زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است
نویسندگان

۲۲۴ مطلب توسط «سمانه صبا» ثبت شده است

۱۵دی

سلام 

فیلم های آناکارینا، کینگ کونگ، ژاکت، غرور و تعصب را دیدم.

آناکارینا سبک خاصی فیلم برداری شده بود که شاید هرکسی نپسندد! زنی زیبا(کایرا نایتلی) با همسر بی تفاوت و پر مشغله و صاحب منصَبَش(جود لاو) توی سن پترزبورگ زندگی می کنند. یک زندگی اشرافی و پر تجمل! زن بخاطر نامه ی برادرش به مسکو می رود تا ماجرای خیانت برادرش را ماست مالی کرده و زن برادرش را راضی به بخشش کُند. در این سفر در یک مهمانی رقص جوانکی زیبا رو عاشقش می شود.... 

 

کینگ کونگ هم با بازی آدرین بوردی و نوامی واتس پر از جلوه های ویژه شگفت انگیز بود اگر چه فیلم نامه جذابی نداشت(کارگردان پیتر جکسون)

ژاکت فیلم خاص و درامی هولناک بود (بازی آدرین بوردی و کایرا نایتلی )

 غرور و تعصب فیلم اقتباسی از رمان مطرح غرور و تعصب به نویسندگی جین آستین بود که به نظرم بهترین ورژن در نوع خود از این رمان است (کایرا نایتلی و متیو مک فادی) اگرچه گاهی حوصله سَر بُر بود اما عاشقانه ای دلنشین و ساده داشت

من همچین دریافتم لهجه انگلیسی بسیار جذاب تر از آمریکایی است. 

صدای آدرین بوردی بسیار نازک و بَد است! 

صدای متیو فادی بَم و زیبا و مردانه است. 

🌿🌿🌿🌿

کتاب‌های جز از کل و مادام بوآری را خواندم.

مادام بوآری زن زیبای روستایی که با پزشکی شلخته و بی عرضه ی ازدواج می کند، این زن بلندپرواز و کمال گرا به زندگی اش قانع نیست و کم کم از همسرش متنفر می شود، مردان زیادی او را می ستایند و زن دل در گرو هر مردی می بندد در نهایت آن فرد، او را رها کرده و می گریزد، زن که دچار افسردگی شده، مدام در حال خرید وسایل و لباس های گران قیمت است و در این راه حتی ربا هم به مرد دغل باز مغازه دار می دهد و کم کم دچار ورشکستگی می شود و در نهایت به بیچارگی سراغ هر دلداده اش که می رود به نحوه زشتی پس زده می شود و خودکشی را تنها چاره اش می ببیند. در نهایت همسرش را به هزاران بدهی و دختر کوچکش را که همیشه پس می زد تنها می گذارد و می میرد! 

شباهت زیادی بین آناکارینا و مادام بوآری بود! 

کتاب جز از کل در حال خواندن است؛ خاص ولی طولانی! 

🌿🌿🌿

و این روزها بیشتر از هر فیلم و کتابی مشغول کلاس های آنلاین دوره های مربی گری هستم و کلی پی دی اف روی دستم مانده است که باید بخوانم و 22دی امتحان دهم!مرا چه به مربیگری!

🌿🌿🌿

تسلیت به ایرانم 🖤

 

سمانه صبا
۳۰آذر

مامان ایران خیلی دوست دارد در مناسبت های مهم، همه ی فرزندان و نوه هایش دورهم جمع شوند. اگر چه جمع آوری تک تک اعضای خانواده سخت و امر تقریبا نشدنی است به جهت زندگی در چند شهر متفاوت( جنوب کشور، مرکز، شرق و.. )

اما تلاش داریم تا دلش را نشکنیم چرا که عمرش بالا رفته و نمی خواهیم در حسرت نبودش بمانیم. 

