ارگ ماهم به خلسه خواب رفتیم 

صبح هم زدیم ب جاده به قصد دیدن گلپایگان ...یک مناره از زمان قاجار که بسته بود و یک مسجد جامع ب قدمت هزار سال (زمان سلجوقیان) دیدنی های تاریخی گلپایگان بود..

مسجد جامع گلیپایگان فضایی دنج و روحانی مانند اکثرا مساجد تاریخی کشور داشت .

 

از ان مدلها که دوست داشتی ساعتها کنار حوض وسط حیاط مسجد بنشینی و به گنبد اجری و قدیمی اش خیره شوی...

...به دیوارهای گلی با آن نوشته های خاص و رمزآلودش دست بکشی...

کوبه های مرد و زنش را بارها به صدا دربیاوری

ضخامت و قدمت درچوبی اش حیرت زده ات بکند و به سختی چند سانتی متر بتوانی تکانش بدهی.‌‌..

سپس پرواز کردیم به سمت خوانسار

شهری کوچک که دور تا دورش را کوهای سپید سر ب فلک کشیده احاطه کرده بودند‌‌‌‌،گرمای آفتاب درخشانش در هوی هوی  باد دی کمرنگ شده بود...

سرچشمه و پارک زیباش 

دریاچه سد و

گلستان کوه بی نظیرش با دامنی از گلهای کمیاب لاله های واژگون که در بهار رخ نمایی میکنند و اینک زمستان است و دامن سپید کوه

سمانه صبا
۰۷دی

صبح به قصد یک سفر کوچولو کوله بار بستیم و راه افتادیم 

مقصد اول تالاب بهشت معصومه قم بود که هر بار با دیدنش قلبمون فشرده میشه ..دوسال پیش پر از آب و هیاهوی زندگی و امسال خشک خشک!

به جز چندتای عقاب شکار دیگه ای نداشتیم وراه افتادیم سمت آب گرم (بهتره بگم آب داغ) محلات!

دفعه قبل چون در تابستون بود اصلا خوش نگذشت که هیچ دلم می خواست زودتر فرار کنم ولی اینبار خیلی خوب بود..البته دمای آب آنقدر داغ هست که یک ربع کافیه !

بعدهم اوایل شب رسیدیم گوگد

ارگ قدیمی بازسازی شد گوگد که تبدیل به یگ هتل زیبایی سنتی شده و یک شب رویایی و خاطرانگیز رو برای مهمانهایش رقم می زنه!

بعد از استراحت به بازدید ارگ رفتیم و آسمان شبش حیرت زدمون کرد

خوشه پروین و مریخ و ...خلاصه همه کهکشانی های جمع جمع بودند!

با رفتن به برچ بارو قلعه گویی آسمان آنچنان نزدیکمان شده بود که دست دراز می کردیم ستاره می چیدیم

 

سمانه صبا
۰۳دی

سه تا خونواده در اینستاگرام هرازگاهی دنبال میکردم که هر سه خیلی عجیب مهاجرت کردند ترکیه !

مهاجرت قضیه پیچیده هست و چند بعدی.

مسلما اونی که مهاجرت میکنه حتما وضع مالیش توپ نیست که رفته ،چه بسا ادمایی دیدم که حاضرن در شهرهای خیلی خیلی کوچیک کشورای اروپایی تو خونه هاق ۳۰ متری زندگی کنند ولی فقط اسمش اینه که رفتند 

همینجا هم‌ادمایی داریم که خیلی خیلی پولدارن ولی حاضر نیستن حتی دقیقه ای در چنین شرایطی در اروپا یا آمریکا و...زندگی کنند.

اینو‌نمی گم بشم مثال گربه و گوشت هاا نه...

ما به شخصه می تونیم خیلی راحت بریم چون هم از نظر مالی مشکلی نداریم هم روزمه تحصیلی و کاری همسر پر پیمان‌ و خیلی موارد دیگه که کار رو برای ما آسون کرده اما

به هزار و یک دلیل قصد رفتن‌ نداریم ...حالا صدرا و سروناز خواستن برن ...برن

فقط اینو میدونم رفتن یعنی پایان مشکلات ورسیدن ب بهشت برین نیست چون اونا هم مشکلاتی دارن از جنسی دیگر...

