زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
نویسندگان

زندگی

جمعه, ۲۱ مهر ۱۴۰۲، ۰۷:۱۲ ب.ظ

دوستی داشتم نامش مریم بود و اهل لاهیجان، چهره ی سبز رو و بانمکی داشت و با همسرش قبل از ازدواج دوست شده بودند، همسرش مرد جذاب و خوش استایلی بود، مریم دو فرزند داشت؛ دخترش که کُپ همسرش شده بود و پسرش که دقیقا شبیه مریم بود، مریم از خانواده اش راضی نبود، خونواده ی مادری اش به او دائما متلکه می انداختند که او ترشیده شده و کسی او را نمی گیرد و او زیبایی ندارد و

.. اما به قول مریم او حالا یک شوهر خوش اخلاق، خوشگل، خوش تیپ با درآمد خوب و خانه و ماشین.... نصیبش شده است... 

مریم آنقدر از دست خانواده و اقوامش دل خون بود که با کسی رفت و آمد نداشت و تنها سالی یکبار به لاهیجان می رفت دیدن مادر و خواهرهایش.

آخرین بار که مریم را دیدم سال نود و هفت بود. تهران پارس را چندماهی با تمام دوستان خوبم و کانون فرهنگی جذابش و بیت الزهرا و دوستان نازنینم ترک کرده بودم و تنها صدرا را برای نقاشی می آوردم. مسیر دور و خسته کننده بود و من هم به جز چند جلسه قید کلاس و معلم معرکه اش را زدم. مریم همزمان آندیایَش را به کلاس می آورد. چند سالی از او خبر نداشتم جز اینستاگرام و دیدن استوری و پست ارتباطی نداشتیم تا اینکه چند وقت پیش گفت همسرش یکباره دیابت گرفته است.

می گفت؛ سمانه آدم از فردایش خبر ندارد، راحت و آرام زندگیم را می کردم که فهمیدم همسرم دیابت گرفته است... 

و ما نیز در مسیر زندگیم ناگهان متوجه شدیم همسر دچار بیماری زخم معده شده است.دردهایش آنقدر طاقت فرسا بود که ناله اش بلند می شد..

و این چنین زندگی با رویداد هایش همه ی ما را غافلگیر می کند

 

۰۲/۰۷/۲۱
سمانه صبا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">