بدون عنوان
کتاب *خاطرات دایه * و * دختری که رهایش کردی* را از کتابخانه امانت گرفتم و طی یک هفته فشرده آن را مطالعه کردم. اگر چه برای اوقات فراغت خوب بود اما چیزی به دانسته هایم اضافه نکرد و این اَمر موجب اندوه من شد( نمی دانم چرا وقتی کتابهای می خوانم که صرفا سرگرم کننده است احساس بیهودگی به من دست می دهد و گمان می کنم عمرم به بطالت گذشته است)
آیا به خودم سخت می گیرم؟!
🌿
ناشر سابقم هنوز جوابم را نداده است... منشی اَش می گوید خارج از کشور به سَر می برد و سَزش شلوغ است، اما یک ویس 50ثانیه ای در تلگرام مگر چقدر زمان می برد؟! دلخور و رنجیده هستم
🌿
دیروز سَر چهارراه یک سواری دویست و شش یکباره آتش گرفت، من که بسیار هراسیده بودم شتابان از ترس جانم گریختم و آنجا را ترک کردم، اصلا برایم مهم نبود چه بر سَر سرنشینان می آید.....آنانی که جانشان را در ره جان دیگران از دست می دهند چقدر شجاع و دلیر هستند!
🌿
دوستم بر سَر تغییرات تصویر جلد کتاب لجاجت می کند و من فعلا با صبوری و روی خوش مدارا می کنم تا ببینم مرغش تا چه روزی روی یک لنگه ی پا خواهد ایستاد
🌿
دنبال پیوند زدن دختران و پسران مجرد هستم... فعلا دستم به هیچ پیوندی گره نخورده است
سال پیش دکتر امیر را به نوه ی عمه ام معرفی کردم، الهام ساده، زیبا با صدایی بغایت نرم و قشنگ، محجوب مأخوذ به حیا بود... خیلی امیدوار بودم یه وصل آن دو، اما مادر دکتر امیر مخالفت کرده بود. امیر و الهام از هر نظر برازنده ی هم بودند و اما مادری که پسر پولدار دکترش در آستانه ی 50سالگی است و هنوز دختری را در خورِ شان او پیدا نکرده است!!!!!!!!!!!!!!
پسر عمویم محسن را که زحمت پیدا کردن بلیط را همیشه بر گردن او می نَهَم، دنبال مورد ازدواج است، خیلی دوست دارم دوستم محبوبه را به او معرفی کنم اما محبوبه در آستانه ی دهه چهل همچنان در رویا به سر می برد و منتظر شاهزاده ی اسب سفیدش مانده است!
و من در آروزی وصل و خوشبختی همه ی مجردها هستم،
الهی ما همه بیچاره ایم و تو تنها چاره ای
🌿
امان از مادرها با آرزوهای دور و دراز که سد راه بچه هاشون میشن. امیدوارم معرفی کردن هاتون به نتیجه برسه