اما لپ مطلب اصلا اما و اگر مهاجرت و...نیست بلکه جوگیری های بعد از مهاجرته:

اینها یک عده انسان مهاجر هستند که من می شناسم و خلاصه وار میگم :

آقایm چهل ساله دانمارک زندگی میکنه ؛وقتی میاد و میره خاک وطن می بوسه...عاشق زنده نگهداشتن رسم و رسوماتش هست و همیشه نقاط قوت ایران رو یادآوری میکنه و هر جا بتونه حمایت ....

حالا  خانمm پنج سال نیست رفته (اونم با ضرب زور و سختی  شرایط الانش رو هم خیلی از ماها ده دقیقه تحمل نخواهیم کرد)...می نویسه"تا پام رسید فرودگاه یک نفس راحت کشیدم و...

یا خانم t به زور لاتاری دوساله رفته آمریکا کلا پستهاش زبان انگلیسی هست!

 

یا یکی دیگه از ییلاقات فلان کشور می نویسه و با تعجب و شوق از لک لکهای اونجا تعریف میکنه ...بیا بریم یه جاهایی از گیلان و مازندران و جزیره هرمز و لارک و کویر مرکزی ایران نشونت بدم انگشت به دهن بمونی!😒

 

درد رفتن نیست هرکسی حق داره برای زندگیش تصمیم بگیره درد این جوگیر بازیا...این عدم اعتماد بنفسها...این از خود باختگی هاا....ایناست!

سمانه صبا
۳۰آذر

عیال ما خیلی بند رسم و رسومات نیست الا یلدااااا

چون توش بخور بخوره😁

 

 

سمانه صبا
۲۹آذر

آخ این مدل ادمایی که فقط بلند غر بزنن و شکوه و گلایه کنن کلافه ام میکنن 

هر طور هم که مثبت باهاشون حرف بزنی یه نکته منفی پیدا میکنن و جوابتو به منفی ترین شکل ممکن میدن

دو تا دوست دارم :

اولی فاطمه در یک خانه قدیمی ۵۰ متری با دو دختر ۸ و ۵ .فاطمه همدانی هست و خودش از خونواده خیلی پولداریه(نصف فامیلشون چندین دهه هست اروپا و آمریکان)آقا این بشر یک آدم مثبت باحالی هست که نگو...من و فاطمه که بهم می رسیم حرف از اخرین کتابی که خوندیم و فلان مسئله سیاسی و ابداع یک بازی جدید و....می زنیم ...من از آخرین نوشته هام میگم و اون از طرح جدید یک بازی دیگه(تو کار اسباب بازی هستن)

به تازگی میخواد فرزند سومش بیاره ...چقدر این‌ دختر با بچه هاش قشنگ رفتار میکنه ادم حض میکنه.

اما محبوبه....یک معلم و همسرش هم کارمند دارای یک دختر ۷ساله ..دایم از زندگیش و همسرش و خونواده خودش وزمین و زمان گله و شکایت داره

.یه خونه نوساز ۷۰متری داره و یک زمین تو شمال...هنوزم می ناله که چقدر اینقدر درآمدش پایینه و....

تصمیم گرفتم کم کم باهاش قطع رابطه کنم والا روح روانتو بهم می ریزه بس می ناله!

تو وبلاگهایی که می خونم بعضیا اینطورین فوق العاده بدبین و منفی

اما بعضیا ادم حض میکنه در اوج مشکلات هم میگن "خدایا شکرت"

خدایا به تعداد دانه های برنجی که پختم برای مهمون عزیزم شکرت

 

سمانه صبا
۲۸آذر

دیشب در اوج خستگی تا خواستم بخوابم طبق معمول نگاهی به آسمان کردم و ناگهان  یک ستاره درخشان در یک گوشه پیدایش شد و من ذوق زده چند دقیقه ای محوش شدم و گفتم "الله اکبر چقدر زیباست"

با صدرا چندتا فیلم مستند  کهکشانی دانلود کردیم و هربار نگاهش می کنیم باهم میگیم "الله اکبر"

چندین میلیارد کهکشان و ستاره و سیاره و....

یعنی پیامبر موقع معراج از همه اینها عبور کرده؟!

جمعه شبها هم شبکه ۴ یک برنامه ایرانی درباره فضا می گذاره که هر ۳ نفر به جز سروناز با لذت محو تماشای برنامه می شیم .

شب همیشه پر از رمز و راز بوده و کسانی که شب بیداری بندگی داشته باشند به رمز و رازهای دست پیدا میکنند و پرده ها از نظرشون رفته رفته محو میشه

به قول پدر دکتر قمشه ای.