برای اجازه ی صدرا به مدرسه شان مراجعه کردم، مدیر و معاون تربیتی من را مواخذه کردند و از من نامه گرفتند که مسؤول عقب ماندگی درس های پسرم ما هستیم و آن ها مبرا!

پنج شنبه به کمک پسرعمویم بلیط قطار گرفتیم و راهی مشهد شدیم و فعلا در مشهد در معیت خانواده هستیم.

خوش شانسی ما از تعطیلی مدارس اگر چه گاه باعث ذوقم شده بود اما هنگامی یاد تهران و هوای آلوده اش و سلامتی همشهری ها و مصائب این آلودگی می شدم، از خودم بَدَم آمد،چرا که منافع خودم را بر مردم ترجیح داده بودم!

خاله جان فاطی و الی هم آمدند و جمع مان حسابی جمع شده است. دورهم می خندیم، ماجراهایی که در چند ماه گذشته داشته ایم برای هم تعریف می کنیم و خرید می رویم و مامان ایران حسابی ذوق زده است.

ان شاء الله شب یلدا برای همه ی هموطنان پر از اتفاقات قشنگ و زیبا باشد. چند عکس بعد از مراسم امشب ضمیمه ی پست خواهد شد

 

سمانه صبا
۲۴آذر

کتاب *خاطرات دایه * و * دختری که رهایش کردی* را از کتابخانه امانت گرفتم و طی یک هفته فشرده آن را مطالعه کردم. اگر چه برای اوقات فراغت خوب بود اما چیزی به دانسته هایم اضافه نکرد و این اَمر موجب اندوه من شد( نمی دانم چرا وقتی کتاب‌های می خوانم که صرفا سرگرم کننده است احساس بیهودگی به من دست می دهد و گمان می کنم عمرم به بطالت گذشته است)

آیا به خودم سخت می گیرم؟!

🌿

ناشر سابقم هنوز جوابم را نداده است... منشی اَش می گوید خارج از کشور به سَر می برد و سَزش شلوغ است، اما یک ویس 50ثانیه ای در تلگرام مگر چقدر زمان می برد؟! دلخور و رنجیده هستم

🌿

دیروز سَر چهارراه یک سواری دویست و شش یکباره آتش گرفت، من که بسیار هراسیده بودم شتابان از ترس جانم گریختم و آنجا را ترک کردم، اصلا برایم مهم نبود چه بر سَر سرنشینان می آید.....آنانی که جانشان را در ره جان دیگران از دست می دهند چقدر شجاع و دلیر هستند!

🌿

دوستم بر سَر تغییرات تصویر جلد کتاب لجاجت می کند و من فعلا با صبوری و روی خوش مدارا می کنم تا ببینم مرغش تا چه روزی روی یک لنگه ی پا خواهد ایستاد

🌿

دنبال پیوند زدن دختران و پسران مجرد هستم... فعلا دستم به هیچ پیوندی گره نخورده است 

سال پیش دکتر امیر  را  به نوه ی عمه ام معرفی کردم، الهام ساده، زیبا با صدایی بغایت نرم و قشنگ، محجوب مأخوذ به حیا بود... خیلی امیدوار بودم یه وصل آن دو، اما مادر دکتر امیر مخالفت کرده بود. امیر و الهام از هر نظر برازنده ی هم بودند و اما مادری که پسر پولدار دکترش در آستانه ی 50سالگی است و هنوز دختری را در خورِ شان او پیدا نکرده است!!!!!!!!!!!!!!

پسر عمویم محسن را که زحمت پیدا کردن بلیط را همیشه بر گردن او می نَهَم، دنبال مورد ازدواج است، خیلی دوست دارم دوستم محبوبه را به او معرفی کنم اما محبوبه در آستانه ی دهه چهل همچنان در رویا به سر می برد و منتظر شاهزاده ی اسب سفیدش مانده است! 

