زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
نویسندگان

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۹شهریور

از نیم شب گذشته است

از هشت و خرده ای بیدارم تا... خدا می داند

عیال خسته بود صدرا هم.. هردو را فرستادم بخوابند

اما من از زور خستگی روی پا بند نیستم چه کنم که دخترکم عصر را خوابیده و اکنون سرحال و پر انگیزه شیطنت می کند

پا به پایش بیدارم 

اندکی به جمع و جور خانه پرداختم و ظرفهای تلنبار شام را علی الرقم خستگی شستم

خنده ام می گیرد... یک دختر نازپرورده به مادری پر توان تبدیل شده که نیمه شب ظرف می شوید...مادری با انسان چه می کند

یادم می آید بچه که بودم موقع خواب مادرم را می دیدم که کماکان در خانه و آشپزخانه می چرخد و به نظافت می پردازد.. اهالی خانه هفت خواب پادشاه

آن موقع با خودم می گفتم *مامان عجب نیروی دارد.. تمامی ندارد"و به خلسه شیرین خواب فرو می رفتم غافل از لمس خستگی های مادرانه اش...

 

زمانی که در مرور گذشته ظرف می شستم سروناز تمام دستمال های کاغذی را درآورده بود

این یک هشدار بود:یعنی مادر خیلی در عوالمت غرق نشو

😊

سمانه صبا
۲۶شهریور

در صفحه عامه پسند   amaepasand نویسنده ای رمان من را نقد کرده اگرچه از نظرم برخی نکات مهم و طلایی را ذکر نکرده اما در کل نظر مثبتی روی محتوی رمان داشت

دکتر هم تند و فرز نظر گذاشت و تعریف کرده پشت سر او خاله سوسن هم تعریف و تمجید.😆

می گویم :، من اطلاع رسانی نکردم شما بروید تعریف کنید

می گویند:،ما بی تعارف نظر داده ایم خیلی هم خوب بوده

هم ذوق می کنم هم خنده ام می گیرد از این هواداران پر و پاقرص و کمی متعصب. 

 

به ندرت استوری می گذارم یا داستانکهای طنز می نویسم یا انتقادی. 

جدیدا بازدید کننده هایم زیاد شده اند. اکثرا از قشر پرستاران و دکترها!خب تنها دلیل موجه این بازدید کنجکاوی برخی از صفحه عیال  به صفحه من سرازیر می شوند. برایم جالب است چطور این همه وقت و انرژی برای پیدا کردن همسر فلانی می گذارند. چرا که ما عاشقانه هایمان در خلوت است و نه در انظار عموم.... هنوز نمی دانم چطور من را پیدا می کنند!!!!! حس نا امنی می کنم 

🤐

 

به شروع کاری فکر می کنیم

مانده ام در خیر و شرش

دمی نگران و دلواپس دمی با انگیزه و امید وار

خدایا مصلحتت چیست. نشانم بده.

پی نوشت:

پی نوشت: ادبیات عامه پسند ژانری در ادبیات است منتهی اثار خیلی ضعیف و بی محتوایی که به این ژانر ورود داشته جایگاه ان را متزلزل کرده و در دید عموم ادبیات عامه پسند سطحی و فاقد ارزش معرفی شده💐

 

سمانه صبا
۲۴شهریور

مدتی است تغییر کرده ام

کمتر نظر می گذارم در  برنامه های ارتباط جمعی

چرا که بیش از پیش تبعات یک نظر را (چه در این دنیای فانی و چه در جهان آخرت و ماندگار) بررسی می کنم و ترجیح ام سکوت است.

زندگی های روزمره نیز دیگر در سلایقم نیست.آن جا که بساط غیبت و بدگویی و و نفرین و آه و ناله و شکوه و شکایت تمام لحظه لحظه نویسنده را پر کرده. فکر می کنم چادر گل گلی سرم کرده ام دم در با نویسنده و خواننده ها سبزی پاک می کنیم و در همراهی نویسنده زبان به بدگویی باز کرده ایم  یا شاید با ظاهرهای آنچنانی دور یک میز  پا روی پا انداخته ایم و تخمه می شکنیم. 

تفاوتی ندارد فقط پوسته ها عوض شده و نفس کار همان است! 

و اما یکی از خوب ترین دوستان مجازی که حال دلم با خواندن وبلاگش بهاری می شود و خودش نمی داند چه درس ها به من داده است

مادری مهربان. با سواد و آگاه، با محبت که دلش چون گنجشکی برای همه چیز و همه کس می تپد

آیدین عزیز که البته مدتی است کم فعالیت شده اما وبلاگ ش چون حلوایی کامم را شیرین می کند. 