 

چه خوش است یک شب بکشی هوا را

به خلوص خواهی ز خدا خدا را

به حضور خوانی ورقی ز قرِآن

فکنی در آتش کتب ریا را

سمانه صبا
۲۶آذر


من حدود دوسال شاغل بودم اگرچه شاغل بودن اعتماد بنفس آدم رو تا حدی بالا می بره و درآمد مستقلش خیلی شیرین هست اما سختی های زیادی هم پیش روی ادم هست بخصوص کسانی که مادر شده اند.

اما دسته بندی بانوان شاغل با استفاده از مغز کوچک زنگ زده من

1-اونایی که به قول قدیمی ها دود چراغ خوردن وبرای جایگاه امروزیشون سختی ها ،ناملایمات ،کنایه و کلفته های زیادی شنیدن. معمولا در مشاغل درست و حسابی مشغول به کار هستند و به نظر من چون  آدمهایی پرتلاش و با پشت کاری بودند، احتمالا  در زندگی شخصی شون هم با قدرت رفتار میکنند و بلدند چطور نقشهای خودشون در جایگاه  همسر ،مادر،کارمند ،فرزند و...خوب مدیریت کنند.


دسته دوم هم کسانی هستند که واقعا به نون شب محتاج هستند و بندگان خدا یه جورایی مجبورند کار کنند!


دسته سوم قرتی پرتی های هستند که با کارهای نه چندان سطح بالا خرج قر و فرشون رو درمیارند.مثلا همسر یک پرستار داشت که پدرش خلبان بود واز لحاظ مالی در رفاه کامل ولی بخاطر یک تومن بلند می شد می آمد چون خیلی ولخرج بود !


اما خطابم به یکسری از خانمها هست که هیچ جوره قابل درک نیستند! اینا یا به جامعه یا اطرافیانشون میخوان ثابت کنند که "بعله ما زن خانه دار نیستیم و کار می کنیم " یا اینکه از محیط زندگیشون بیزارن و کار میشه بهانه ای برای فرار از منزل!

یکی از این موارد آخری همسایه پولدار ما هست!خانم همسایه مذکور دارای  دوفرزند هستند ،دختر در آستانه بلوغ و یک پسر 5ساله!
ایشون همسر یک طلافروش است و خودتون می دونید که چقدر وضع مالی  طلافرشها بالاست !

ماشینی که زیر پای این خانم هست مدل بالا و شیک و ریخت و پاش هم بیا و ببین!

اما

پسر این خانم از ده صبح تا 4مهد میره چون از شواهد امر پیداست مادر حوصله این وروجک شر را نداره و سعی کرده طولانی ترین زمان مهد پسرک رو بزاره .پسرک تقریبا هر روز خونه ما میاد و گاهی تا هشت شب منزل ماست طوری که گاهی من مجبور میشم عذرش رو بخوام !
 کار مهم ایشون که خیلی خیلی هم بهش افتخار می کنه  "ماساژ "هست.انواع اقسام ماساژپشت..گردن..صورت و...
پسرک طفلک با یک مظلومیتی به من میگفت "مامانم گفته شما باید از پس خودتون بربیاین " 

 

حضور فعال در اجتماع برای بانوان خانه دار اصلا بد نیست که هیچ ،بلکه روی روحیه  اثر مثبت داره ولی شکل این حضور و زمانی که صرف اون میشه رو باید درست مدیریت کنیم !
یادمون باشه تربیت یک بچه سالم از نظر روح و روان خدمت بزرگی به آبادانی یک جامعه هست !

سمانه صبا
۲۲آذر

پدر شوهرم خدا بیامرز  سرحال  و جوان ناگهانی فوت کردن(۶۰سالگی در سال ۹۳) خدا بیامرز خیلی کمک مادرشوهرم بود از دوختن ملافه بگیر تا اتو کاری و ظرف شستن و..........

از شما چه پنهون  دو هفته اس میخوام ملافه های شسته شده رو اتو کنم و بدوزم وقت نمیشه و یک کوچولو هم تنبلی!

تمام احساسمو در صدام ریختم و‌گفتم :

اینقدر کار دارم که وقت نمیشه ملافه ها رو بدوزم...خدا آقاجون رحمت کنه چقدر کمک مامانت بود‌.یادت میاد چقدر قشنگ ملافه می‌دوخت؟!

عیال:همین کارا رو کرد که زود مرد دیگه!!!!!