و من در آروزی وصل و خوشبختی همه ی مجردها هستم، 

الهی ما همه بیچاره ایم و تو تنها چاره ای

 

🌿

 

سمانه صبا
۱۶آذر

دایی علیرضا خیلی خوشگل و خوش تیپ است. او از من نُه سال بزرگتر است و دایی وسطی محسوب می شود(محمدرضا، علیرضا، امیر) من از کودکی با دایی علیرضا خیلی خیلی راحت بودم. او چشمان درشت عسلی دارد و پوست سفید و قد بلند و استخوانی و کشیده است. او زیبایی های مامان ایران و آقا جانم را به تنهایی سَوا کرده و از آن خودش کرده است. یادم می آید در جوانی بسیار بسیار خاطرخواه داشت(یک جوان خوش قد و قامت و خوش بَر و روی ایرانی که شبیه پلیس های باحال هالیوودی یا ایتالیایی بود و البته یک پدر پولدار)

دیروز مهمان من بود چرا که سردفتر شده بود و باید حمکش را از تهران می گرفت.

آن روزی که مهمانم بود من بسیار کار داشتم، علاوه بر امورات زندگی و نهار و پذیرایی،مربی مان در یک اقدام غافلگیرانه یکباره مرخصی گرفت و من را جانشین خودش کرد. منکه بار اولم بود بشدت دستپاچه شده و کلی کیلپ و فیلم و تصویر از گوگل دانلود کرده بودم تا شاگردان غالبا مسنم را، به درستی آموزش دهم.. 

این گرفتاری ها حسابی خلقم را تنگ کرده بود و بلاخره میان مشغولی هایم یکباره تصمیم گرفتم همه ی آن ها را رها کنم و دَمی با میهمانم صحبت کنم؛ او از عشاق فراوانش سخن می گفت و من بارها برای آن دختران ناکام، دلسوزی میکردم(دایی جان دست روی هر دختر مورد علاقه اش که می گذاشت مامان ایران رد می کرده.. دو مورد هم خانواده دختر رد کردند)خاطراتش دقیقا من را به یاد رمانهای عامه پسند فهیمه رحیمی و هایده حائری و تکین حمزه لو و... می انداخت.. گویی وسط یک رمان پرت شده اَم! 

خلاصه او یکباره تمامی اسرار زندگی اش را که من در کودکی و نوجوانی برای پی بردن به آن ها جان می دادم را، کف دستم گذاشت 😄

سمانه صبا
۰۱آذر

سلام 

آرزوی من این است که در انجام کارهایم، تمرکز و دقت داشته باشم و بدون شتاب زدگی و اضطراب و ضربان قلب بالا آن را انجام دهم

زمانی که خونسردی خودم را حفظ کرده ام نتیجه اش شگفت انگیز بوده است، بلعکس گاهی از پس انجام یک کار ساده بدلیل اضطراب بالا برنمی آیم

 

در تبریز بودیم. زمانی که دکتر چمبه به کنگره رفته بود من و بچه ها به تبریزی گردی با خودروی شخصی مان پرداختیم... باران بشدت تند می بارید و توی یک خیابان خیلی بزرگ و شلوغ دقیقا ماشین پشت سری ما تصادف کرد. آن قدر شدت برخورد زیاد بود که ما نیز اندکی منحرف شدیم... خیلی خونسرد بودم تنها پیاده شدم و فهمیدم که به ما خسارتی وارد نشده. سوار شدم و به بناهای تاریخی که تقریبا نزدیک یکدیگر بودند رفتیم.پارکینگ در یک کوچه ی تنگ سنگفرش بود.. من اشتباهی رفتم و متوجه شدم مسیر یکطرفه است و کلی راننده شاکی مقابل من! باید کوچه ی تنگ سنگفرش را دنده عقب می آمدم تا پارکینگ سپس دنده عقب توی پارکینگ می رفتم و ماشین را سَر و تَه کرده و از مسیر دیگر خارج می شدم. دَم پارکینگ یه نیسان آبی هم مشغول خالی کردن بارَش بود... من در خونسردی کامل دنده عقب آمدم و چنان دقیق پیچیدم که کاملا توی پارکینگ رفتم و با نزدیکترین فاصله از نیسان آبی گذشتم و...

