زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
نویسندگان

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۱مهر

دوستی داشتم نامش مریم بود و اهل لاهیجان، چهره ی سبز رو و بانمکی داشت و با همسرش قبل از ازدواج دوست شده بودند، همسرش مرد جذاب و خوش استایلی بود، مریم دو فرزند داشت؛ دخترش که کُپ همسرش شده بود و پسرش که دقیقا شبیه مریم بود، مریم از خانواده اش راضی نبود، خونواده ی مادری اش به او دائما متلکه می انداختند که او ترشیده شده و کسی او را نمی گیرد و او زیبایی ندارد و

.. اما به قول مریم او حالا یک شوهر خوش اخلاق، خوشگل، خوش تیپ با درآمد خوب و خانه و ماشین.... نصیبش شده است... 

مریم آنقدر از دست خانواده و اقوامش دل خون بود که با کسی رفت و آمد نداشت و تنها سالی یکبار به لاهیجان می رفت دیدن مادر و خواهرهایش.

آخرین بار که مریم را دیدم سال نود و هفت بود. تهران پارس را چندماهی با تمام دوستان خوبم و کانون فرهنگی جذابش و بیت الزهرا و دوستان نازنینم ترک کرده بودم و تنها صدرا را برای نقاشی می آوردم. مسیر دور و خسته کننده بود و من هم به جز چند جلسه قید کلاس و معلم معرکه اش را زدم. مریم همزمان آندیایَش را به کلاس می آورد. چند سالی از او خبر نداشتم جز اینستاگرام و دیدن استوری و پست ارتباطی نداشتیم تا اینکه چند وقت پیش گفت همسرش یکباره دیابت گرفته است.

می گفت؛ سمانه آدم از فردایش خبر ندارد، راحت و آرام زندگیم را می کردم که فهمیدم همسرم دیابت گرفته است... 

و ما نیز در مسیر زندگیم ناگهان متوجه شدیم همسر دچار بیماری زخم معده شده است.دردهایش آنقدر طاقت فرسا بود که ناله اش بلند می شد..

و این چنین زندگی با رویداد هایش همه ی ما را غافلگیر می کند

 

سمانه صبا
۱۸مهر

دیروز خیلی اتفاقی با دختر خانم بیست و هفت ساله ای آشنا شدم

او یکسال بود که ازدواج کرده و به ایران آمده بود، چند سالی در رومانی و آلمان زندگی کرده بود، مدرک پزشکی اش را در رومانی گرفته بود، پایان نامه اش را با دو زبان رومانی و انگلیسی ارائه و دفاع کرده بود... به زبان رومانیایی، انگلیسی، ایتالیایی، آلمانی مسلط بود... به چندین کشور سفر کرده بود، شناگر بسیار قابل و به اعتماد بنفسی بود، مرفه بود، استایل قشنگی داشت، زیبا بود با چشمان زمردی درخشان...

من به او غبطه خوردم، و بیست و هفت سالگی خودم را با او مقایسه کردم( بگذارید از بیست و هفت سالگی ام نگویم که شرمنده می شوم 😉)

به صدرا می گویم یازده سالگی تو صد به صفر از یازده سالگی من جلوتر است، می گوید چرا

جواب می دهم؛ چون تو زبان دوم بلدی، کلی هنر  و ورزش تجربه کردی،تجربه های نابی داشته ای که من نداشته ام. فعالیت ها و جسارت هایی انجام داده ای که من انجام نداده ام...

می گوید :مامان هنوز دیر نشده، توام می تونی

🌿

فرصت ها چون ابر در گذرن( امام علی علیه السلام)

سمانه صبا
۱۷مهر

از دیروز که اخبار جنگ فلسطین و اسرائیل را دنبال می کنم بسیار غمگین شده ام، چرا این جنگ لعنتی تمامی ندارد از ابتدای خلقت تا کنون همواره درگیری بوده و خواهد بود، از برادرکشی هابیل و قابیل  تا امروز. 

هر وقت جنگ می شود تنها دلم برای غیرنظامیان هر دو طرف خون می شود 

یادم می آید مستندی می دیدم که قبیله توتسی با قبیله ی دیگر درگیر شده بودند و خدا می داند چه جنایت‌های وحشتناکی رخ داده بود که زبان از گفتنش قاصر است 

فقط می توانم دعا کنم برای صلح و برابری و مساوات برای همه ی دنیا از هر نژاد و کیش و قوم و مذهبی.. 

