اکنون در جایگاهی هستم که در دوران نوجوانی این قسمت از زندگی ام را نشان می دادند از تعجب شاخ روی سرم در می آمد یا شاید دم در تن ام.
در نوجوانی و ابتدای جوانی لوس و تنبل بودم و اکنون تمام امورات زندگی و امورات کودکان بر عهده ی خودم می باشد.. حتی گرفتن فیلم برای شبهای بلند زمستان در کوچه پس کوچه های تجریش!
اما اینکه کاری از دستت در برود و فردا صبح تو بمانی و حسرت انجام آن کار.
مثال ننوشتن رمان، بازی نکردن با سروناز، فراموش یا خستگی مسواک بجه ها، نزدن کرم و...
تمام تلاشم این است مطابق لبست پیش روم اما گاهی نمی شود که نمی شود...
با یک دست ده ها هندوانه برداشتن می شود ضرب المثل این روزهای من..
*******
دیروز باران بارید... ماشین در بلوار صبا اندکی لیز خورد و به راست متمایل شد شانس آوردم ماشینی در جنب ما نبود وگرنه تصادف می کردیم. خدا بخیر گذارند
*****
پنج شنبه ها
هر پنج شنبه صدرا را که کانون می برم دست سروناز را می گیرم و امامزاده صالح می روم.. نماز می خوانم و بازی می کنیم و مختصر دعا و سپس دنبال صدرا می روم و برمی گردیم توی بازار و می چرخیم و خریدهای مربوطه زا انجام می دهیم.. و البته در کوچه صالحیه دنبال کمال برای گرفتن فیلم هستیم و ساعت چهار خسته و کوفته برمی گردیم خانه.
و انتهای شب با عیال فیلم خاتون یا بازی مرکب ببینیم و من بنالم بر بخت بد خاتون و تف بر ذات کمیسر.. و عیال حالش بد شود از خون بازیهای فیلم بازی مرکب.
*****
و خبر خوب در راه است ان شالله