از این همه حجم خونسردی خودم متعجب بودم... صدرا به من گفت :مامان تو عالی بودی!

من هرگز تجربه دنده عقب در یک کوچه ی تنگ و چنین شرایطی را نداشته ام! 

آن وقت متوجه امر مهمی شدم، تمام موفقیت من در خونسردی من و اعتماد به نفسم بود.. من آن لحظه باور داشتم که از پس این مهم برخواهم آمد. 

اضطراب زیادی روی عملکرد ما تاثیر مخرب دارد و باعث می شود از پس آن کار برنیایم( هر چند کار کوچکی باشد ) و اعتماد بنفس را خدشه دار می کند و ممکن است به نشخوار ذهنی منفی گرفتار شویم : من عرضه ندارم، من بی دست و پا هستم و.... 

اما دست روی دست گذاشتن بی فایده اس... 

جدیدا اپلیکیشن آرامیا را دانلود کرده ام که راهکار های خوبی برای داشتن آرامش، خواب خوب و... معرفی می کند.. با ویس های ضبط شده و صداهای جذاب و آهنگ هایی در پسِ زمینه( نوای شبانه، موج، جنگل، پیانو... )مدیتیشن و ذهن آگاهی را به ما می آموزد..

بر خود وظیفه دانستم این اپلکیشن کاربردی را به عزیزان معرفی کنم، ان شاء الله گره از کار دوستان باز کند

( اگر گره باز شد من را هم از دعای خیرتان بی نصیب نگذارید)🌿

سمانه صبا
۱۹آبان

مگه یوگا همون نبود که یه جا بی حرکت می نشستیم و نفس های عمیق می کشیدیم و تمرکز می کردیم و از عالم ناسوت جدا گشته و سیر و سلوکی طی می کنیم پس چگونه شد که تا پای ما به باشگاه باز شد ما را از چندتا کــش آویزون کردند!!!!! 

بعد از شش سال دوباره هوای ورزش به سرم زد (جز دوچرخه سواری و بدمينتون و پیاده روی و شنا که تفریحی و هفته ای یکی دوبار انجام می شود فعالیت ورزشی دیگری نداشتم )سالهای پیش(هشت سال پیش)زمانی که توی بندرعباس بودم قایق رانی می کردم و چند مسابقه هم شرکت کردم و بسیار پیگیر بودم اما سال 95 که برگشتم، آن را بوسیدم و کنار گذاشتم و به نوشتن و عکاسی و طبیعت گردی روی آوردم، البته ادامه ی قایقرانی هم با توجه به مسافت زیاد (ورزشگاه آزادی)عاقلانه نبود، چرا که منزل ما درست نقطه ی مقابل ورزشگاه است و وقت زیادی می طلبید و از حوصله ی من خارج بود..(البته برخی ها پُر حوصله هستند و ماندن در ترافیک برایشان اهمیت ندارد اما من از این دسته خارج هستم چرا که گمان می کنم زندگیم دارد تلف می شود)

خلاصه فعلا پر از حس خوب هستم و امیدوارم آن را ادامه دهم...

 

سمانه صبا
۱۲آبان

دکتر چمبه برای یک کنگره چند روزی به سفر رفته بود. من و بچه ها از خوشحالی بالانس می زدیم( نه بخاطر نبود دکتر چمبه، بلکه بخاطر ماشین توی پارکینگ و برنامه هایی که با هیجان با بچه ها می ریختیم برای تفریح) اما خوشحالیمان زود زایل گشت...سواری مان کل هفته و آخر هفته تو تعمیرگاه بود و هست!

و من کل روزهای خانه نشینی را به درست کردن سوپ و فرنی و آش یا دم کردن دمنوش های متنوع، یا دود کردن اسپند، خاکشیر و یا بخور دادن شغلم پخته و.... 

گذراندم! 