من😒

سمانه صبا
۱۹آذر

یه وبلاگ خوندم که طرف در یکی از زیباترین شهرهای ایران زندگی میکنه که به گفته خودش پنجره شون رو به یک شالیزار باز میشه و هر روز می تونن گاوها در حال چرا ببین..از اونجا که من پرنده نگر هستم می تونم بفهمم چه اصوات زیبایی رو صبحها خواهد شنید...جالبه مسیر دوچرخه سواریش که نگوو رویایی بود رویایی!

این‌بنده خدا شوهرش یکسال رفت اروپا به امید اومدن جواب چی چی نامه و ....از نوع نوشتش معلومه‌ شرایط روحی مناسبی نداره بویژه اینکه یه بچه کوچیک هم‌داره و هر روز هزار دغدغه و فکر و اما وواگر...احساس میکنم‌خیلی هم مرفه نیستن و‌اونم‌ باز درگیری فکری جدا...آقاهه که یکسال بیکار و دربدر و دور از خونواده در اروپا و خانم و بچه اینجا و منتظر...

نمی دونم خوشبختی رو در چی می بینن این زوج؟ آیا واقعا یکسال دوری می ارزه؟از کجا معلوم یکسال نشه دو سال؟ بهترین لحظات بزرگ شدن فرزندش رو همسرش داره از دست میده...لحظاتی که دیگه برنمی گردن...خانم جوونیش را در فراغ همسرش می گذرونه در حالیکه می تونستن چه لحظه های نابی رو باهم‌خوش بگذرونن!

من معتقدم ادمی که خوب زندگی کردن، در لحظه زندگی کردن ،خوش زندگی کردن‌رو بلد نیست هر جای دنیا هم‌که باشه با هر امکاناتی بازم حس خوشبختی و رضایت نمیکنه...یعنی میکنه ولی موقت ...چون شادیش رو وابسته به چیزی کرده که اگه از دست بده یا براش عادی ووعادت بشه وامصیبتا!

 

 

سمانه صبا
۱۷آذر

سعی میکنم همه وسایلم رو ایرانی بگیرم..از لباس بگیر تا چیزای دیگع

هرچند برخی جنسهای خوب ایرونی واقعا از ترکی و چینی و گاه اروپایش گرونتره

بخصوص صنایع دستیش...هر جای دنیا رو بگردی این همه رنگ و سلیقه و ذوق و رو یکجا‌نمی تونی پیدا کنی

از قالی دست بافش بگیر...تا میناکاریش که با روح و روانت حرف میزنه.

کاش برخی هموطنان اینقدر خودباخته نبودن 

سمانه صبا
۱۷آذر

اکثرا روزها یا بعلت سردی هوا و بارندگی یا آلودگی تو خونه هستم .سروناز هنوز خیلی کوچیکه و بیشتر باید حواسم بهش باشه ،فقط سه شنبه در حالیکه بارون می اومد باید می رفتم مدرسه صدرا...با یه بچه کوچیک و یه عالمه وسیله و بارون شدید و یکم اضطراب ماشینو برداشتم و د برو...مدرسه صدرا تو منطقه خیلی باکلاسه ولی به قدری کوچه ها تنگ که نگو😣

خلاصه ۵تومن نذر کردم و رفتم که الحمدلله به شکل عجیبی جلوی مدرسه جای پارک پیدا شد و بی دردسر!

از سروناز نگم که یهووو وسط سخنرانی معلم و مدیر جیغ های بلند میزد..دلم میخواست بچلونمش😃

پتج شنبه هم کلاس شطرنج آقا صدرا...کجا تجریش!!!

خدا رو شکر خود کانون پارکینگ داشت ولی برگشت یه مسیر پرپیچ خمی این بلد ذلیل شده به ما داد که نگو...وسط سخنرانیش هم یهوو گوشی خاموش شد‌‌‌،یه نگاهی منو و صدرا رد و بدل کردیم و با اعتماد بنفس رفتیم تو دل خیابونا تا مسیرو پیدا کنیم ...خیلی هم خوب پیدا کردیم و از جلوی مطب عیال سر درآوردیم😁(البته جز مسیر بودهاا)

این روزا که بیشتر خونه هستم سرم رو به درست کردن کیک و دسر و...بند می کنم و کتاب میخونم ...دست و دلم ب نوشتن فعلا نمیره ..

عیال هم داره همزمان یک مطلب درباره دندان در شعر شعرا جمع اوری میکنه فعلا که عالی شده از مولانا بگیر تا صائب شیرازی.

