دایی جان و رازهایش
دایی علیرضا خیلی خوشگل و خوش تیپ است. او از من نُه سال بزرگتر است و دایی وسطی محسوب می شود(محمدرضا، علیرضا، امیر) من از کودکی با دایی علیرضا خیلی خیلی راحت بودم. او چشمان درشت عسلی دارد و پوست سفید و قد بلند و استخوانی و کشیده است. او زیبایی های مامان ایران و آقا جانم را به تنهایی سَوا کرده و از آن خودش کرده است. یادم می آید در جوانی بسیار بسیار خاطرخواه داشت(یک جوان خوش قد و قامت و خوش بَر و روی ایرانی که شبیه پلیس های باحال هالیوودی یا ایتالیایی بود و البته یک پدر پولدار)
دیروز مهمان من بود چرا که سردفتر شده بود و باید حمکش را از تهران می گرفت.
آن روزی که مهمانم بود من بسیار کار داشتم، علاوه بر امورات زندگی و نهار و پذیرایی،مربی مان در یک اقدام غافلگیرانه یکباره مرخصی گرفت و من را جانشین خودش کرد. منکه بار اولم بود بشدت دستپاچه شده و کلی کیلپ و فیلم و تصویر از گوگل دانلود کرده بودم تا شاگردان غالبا مسنم را، به درستی آموزش دهم..
این گرفتاری ها حسابی خلقم را تنگ کرده بود و بلاخره میان مشغولی هایم یکباره تصمیم گرفتم همه ی آن ها را رها کنم و دَمی با میهمانم صحبت کنم؛ او از عشاق فراوانش سخن می گفت و من بارها برای آن دختران ناکام، دلسوزی میکردم(دایی جان دست روی هر دختر مورد علاقه اش که می گذاشت مامان ایران رد می کرده.. دو مورد هم خانواده دختر رد کردند)خاطراتش دقیقا من را به یاد رمانهای عامه پسند فهیمه رحیمی و هایده حائری و تکین حمزه لو و... می انداخت.. گویی وسط یک رمان پرت شده اَم!
خلاصه او یکباره تمامی اسرار زندگی اش را که من در کودکی و نوجوانی برای پی بردن به آن ها جان می دادم را، کف دستم گذاشت 😄
حالا آخر این دایی وسطی که کلی عاشق داشته، سهم کی شد؟