( دخترکم سرماخورده بود و در تب می سوخت و سرفه امانش نمی داد و کنار همه این اتفاقات مبارک، به شدت با خوردن دارو مقابله می نمود!!!!!)

 

🌿🌿🌿

دلم هوایی شده برای زندگی در یک جای آرام؛ مثل کیش.

من یک موتور سه چرخه برقی سه نفره می داشتم و کودکانم را در عقب نشانده بودم در حالیکه از کنار خلیج فارس نیلگون می گذشتیم و نوای خوش مرغان دریایی و امواج خلیج همیشه فارس مان، به گوشمان می رسید، در آرامش به سوی کارهایمان پیش می رفتیم.( تو موتور سه چرخه، دکتر چمبه جا نمی شد و مجبور بود پیاده به دنبال ما بدَوَد.😉)

 

 

سمانه صبا
۰۴آبان

نمایشنامه ی جدیدم در دست چاپ است. نه زندگی، نه مرگ

به تمام انتشارات مهم تماس گرفتم اما هیچ کدام جوابی به من ندادند. عده ای اصلا تالیفات  نمی پذیرند، عده ای هم نمایشنامه! برایم عجیب بود چرا برای نمایشنامه اینقدر گارد دارند... خلاصه من مانده ام این انتشارات مطرح و سرشناس چه چیزی را چاپ می کنند!

دوستی دارم که هنرمند قابلی است از طراحی و نقاشی تا سفال و مینا کاری و طراحی پوستر و... 

به دوستم پیشنهاد دادم طرح جلد را برایم بزند؛ نتیجه فعلا جالب درنیامده است، بس این بانو لجباز هستند و مرغش یک لنگه پا دارد به دنبال راهی هستم بدون دلخوری او را مجاب کنم دست از طراحی های بی ربط به محتوی کتاب بردارد🥴

 🌿

نمی دانم چشم زدن چقدر حقیقت دارد اما امروز وقتی توی خیابان محله ایستاده بودن تا تپسی بگیرم، دوستی از مقابلم رد شد که مدت کمی است با او آشنا شده ام اما به دلیل مسائلی ترجیح دادم ارتباطمان را کم کنم. بانو دچار و شکستی مالی شده بود و از نظر روحی افسردگی گرفته بود.. همسرش را مقصر می دانست، اما بعد از چندبار گفت و گو فهمیدم بانو در سابق بسیار بسیار ولخرج بوده. هر دویشان مهندس بودند و با کلی درآمد. اما رخت و لباس های تک دخترشان که همسن سروناز است را از گرانترین برندها و مراکز خرید آنچنانی تهیه می کند.بعلت وسواس شدید هرگاه پستونک یا شیشه شیر فرزندش( به قول خودش از برندهای گران و مطرح )روی زمین( یا خانه )می افتاده آن را دور می انداخته!!!!! خلاصه هر چه می گفت دهان من از تعجب بزرگ و بزرگ تر می شد( مثلا هر سال چندتا قمقمه😟)...

 وسواس شدیدش باعث شد او را کنار بگذارم. راستش آدم های راحت را بیش‌تر دوست دارم اما این وسواسی ها آدم را مضطرب می کند... 

روی تک دخترش به طرز غریبی وسواس دارد و این بچه نمی دانم چرا یکماه است که عفونت گرفته و توی خانه مانده... 

آن روز وقتی ما را دید، طور خاصی نگاهمان کرد،گویی سروناز همیشه شاداب و سالم کنار من است و دختر او همیشه مریض و بیمار، در حالیکه دخترش خیلی هم شاداب و زیبا و تندرست و تپل است( البته امیدارم با این مادر مشکل روحی پیدا نکند)

 تبسی مورد نظر یکباره باعث تصادف زنجیره ای شد و چنان محکم سر و صورتمان به صندلی جلو برخورد کرد که گردنم درد گرفت و لبانم گویی چند کیلو ژل تزریق کرده اند.... 

سروناز خیلی ترسیده بود و بغض کرده بود... 