گاهی صبح ها چند ساعت بی وقفه می نویسه وقتی صداش می زنم میگه" الان نه .داره میاد‌‌‌"...ما نویسنده ها مفهوم این‌ داره میادو خوب می فهمیم😄

چند شب پیش عیال موهامو تو حموم مشکی پر کلاغی زد.تقریبا شبیه مبارک شده بودم .نوک دماغ...پیشانی...گونه ها ،همه سیاه شده بود!

جمعه هم کتاب حصار و سگهای پدرم از شیرزاد حسن کرد عراقی رو خوندم.کتاب تلخ بود مثل زهر...

کتاب روایت پدری مستبد و سنگدل با چندین زن و دختر و پسر حبس شده در یک حصار بزرگ بود .وظیفه زنها و بچه ها خدمت رسانی به حیوانات پدر خانواده بود‌‌‌.بدترین صحنه های کتاب درباره خواهران پیر دختر راوی کتاب بود که حق ازدواج نداشتن و برای رهایی از فشار جنسی گاه هم آغوش ماه و ...می شدند که البته سرانجامی جز مرگ نداشتند!

من از همه ملل دوست دارم کتاب بخونم،تا جایی که یادمه از کشورهای ژاپن.شیلی،روس،کرد عراقی،عرب عربستان،عربلبنانی،ایتالیایی،نروژی،آلمانی،فرانسوی‌،آمریکایی‌‌‌،سرخپوست کانادایی وایرانی هم جای، خود بویژه استاد بیضایی.... خوندم 

خلق ووخو و فرهنگ و درجه احساسات و...هر کشوری انقدر با دیگری متفاوته که آدمی به وجه میاد..‌مثلا ژاپنی ها رو با شیلیایی مقایسه کنید...یخ در کنار آتش😉

اتاقمون خبلی دوست دارم.یه پنجره مشرف به چندتا‌درخت پیر داره .تغییرات فصلا و عمر آدمی و آفریدهای زیبایی خدا رو قشنگ میشه حس کرد.شبا و دلبری مهتاب که نگو

 

 

سمانه صبا
۰۸آذر

دارم داستان کوتاه می نویسم ۴ نوشتم که به گفته عیال این اخری عالی بود

ان شالله رمانم چاپ بشه انگیزم بیشتر میشه و بیشتر می نویسم

.البته اگه سروناز و تمیزکارهایی بی پایان خونه بزاره😜

سمانه صبا
۰۷آذر

دریافتعیال دو هفته پیش یه مریض زیبایی داشت که ایشون خانم مسنی بود و کار زیبایی دندونهاش طبق همیشه عالی شد(عیال واقعا هنرمنده)این بنده خدا هر جلسه یک هدیه می آورد.دفعه اول یک دسته گل بزررگ..اولش که عیال دست گل رو روبروی من گرفت شگفت زده شدم و بنای غرغر که چرا این دسته گل بزرگ خریدی و من به یک شاخ گلم راضی بودم laugh

البته بعدش گفت که کار مریضش بوده و من خیط شدم ولی از ذوقم کاسته نشد

هفتع بعد دوتا قوطی باکلاس قهوه اورد و از اونجایی که من چندان قهوه و متعلقاتش رو دوست نداریم و اخرین انتخابم کافین و متعلقاتش هست بلد نبودمودرست کنم خلاصه پرس و جو کردیم و سپس یک قهوه جوش خریدم و دیدیم نه بابا خیلی هم بد نیست ...(شایدم هم من خیلی خوب درسا میکنم😁)

و اخرین جلسه فالو آپ یک خرس بزررردرگ نصف من برای سروناز...یک ماشین برای صدرا

عیال هم به شوخی گفته :پس خانمم چی؟

خانمه بنده خدا سرخ شده گفته ببخشید سلیقه شونو بلد نبودم😆

پی خواستم‌بگم عزیزم هدیه شما روی تخم چشمان من.من یه جوری با سلیقه‌ام عماهنگ میکنم😁

دریافت

دریافت

دریافت

سمانه صبا
۱۸آبان

مامان اینبار همراهمون اومد همه فکر میکنن میاد کمک من ولی میاد دندوناشو پیش همکار عیال ایمپلنت کنه که ما همه سکرت نگهش داشتیم ...