اللهم عجل لولیک الفرج 

 

سمانه صبا
۱۷مهر

اوایل مهرماه همسر به یک کنگره در تبریز برای سخنرانی دعوت شد. بسیار مشتاق بودم تا ما هم همراهش برویم چرا که من تاکنون تبریز را ندیده بودم. اصرار های ما نتیجه داد و به تبریز رفتیم 

نخستین شب را در زنجان گذراندیم از آنجا که سابقا زنجان را بازدید کرده بودیم سر صبح آن جا را ترک کردیم و به اولین مقصد رسیدیم

قلعه ضحاک در هشترود

سخت ترین مسیر تاریخی که من پیمودم، دو کوه را باید طی می کردی تا به این قلعه عجیب و کهن برسی. اگرچه تمام مسیر پله ها تعبیه شده بود اما سخت و زمان گیر و نفس گیر بود. منظره ی قلعه بی نهایت زیبا بود یک رود خروشان و تا چشم کار می کرد درهای عمیق و سبز. هنگامی که به قلعه رسیدیم من از ارتفاع زیاد آن شوکه و وحشتزذه شدم طوریکه که پاهایم می لرزید.

قلعه ی ضحاک یکی از ناب ترین ودر عین ترسناک ترین تجربه های سفرم بود( قبل از قلعه ی ضحاک، دره ی خزینه این رتبه را داشت با پلی قدیمی و لغزان و دره ی عمیق و رودی وحشی در زیر پاهايت)

مقصد بعدی کلیسای بسیار زیبای سنت استپانوس در منطقه ی مرزی و بسیار زیبای جلفا و همجوار رود خروشان ارس بود، آن سوی رو ارس، کشور آذربایجان بود و رژه ی مرزدارانش، 

بازار آزاد جلفا هم بسیار زیبا بود و وسوسه انگیز( اگرچه تمام خرید من یک لکه بر و چند شامپو بود )

سپس روستای کندوان و مردم بی نهایت مهربانش و یک شب اقامت توی خانه ی صخره ای،،،، فوق العاده و بی نظیر👏

و روز بعد تبریزِِ زیبا و پر هیاهو و زنده

همسر به کنگره اش رسید و ماهم به اتفاق بچه ها تبريز گردی، آن هم در هوایی بارانی و تند که گاهی یکباره آفتاب نیز کمی سرک می کشید، آنقدر جای دیدنی داشت که از رمق می افتادی، تقریبا اکثرا بناهای تاریخی در نزدیک هم بود و پیاده می شد به چندتایی از آن ها سر زد، هوای مطبوع، آدم های شیک و مرتب و اتوکشیده، پیاده رو زیبا، مردم مهربان و دوست داشتنی،،، آنقدر باصفا بود که دل کندن سخت و دشوار بود.

ادامه ی بازدید از این همه شکوه و هنر و قدمت به فردا موکول شد، عجب خانه موزهای زیبایی، چه مسجدهای باشکوهی، چه موزه های هیجان انگیزی، چه شور غریبی در بازدید بزرگان علم و ادب در مقبره الشعرا، چه حس دل انگیزی در خانه ی استاد شهریار و...

تبریز زیبا را بلاخره ترک گفتیم و من چقدر دلم می خواست همانجا بمانم و هرگز برنگردم 

سپس شب را در سلطانیه گذراندیم و فردا صبح بار دیگر بنای گنبد سلطانیه را بازدید کردیم و حظ بردیم و سری هم به چشمه شابولاغی زدیم و کیف کردیم از خنکای آب و اخم هایم درهم شد از مقادیری زباله توی آن. 

نان های مانده را به ماهی های توی چشمه ریختیم و برگشتیم. 

بین راه از یک بنده خدایی زالزالک کوهی خریدم و خوردیم اما چشمتان روز بد نبیند که مسموم شدیم و تا چند روز گرفتار این مسمومیت. 

سپاس فراوان از مردم خونگرم و مهربان تبریز​​​​​​

عکس از قلعه‌ی سحرانگیز ضحاک موجود نیست 

برای کم شدن هزینه ی سفر از اقامتگاهای بوم گردی استفاده کنید خیلی مناسب تر هست. 

سمانه صبا