دیدگاه و برداشت آدم ها از موقعیت ها چقدر می تواند متفاوت باشد
هفته ی پیش کاری در بیرون داشتم که در حوالی مطب همسر بود، تصمیم گرفتم سری به دکتر چمبه( اسم جدید همسرم 😄)بزنم. اسنپ نگرفتم اما هر چه کنج خیابان منتظر ماندم هیچ سواری ما را سوار نکرد ، در حالیکه مسیر مستقیم بود و سر راست. یکباره یک فرشته ی انسان نما ما را سوار کرد و علاوه بر ادب و احترام فراوانش بدون گرفتن هیچ پولی ما را به سر منزل مقصود رساند( سروناز تا گفت گرمم هست بی معطلی کولر را زد )از ته دل دعا برایش دعا کردم،
دکتر چمبه بیمار داشت؛ یک زن و شوهر جوان.
خانم که کارش تمام شد آمد و در اتاق انتظار نشست، من ابتدا توی اتاق استراحت بودم اما سروناز دائما می رفت و می آمد و من مجبور شدم در اتاق انتظار در معیت خانم بنشینم، خودم را معرفی کردم و خانم با هیجان پرسید که آیا شما نویسنده هستین و من با خجالت جواب دادم؛ چندتایی کتاب دارم و اسمم را واقعا نویسنده نمی گذارم و... 🫠
متوجه شدم همسرش همکار دکتر هست و خانم کارشناس ارشد معماری. چهارسالی هست که ساکن دانمارک هستند ابتدا کپنهاگ و سپس یک شهر کوچکتر.
دختر بی دغدغه و ساده و بامزه ای بود؛ از نگرانی هایش که اگر همسرش کلینیک بزند طبق قانون دانمارک باید حتما دستیارش دانمارکی باشد و او بشدت از اینکه یک زن مو بور خارجی تنگ شوهرش بشیند ناراحت است و دنبال راه چاره ای است که خورش دستیار بشود و باز می گفت دستیاری شغل پایینی هست و من زن دکتر هستم و... خلاصه در دوراهی اسیر شده بود!
گاهی از دانمارک بد می گفت که بسیار هوا سرد است، برخی مواقع سال شب نداریم، زندگی بدون هیجان و روح و کسالت بار است، گرمای ایران را ندارد
و گاهی مزایای؛ هر کسی سرش توی لاک خودش است، بسیار به حفظ محیط زیست اهمیت می دهند، قانون مند هستند
و چند مورد جالب؛ مدرسه در ندارد، بچه ها عاشق مدرسه هستند، والدین از سه چرخه یا گاری برای بردن بچه ها به مدرسه یا برخی مکان ها استفاده می کنند نه از خودرو شخصی و....
گفت :زبانشان هم سخت است و من باید چهار مدل اُ یاد بگیرم. اینجا کمبود نیروی پرستار و دکتر است اما چندان با مهاجران راحت نیستند!
گفتم چرا کشور مهاجرپذیزی را انتخاب نکردی؟
گفت کشورهای مهاجر پذیر مشکلات خاص خود را دارند و کیفیت زندگی توی آن ها پایین آمده و چندان جالب نیست، مثل آلمان یا کانادا یا آمریکا و...( تجربه ایشان و نزدیکان ایشان این طور بوده و من اطلاع ندارم)
می گفت خانه ی ما روبروی یک دریاچه است
من هیجان زده گفتم :وای فوق العاده اس!
با ناراحتی گفت :پدرم یکبار به دیدنم آمده بود می گفت این جا خیلی کسل کننده اس و مثل آسایشگاه روانی می ماند!!
و هزار بار با خودم گفتم؛ زندگی مقابل یک دریاچه کسل کننده و چون آسایشگاه روانی است؟!!!! 😯
من متوجه شدم روابط گرم و صمیمی در خانواده خانم حاکم بوده و این سبک زندگی برای خانم و دو پسرش جذاب نیست و او به برگشت فکر می کند، به آپارتمانش و تمام وسایلی که دست نخورده است و مادرش چند وقت یکبار آن ها را گردگیری می کند، به خانه ی پدرش و دورهمی های گرم خانواده و اعضای خانواده، به قالی های دستباف لاکی و سماور ذغالی و...
🌿خانم دکتر ما در دانمارک در ویلایی روبروی یک دریاچه خوشبخت نبود🌿
و من همچنان معتقد هستم خوشبختی و رضایتی واقعی به هیچ چیز گره نخورده است، ما با بدست آوردن ماشین مورد علاقه یا صاحب خانه شدن یا مهاجرت یا قبولی در رشته ی مورد نظر یا ازدواج با فرد مورد علاقه، مسافرت و.. .. تنها مدتی حس خوشبختی خواهیم داشت و با گذشت زمان دوباره پژمرده می شویم و این پژمردگی را گاه با عادات غلط مثل اعتیاد، اینترنت، خوردن، خرید کردن و... گاه با عادات درست مثل ورزش، کتاب، درس و کار و... موقتا درمان می کنیم اما دوباره بعد از اتمام آن به پژمردگی می رسیم
چرا که رنج هایمان همراهمان هست، اما زمانی که بتوانیم پادشاه ذهن و روحمان شویم و افسار آن در دستمان بگیریم، آن وقت ما خوشبختیم. خوشحالی بی سبب یعنی ما بی سبب شاد و راضی باشیم، مثل جناب مولانا که در بحبوحهی جنگ مغول آنقدر سرمست و شاد می زیست که آدمی حیران می ماند.
🌿🌿🌿