خلاصه یک هفته ای که اینجا بود چندتا غذای مورد علاقه شو براش پختم و یکبار فست فود فوق العاده سر کوچه مون همون پیتزا همیشگی رو بلعیدیم ...

طفلی اینجام هی پا میشد کمک من کنه منم دعواش میکردم که بهتره یکم استراحت کنه از بس بیش فعال مامانم !

مامان خانوم باوقار و زیبایی هست با چشمان عسلی...یک هنرمند واقعی از آشپزی و کیک و مربا و ترشی تا خیاطی حرفه ای و پرده دوزی و کوسن دوزی و رومیزی های دستباف بگیر تا مدیریت اقتصادی قویش که گاهی منو به تعجب وا میداره پس مغز اقتصادیش بالاست

مهربونیش که نگوووو...کانون محبت خونواده مامانم مامان بزرگم نیست بلکه مامانمه ...همه یه جور خاص دوسش دارن منکه دیگه 🙄

سمانه صبا
۱۸آبان

هفته اخر صفر رو از مدرسه مرخصی گرفتیم و با قطار عازم مشهد شدیم ...ولی چ رفتنی!از یک ظهر نشستیم تووکوپه تا جینگ ۲ نیمه شب!

هیچ وقت این مسیر اینقدر برامون کش دار نبود ...این ساعتها هم گویی خوای بودن نمی رفتن که جلوووو

خلاصه نیم شب رسیدیم خونه مامان اینا و از فردا بدو بدوها شروع شد ...از این خونه به اون خونه از این مراسم به این مراسم ...

خونه مامان هم از سیل مشتاقان سروناز پر و خالی می شد یعنی حتی فرصت نکردیم مادر دختری خلوتی باید(به سبک مختار😁)

خلاصه حسن ختام مسافرت به ولایت تولد سورپرایزی من بود که خیلی حال داد...یک کیک با تصویر جلد رمانم...ذوق زده شدم در حد تیم ملی

مامان و بابام کیکو سفارش داده بودن و بقیه هم کادوووو

عیال گلم که هیچ...البته از ایشون اینقدر به ما رسیده 😍

خدا رو شکر که مامان بابام اینقدر ماهن ...طفلیا بخاطر من با همکاری هم ترشی درست کردن و همراهم فرستادن

 

سمانه صبا
۰۲آبان

خب از کجا بگم 

دوساله ننوشتم 😢

اما دو انگیزه قوی برای برگشتن داشتم

۱...چاپ رمانم به زودی😃

۲...سرونازم

از سروناز خانوم بگیم که دقیقا ۹۸/۱/۱ چشم در جهان گشودن ...اینبار بی حسی موضعی داشتم و لحظه به لحظه شو یادمه...هنوزم یادم میاد ته دلم غنج میره

تقریبا همه کادر مهربون و دوست داشتنی اتاق عمل میگفتن "وای چه دختر نازی"

اما در نگاه سروناز ترسی توام با نارضایتی می دیدم که خیلی قابل تامل بود و دقیقا این تفسیر رو داشت"خدایا چرا منو از جای گرم و نرمم کشیدی بیرون،نگرانم !

پدر همیشه در صحنه سروناز بانو این نگاه رو ثبت کرد

عیال از بس جوگیر بود پرسنل رو شیرینی های قلمبه سلمبه میدادد...کلا گویی هم خبر دار شدن و بسیج شدن بیان برای کمک به اتاق من !

روز خیلی خوبی بود هیچ وقت یادم نمیره..هرچند چند روز بعد سروناز زردی گرفت و دو روز من در بیمارستان مردم و زنده شدم ولی بازم خدا رو شکر ختم به خیر شد.

از رمانم بگم با پیگیری عیال یه انتشاراتی خوب پیدا شد و سردبیرش کلی از رمانم تعریف کرد و خلاصه رفت برای چاپ ...البته کل تابستون پوستم کنده شد از بس ویرایش کردم ...

خلاصه انگیزم دو برابر شد ودر حال حاضر دارم داستان‌ کوتاه می نویسم ...داستانها محتوی انتقادی با چاشنی طنز به برخی رفتارهای غلطی که در جامعه مون خاصه ایرانیان به وفور پیدا میشه داره...فعلا ۳ تا رو نوشتم و به اطرافیان دادم خوندن و نظرشون خیلی مثبت بوده 

االان در نوک قله اعتماد بنفسم...چون تمام کارهایی رو که لیست کرده بودم یا اتجام دادم یا در حال انجام و نتیجه گرفتن است اینو مدیون خدای مهربونم ..عیال همیشه در صحنه ام که اعتماد بنفس بهم میده ....بچه های اروم و دوست داشتنی ام  و البته تلاش و پشتکار خودم هستم 😊

 

 

 

 

 

سمانه صبا
۰۲آبان

بعد از اینکه پرشین بلاگ محترم ۷سال خاطرات پسرمو و سفرنامه های پر هیجانمونو به فنا داد ..دوباره برگشتم تا بنویسم شاید این بار موند .