ایمان به سبک آیدین چون فرو بردن دست در چشمه ای خنک و جوشان و زلال است. 

تاکنون آب چشمه نوشیده اید!؟ می بیند یک مزه خاصی دارد گوارا و لذت بخش.خنکای اش چنان در تن و روح می نشیند که دمی سبکبال می شوی. 

آیدین با مطالعه و درک و محبت توامش زندگی را چون بهشتی کرده که ادمی حظ می برد. 

مادرانه هایش هم دل هر آدمی را غنج می برد. 

خدای مواظب دوست فرهیخته و کانون گرم خانواده اش باش. 

http://fakhtehf60.blog.ir

 

سمانه صبا
۱۹شهریور

اکثر لوازم من تجربه رفتن به لباسشویی را داشته اند

دیروز تسبیح ها را شستم

چند روز پیش کفش های صدرا را

امروز جانمازها را

عروسکهای سروناز را هم هفته ها قبل و... 

اگر می شد تلویزیون، مبل ها، فرش ها، کتابها، وشاید گاهی همسرمم را توی ماشین لباسشویی محبوبم می انداختم و بادور هشتصد و زمان یکساعت می شستم و روی رخت آویزم پهن می کردم.

آن وقت دست به هر چه می زدی صدای تمیزی می داد... اما خب ایرادهایی هم دارد

دیگر نمی توانستم روی فرش ها راه بروم چون صدای تمیزی هاش اعصاب خرد کن می شد وشاید همسایه پایینی هم شکایت می کرد. 

یا همسرم وقتی دهان می گشود؛ حباب از دهانش بیرون می ریخت.. ایا کسی می تواند با یک همسر حبابی که به جای واژه، حباب می سازد زندگی کند؟ 

میزهای بی نوا هم شاید از بس نرم کننده به خوردشان می رفت به سان ژله می شدند... ایا یک میز ژله ای می تواند چیزی رویش نگه دارد؟! 

 

گاهی نیز در لباسشویی اتفاقات عاشقانه می افتد. یکبارلباس های درهم لولیده را از دهان لباس شویی بیرون کشیدم یکباره دیدم پیراهن چهارخانه مردانه همسرم  در اغوش پیراهن لی چین دارم است! از آن روز ان دو را در کنارهم می گذارم ‌‌؛ گاهی کشوی من و گاهی کشوی همسرم! 

یکبار هم دیدم لباسشویی ته ندارد ! گویی به جایی نامتناهی وصل بود چون تونل زمان در فیلم لباسشویی جادویی. دمی خواستم توی آن بپرم و به گذشته ها سفر کنم اما سروناز صدایم زد!!!! 

 

من فکر می کنم لباسشویی ها خیلی مهم و البته مرموزند. 

 

 

سمانه صبا
۱۸شهریور

مهمان ها _ بهتر است بگویم فرشتگان یاری رسان من_رفتند. مامان چند روز بیشتر ماند تا به کارهای شخصی ام برسم. چقدر خوب است یک نفر پیش بچه ها بماند. و من با خیال راحت به اموراتم برسم.

مهمترین گام دندانپزشکی بود که انجام شد. کاش آدمی در هر حرفه ای یک نفر خودی را داشت آن وقت دنیا گلستان می شد😉

مدارس در شلختگی تمام برنامه ریزی مدیران بی کفایت کشور باز شد و کلاس صدرا طی یک هماهنگی آموزش مجازی را برگزید. از روند کار و معلم سخت کوشش خیلی راضی هستم.البته اگر بتوانم صدرا را یک ساعت در خانه نگه دارم. بچه های ساختمان هر روز برنامه بازی دارند آن هم ساعت ها!!!

این وسط صدرای خستگی ناپذیر درخواست ادابازی در آخر شب و پینگ پونگ در وسط ظهر را هم از ما می خواهد.. این پسر بچه ها سیری ناپذیرن در بازی. 

اما سرونازم چه زیبا زندگی ام را دخترانه کرده است. دلم غنج می رود برای دخترانه هایش.

آنقدر همه ما را غرق محبت می کند که گاهی دوست دارم همان جا سجده شکر گذارم. از استقبال شتاب زده به سوی پدرش بگیر تا اغوش های گرم خواهرانه برای برادرش.

دیروز لیست کارهای مد نظرم در چهار سال نگاهی انداختم. به همه آن ها دست یافته ام و فقط یکی از آن لیست اگر چه داده شد اما نوعی دیگر.

در کمال تعجب لیست من دقیقا با جزئیات مدنظرم انجام شده و کاش فراموشکار نشوم بابت رحمت و محبت خدای کریم و بخشنده من.

