زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
نویسندگان

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

۳۱ارديبهشت

ساعت ۱۲ و سی و پنج دقیقه ی نیمه شب است و من روی کاناپه به انتظار نشستن طیاره ی عیال نشسته ام؛با تنی خسته و آزرده و پلک هایی که تا از آنها غافل می شوم روی هم می روند...

این مسافرت کاری برخلاف قبلی ها هیچ نشانه ای از استراحت نداشت 

روز ابتدایی اش با رفتن دوباره به نمایشگاه و ناکامی مجددا و بازی و جایزه و تفریح فرهنگی هنری بچه ها گذشت و ما هلاک ۷شب منزل رسیدیم .(۱۲ ظهر یکباره عزم را جزم کردیم و رفتیم توی دل مصلا اگرچه پارکینگ فراوان بود و ما خرسند اما نگویم از راه پیمایی زیاد و خیس کردن سروناز و....)از زور خستگی شام حاضری تهیه کردیم و خفتیم .

پنج شنبه هم دایی جان وسطی و داداش کوچیکه برای امتحان ارشد حقوق منزل ما بودند و بدو بدو پذیرایی و شام و گپ و ...امروز جمعه هم ریخت و پاش های یک مهمانی خرد را جمع کردیم و از نفس افتادیم 

بدنم عادت به این بیدار مانی زیاد ندارد(بیچاره ده شب غش می کند خب)حالا عیال فکر می کند در این دو سه روز چقدر ما استراحت داشته ایم!!!خبر ندارد از پا افتاده ایم...

نمی دانم شاید هم من ضعیفم!

 

سمانه صبا
۲۶ارديبهشت

توی سفر شمال مامان ایران همراهمان بود.در کودکی او را زنی بسیار پرتلاش و فعال و کدبانو و توانمند می دیدم اما توی سفر دیگر آن زن رویایی کودکانه هایم نبود..لاغر پ مچاله شده و ضعیف ...به اصرار ما اینجا و آنجا می کشاندیمش می دیدم توان ندارد و به هن هن می افتد باز اصرار می کردم توی قایق پهلویش دچار کوفتگی شد و روز آخر از درد به خود می پیچید و به سختی افتاده بود...

اگرچه مامان ایران نسبت به همسالانش هنوز شاداب و فرز است اما باز جایی کم می آورد و سن رخ نمایی می کند

در قرآن به ضعف جسمی و عقلی کهنسالی اشاره شده است و هیهات که ما گمان می کنیم همیشه جوان هستیم و هیچ گاه دچار ضعف پیری نمی شویم 

مامان ایران می گوید ما هم در جوانی همچنین فکری می کردیم

دیروز که جشن شب بازیگران و تقدیر از برخی بازیگران را دیدم با شکستگی چهره خانم تانیا جوهری شوکه شدم...و باز یاد آمد پیری سراغ تک تک ما خواهد آمد اگر در دوره‌ای دیگر زندگی به اجازه حی داور حیات داشته باشیم 

سریال آژانس دوستی را از آی فیلم اتفاقی دیدم اگرچه به دلیل تغییر سلیقه و کمبود وقت و تغییر علایق دیگر تلویزون نمی ببینم یا بسیار اندک ..یکباره در تیتراژ تمامی فوت شدگان از جلوی چشمان عبور کردند و باز همان آه حسرت بار

گاهی دلم برای دهه ۷۰ و ۸۰ تنگ می شود...

خدا همه‌ی اموات را بیامرزد

سمانه صبا
۲۳ارديبهشت

امروز رفتم نمایشگاه کتاب برای دیدن کتابم .انتشارات ارزشمندی آن  را چاپ کرده و باعث خرسندی است

مهناز دوست وبلاگی ام (لجوج دیرباور عجیب)سیل خانه و کاشانه اش را برد..اما مديريت بحران مهناز بی نظیر بود بی نظیر...چقدر یک انسان می تواند توانمند باشد و احساساتش را درست مديريت کند و چنان با کودکان وحشت کرده اش رفتار کند تا بچه ها نیز آرام شوند...احسنت مهناز ،احسنت!

من نیز مدتی است تصمیم گرفتم ارزشمند ها را دنبال کنم تا بهتر یاد بگیرم..(مصداقش مهناز)و دیگر پیج های بیهوده را دنبال نکنم.زندگی های شخصی برایم جذاب نیست یعنی دیگر جذاب نیست..اینکه امروز تولد بچه ام شده...نهار این را پختم...فلان چیز را خریدم ..نه_ نیاز به مطالب غنی تری در خود احساس می کنم ..زندگی های شخصی درست مثل همان سبزی پاک کردن های دورهمی هست و هیچ چیز جدیدی به انسان اضافه نمی کند..اینکه بفهمی فلانی چه انجام داده و چه خریده و چه کرده  یا کجا رفته چه چیز مفیدی به آدم می دهد؟!

🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

سابقا وبلاگ قبلی ام پربازدید و پر از نظر بود..اما این خلوتی را بیشتر دوست دارم.چرا؟چون برای خودم می نویسم هرچه در ذهن می تراود بیرون می ریزم و با حود خلوتی دارم ...وبلاگ سابق فقط برای دیگران بود‌‌‌..من اینجا رفتم ...من این را خوردم...امروز این مناسبت است و....حس مطلوب تری را در حال حاضر تجربه می کنم ...وبلاگ های روزمرگی درست شبیه همان پیج های بلاگری هست که تنها نمایش دادن یکسری لباس،خوراک و جشن و...است...من دوست دارم تنها مهارت بیاموزم و سعی می کنم چون اندک دوستان فرهیخته ام شوم...تمرکزم روی زندگی و اهدافم باشد نه روی زندگی و اهداف و ماجرهای دیگران.

امیدوارم موفق شوم 

درست مثل مهناز 💐

 

سمانه صبا
۱۷ارديبهشت

یک ماه و اندی را چگونه در چند سطر تعریف کنم؟!

آه که این مدت حسرت یک خواب درست درمان به دلم مانده است

از اواخر اسفند بگویم که بالاخره کتاب مطرح دکتر مگنه از آن سوي اقیانوس ها آمد و بعد از ماندن طولاني مدت و بی جهت در گمرک بلاخره درست دو روز قبل سفرمان به زادگاه مشهد ،به دستمان رسید. البته بگویم که اصلا از اینکه ۲۷ اسفند و درست از قبل از اتمام کارهای ناتمام مامان(خانه تکانی و...پخت شیرینی و خیاطی و بازسازی طبقه بالا و آماده کردن آن برای ما و...)اصلا موافق این سفر زودهنگام نبودم .خلاصه تمام عید عیال از ۵ صبح شروع به ترجمه‌ می کرد و در این بین بعد از دو سال کرونا و تعطيلي مهمانی ها هر دو خانواده روز در میان ما را دعوت می گرفتند. تولد سروناز بانو هم خودمان یک دورهمی با هر دو خانواده گرفتیم و بسیار خسته شدیم .طوری شده بود که فرصت شستن و جمع کردن لباسها را هم نداشتیم و خانه شده بود کاروان سرا!!!!

بعد از مراسم سیزده به در در ویلای داداش بزرگه(البته قرار بود فقط ما و خاله جان باشیم اما برادر ها خودشان را از سفرهاي کوتاهشان رساندند)خلاصه بلافاصله فردا عازم حرم شدیم و استخوانی سبک کردیم و برگشتیم و ماه رمضان شروع شد.ترجمه به پایان رسید و و نوبت تایپ من شد...به جز امورات زندگی و درست کردن سحری و افطاری و خواندن سرسری قرآن جز به جز(خدا قبول کند)تایپ چند ساعته واقعا من را از پای در آورده بود.عصرها از ساعت ۶ تا ۷...بعد از افطار ۹ تا ۱۱ شب

.و سحر از ۴/۵ تا ۷.آن وقت هم فرستادن صدرا به مدرسه و دو ساعت خواب و بعد بیداری سروناز و جمع کردن بهم ریختگی منزل به حال خود رها شده و ...

(خدا این وسط یک درایتی به من بدهد که دقیقا روزهای قدر خانه تکانی ام می گرفت و یک قسمتی از خانه را می تکاندم)آخرین روز ماه مبارک هم بنابر قولی که داده بودیم راهی سفر شدیم و با دهان روزه در ترافیک نیستا سنگین و هوای طوفانی و بارانی به مقصد نرسیده بریدیم و توی قزوین با یم ماکارونی سرد شده و چای از دهان افتاده افطار کردیم.فردا صبح هم در محل اسکان به خانواده پیوستیم و آخرین روزه را از دست دادیم .روز بعد هم عیال همچنان تایپ می کرد و من شده بودم مسؤول تهیه خوراک و بردن خانواده‌ به این ور و آن ور.نماز عید فطر را در کنار عزیزان در مسجد جامع با صفایی خواندیم و...خلاصه هر روز یک برنامه که گاها عیال نیز ما را یاری می کرد و من هم در هنگام فراقت او را یاری می کردم و در نهايت در جمعه تایپ تمام شد و دست و هورا براي اتمام این کار فوق العاده سخت...و امروز با هزاران کار ریز و درشت نشسته ام و در حسرت یک خواب درسا درمان هستم....خسته نباشم🤭👀

سمانه صبا