البته اینبار با دو تا بچه😁

سمانه صبا
۰۳بهمن

امروز تهران بارانی بود، لطیف و پیوسته و دل نشین🤲

 

برای روز پدر روی هم پول گذاشتیم و گوشی همراه برای بابا خریدیم. خدا برادران مهربانم را حفظ کند که هرگاه من برای مناسبت ها برنامه ریخته ام، همراهم بوده اند. حالا مانده ام برای دکتر چمبه چه بخرم؟! حسابم هم، حسابی خالی است و درمانده ی  صنار سی شاهی از یک در غیبی هستم!

🌿

 

به جهت بیکاری در این اوقات دو کتاب خواندم؛ من، پیش از تو، من، پس از تو از جوجو مویز. 

اولی خوب و آدمی را به فکر فرو می برد و شاکر از سلامتی و درخواست سلامتی دائمی از خداوند جان، 

کتاب دوم این نویسنده به نظرم کسل کننده، بی هدف و بیخودی کش دار بود و تو در نهایت به پیام خاصی نمی رسیدی

سپس دو فیلم دیدم؛ من؛ پیش از تو و دیگه چه خبر😄

فیلم من، پیش از تو تقریبا وفادار به رمان بود و کیفیت متوسطی داشت 

فیلم دیگه چه خبر هم با بازی ماهایا پتروسیان، جهانگیر الماسی و دانیال حکیمی و چند  هنرپیشه چهره در نقاب خاک کشیده از خانم تهمینه میلانی بود. 

من دو فیلم دیگه چه خبر و خواهران غریب را خیلی دوست دارم و هرگاه تلویزون آن را پخش کند باز می ببینم. 

به نظرم فیلم دیگه چه خبر در زمان خود از بقیه ی فیلم ها جلوتر بود، اعتراض به نابرابری جنسیتی در ایران به زبان طنز، محدودیت های بی مورد دانشگاه و جامعه، زیر ذره بین بودن رفتار دختران و هر جنبش و حرکتی که مطابق با عرف جامعه نبود بشدت نهی می شد و... 

یک نکته ی زیبای فیلم ارتباط خوب خواهر و برادر و صحبت های صمیمانه ی آن ها حتی در ارتباط با تابوهای جامعه آن روز؛ یعنی علاقمندی به جنس مخالف و اظهار عشق بود که خواهر به راحتی با برادرش درمیان می گذاشت.برایم بی نهایت دل نشین بود و آرزو دارم همه ی دختران کشورم همچنین برادرانی داشته باشند؛ حمایت گر، دوست و رفیق، همراه و همدل.

🌿🌿🌿

 

 

سمانه صبا
۳۱شهریور

خریدها تمامی که ندارد چون حریصی افتاده ام به حسابمان و تا تمام لیست را نخرم آرام نمیگیگیرم!

این هم اتاق خواب

البته پرده، دیوار کوب و لوستر مانده، همه شان را داریم منتهی هنوز نصاب نیامده، دکتر هم اعصاب مصاب این کارها را ندارد

اکثرا این وسایل سفارش های دست ساز من به بانوان از گوشه و کنار ایران هست 

می دونم سلیقه ام خیلی خوب است به رویم نیاوردید 😅

🌿🌿🌿

والا ما هرچه خرید اینترتی داشته ایم عالی بوده است از بس من دقت دارم و روی رنگ و طرح و جنس و نظرات و اندازه گیری و... تحقیق و بررسی و مشورت می کنم اما این همسر ما یک جا رختی از دی جی کالا سفارش داد بعد از یکهفته به دستمان رسید دیدم ای دل غافل اینکه شکسته است.. حالا بدو دنبال مرجوع کردنش! کی آن دیگری را بیاورند خدا داند.

🌿🌿🌿

هال که کامل شد باز عکس می اندازم و اینجا به یادگار می گذارم تا هر وقت آن را دیدم یاد جست و جوهای و انرژی ها و تلاش های مستمرم بیفتم. 