سال ها پیش احساس ناخوشایندی داشتم خود را آدمی می پنداشتم ضعیف با اعتماد بنفس پایین که توانایی هیچ کاری ندارد

اما امروز 

به لطف خدا و همراهی همسرم و کوشش خودم

خودم را ادم موفقی می بینم که به تمامی علایقم رسیده ام و دیگر از آن دختر بی انگیزه تنبل بی اعتماد بنفس خبری نیست. 

چنان که دیشب همسرم (مردی که سرآمد دانش و تخصص در رشته خودش است و نام استاد در پی اسمش و دنیایی از کتاب را خواننده و درک کرده) از من یاری خواست برای نوشتن چند خط در پشت جلد کتاب جدیدش. اگرچه املتم سوخت اما

سرم بالا بود جلوی همسرم که کتابش را به من تقدیم کرد

جلوی پسر و حتی دخترکم

جلوی پدرم که نی نی نگاهش تحسین است و مدام کتابم را تبلغ می کند

جلوی مادرم که بروی پیشانی ام بوسه می زند

و مامان ایران که با تعجب گغته بود سمانه خودش اینها را نوشته. 

و همه اعضای فامیل و خانواده 

این چیزها برای خیلی ها عادی اما برای من که دنیای م به کلی تغییر کرد گران بها و ارزشمند

 

سمانه صبا
۰۹شهریور

مامان ایران به همراه مامان و بابا تعطیلات پیش ما آمدند. 

سعی داشتم این چند روز حسابی به آن ها خوش بگذرد بویژه مامان ایران. 

از ماساژ با روغن گیاهی بگیر تا ماسک پوست و اسپری آب رسان و غذاهای مورد علاقه شان. عاشق این قر و فر هاست. 

مامان ایران خیلی خوشگل است دو چشم درشت دارد رنگ عسل. خیلی هم مهربان است عاشق بچه ها. آنقدر با حوصله با سروناز خاله بازی می کرد حظ می بردم.

دیروز او را بردم دیدن دوست قدیمی اش. ذوق کرده بود می گفت :خانم مهندس ماشالله چه دست فرمونی داری. باریکلا. 

دیشب به یکی از دایی ها می گفت "خیلی به من خوش می گذرد."

مامان ایران هفته پیش هم مهمان نوه های دیگر در شهر دیگری بود. 

امروز می خواهد برود دلم برایش تنگ می شود. 

سمانه صبا
۰۵شهریور

یا این مردها خیلی نادان هستند یا این زن ها خیلی زرنگ!

درست یک ماه پیش همسرم خبری آورد مبنی بر ازدواج یک آقای دکتر با  یک خانم منشی در یکی از کلینیک های محل کارش. خب ما هم طبق روال خوشحال شدیم و آرزوی خوشبختی.

دیشب همسر در کمال تعجب خبر جدایی زوج تازه ازدواج کرده را داد. 

دختر خانم منشی که دیگر لیبل خانم دکتر بروی پیشانی اش خورده بود سر کار نمی آمد اما آقای دکتر از خجالتش. 

چرا

زیرا دختر خانم بعد از گرفتن مهریه و به نام زدن ویلای در شمال و مطب  آن هم طی یک ماه (نمی دانم چطور اینقدر سریع جلب اعتماد نمونده) تقاضای طلاق کرده اند.

کاشف به عمل آمده این سومین ازدواج خانم بوده است

گاهی بدبختی ها و شکست های آینده را با حماقت و نادانی خودمان رقم می زنیم. اگر دکتر کمی باهوش تر و با درایت بیشتری عمل می کرد با دو عشوه خرکی غمزه شتری امروز به خاک سیاه نمی نشست.

 

 

سمانه صبا
۰۴شهریور

 

هفته پیش خانه تکانی نصفه و نیمه ای داشتم.

ماسک به دهان دستکش به دست چون یک جراح به جنگ لکه ها و میکروب‌ها و چربی ها رفتم. 

ملافه ها را از روی صاحبانشان به زور کشیدم و آن ها را کشف حجاب کردم. بیچاره هت لخت و عور خجالت زده گوشه کمد پنهان شده بودند

لکه ها را از چهره فرش ها و دیوارها و جدارهای داخلی و بیرونی وسایل زدودم. سطح صیقل یافته آنها، چون نگاه قدرشناسانه ای به من بود. 

خانه در انتها بوی عجیبی گرفته بود. مخلوطی از انواع اقسام پاک کننده ها با رایحه های منحصر به فرد خود!

چون خانه ی جادوگری که اکسیرهای جادویی می سازد.

سمانه صبا