ما مجبور شدیم وسط اتوبان پیاده شویم و چشم انتظار یک خطی، سواری چیزی باشیم.... 

کاش زندگی را آسان تر بگیریم 

*اگر از مشکلات جزئی چشم پوشی نکنی زندگی برتو سخت خواهد شد *حضرت امیر 

سمانه صبا
۲۱مهر

دوستی داشتم نامش مریم بود و اهل لاهیجان، چهره ی سبز رو و بانمکی داشت و با همسرش قبل از ازدواج دوست شده بودند، همسرش مرد جذاب و خوش استایلی بود، مریم دو فرزند داشت؛ دخترش که کُپ همسرش شده بود و پسرش که دقیقا شبیه مریم بود، مریم از خانواده اش راضی نبود، خونواده ی مادری اش به او دائما متلکه می انداختند که او ترشیده شده و کسی او را نمی گیرد و او زیبایی ندارد و

.. اما به قول مریم او حالا یک شوهر خوش اخلاق، خوشگل، خوش تیپ با درآمد خوب و خانه و ماشین.... نصیبش شده است... 

مریم آنقدر از دست خانواده و اقوامش دل خون بود که با کسی رفت و آمد نداشت و تنها سالی یکبار به لاهیجان می رفت دیدن مادر و خواهرهایش.

آخرین بار که مریم را دیدم سال نود و هفت بود. تهران پارس را چندماهی با تمام دوستان خوبم و کانون فرهنگی جذابش و بیت الزهرا و دوستان نازنینم ترک کرده بودم و تنها صدرا را برای نقاشی می آوردم. مسیر دور و خسته کننده بود و من هم به جز چند جلسه قید کلاس و معلم معرکه اش را زدم. مریم همزمان آندیایَش را به کلاس می آورد. چند سالی از او خبر نداشتم جز اینستاگرام و دیدن استوری و پست ارتباطی نداشتیم تا اینکه چند وقت پیش گفت همسرش یکباره دیابت گرفته است.

می گفت؛ سمانه آدم از فردایش خبر ندارد، راحت و آرام زندگیم را می کردم که فهمیدم همسرم دیابت گرفته است... 

و ما نیز در مسیر زندگیم ناگهان متوجه شدیم همسر دچار بیماری زخم معده شده است.دردهایش آنقدر طاقت فرسا بود که ناله اش بلند می شد..

و این چنین زندگی با رویداد هایش همه ی ما را غافلگیر می کند

 

سمانه صبا
۱۸مهر

دیروز خیلی اتفاقی با دختر خانم بیست و هفت ساله ای آشنا شدم

او یکسال بود که ازدواج کرده و به ایران آمده بود، چند سالی در رومانی و آلمان زندگی کرده بود، مدرک پزشکی اش را در رومانی گرفته بود، پایان نامه اش را با دو زبان رومانی و انگلیسی ارائه و دفاع کرده بود... به زبان رومانیایی، انگلیسی، ایتالیایی، آلمانی مسلط بود... به چندین کشور سفر کرده بود، شناگر بسیار قابل و به اعتماد بنفسی بود، مرفه بود، استایل قشنگی داشت، زیبا بود با چشمان زمردی درخشان...

من به او غبطه خوردم، و بیست و هفت سالگی خودم را با او مقایسه کردم( بگذارید از بیست و هفت سالگی ام نگویم که شرمنده می شوم 😉)

به صدرا می گویم یازده سالگی تو صد به صفر از یازده سالگی من جلوتر است، می گوید چرا

جواب می دهم؛ چون تو زبان دوم بلدی، کلی هنر  و ورزش تجربه کردی،تجربه های نابی داشته ای که من نداشته ام. فعالیت ها و جسارت هایی انجام داده ای که من انجام نداده ام...

می گوید :مامان هنوز دیر نشده، توام می تونی

🌿

فرصت ها چون ابر در گذرن( امام علی علیه السلام)

سمانه صبا