فکر می کنم آبان ماه خانه دیگر به لطف خدا کامل گردد. به خدا و خودم قول داده ام دیگر خرید اینترنتی را بگذارم کنار و یه جایش تمرکز کنم روی سطح هوش بچه ها و کتابخوانی و نوشتن...

🌿🌿🌿🌿🌿

صبحگاهان رخش را برداشتیم تا با صدرا برویم نان بخریم جز ما کسی در آپارتمان نبود. هرچقدر آن بن بست قیطریه شلوغ و رفت و آمد ها تحت کنترل کمال و خانمش( سرایدار )بود و تا توی کف دست صاحبخانه و مادر و خواهرانش و دیگر همسایه ها نمی گذاشت آرام نمیشدند اینجا آرامش دلچسبی داریم که باید ثانیه به ثانیه خدا را شکر گوییم که کسی نیست رفت و آمدمان را گزارش دهد 🤲

 

 

سمانه صبا
۳۰خرداد

اطرافیان وسوسه ام می کنند از سفرها و مناطق تفریحی و خاص عکس بگیریم و در ایسنتاگرام پیچی درست کنم تا پای درست کردن می روم اما باز پشیمان می شوم.. می ترسم از روزی که گوشی بدست دنبال سوژه بگردم و اشتراک دهم. بگذار در خلوت بنویسم و بخوانم و کیف کنم....بگذار در سفر با آرامش تنها به جاده و دیدنی های طبیعی و تاریخی و فرهنگی غرق شوم... بگذار کودکانم در امنیت و به دور از هیاهوی مجازی بزرگ شوند.... 

🌳 

 

سمانه صبا
۰۴خرداد

آدم مرتب و با نظمی هستم. برای هر چیزی باکس و جعبه نظم دهنده داخل کمد و قفسه و تاقچه و کشو.. خلاصه هر جا باید وسایل سرجایشان باشد.. از باکس حوله ها بگیر تا باکسهایی برای لوازم آرایش و پوشکهای سروناز و جوراب و.... داخل منزل من ما دنبال هیچ چیز نمی گردیم زیرا همه چیز سرجایشان هستند.... آدم های شلخته عاصی ام می کنند و درک نمی کنم این هجم از بهم ریختگی را. 

اما با سروناز دیگر هالمان جمع و. جور نیست و کتاب و کاغذ و اسباب بازی اگر چه در طی روز چنیدن بار جمع می شود باز ریخته می شود... 

اگر چه بچه ها را عادت داده ام یا در اتاق بازی کنند یا در نشیمن اما خوب همان هم گاهی کلافه ام می کند...جز اتاق خوابم و هال پذیرایی ام که خیلی برای مرتب بودن و دنج بودنش تلاش می کنم کماکان با هال نشیمن و اتاق بچه ها ناارامم اگر چه اندکی نرم شده ام و پذیرفته ام که خانه ی بچه دار همین است.. 

و اینجا اتاق ساده ی تمیز و مرتب من که گوشه ای دنج برای دمی آسایش از خستگی های روزمرگی ام است... 

سمانه صبا
۰۶مهر

یا خدا گفتیم و کار آغاز شد

نه اینکه برایم مهم نباشد چرا هست  اما

لب خندان همسر و نشاطی که توی صدایش موج می زند خیلی مهم تر است خیلی. 

به قول شاعر

لب خندان تو

برق چشمان تو

برده قرار از دل عاشق زار من.... 

لیاقتش بهترین هاست

در تخصصش علاوه بر اخلاق مداری، خلاقیت و دانشش زبان زده هم صنف هایش شده است. 

خودش که می گوید.. قطب هستم در تخصصم

می خندم جدی نمی گیرم 

اما وقتی به صفحه اش می روم و سیل نظرات وسوالات و دعای خیر هم صنف جوانش را می بینم. حظ می برم 

بی دریغ علمش را چون باران روی سر هرکسی می ریزد.. دلی چون دریا می خواهد این چنین بخشندگی. 

ما کنارهم رشد کردیم... چندین سال است

سمانه صبا
۰۶دی

هر چقدر روز قبل از سفر حال خوشی دارم روز بعد از سفر پنجرم

تقصیر خودمه ازبس تاکید دارم همه چیز مرتب و تمیز سرجاش قرار بگیره از خستگی نشسته خوابم میبره ...این وسط غذا هوس کردنم چی بود..

سمانه صبا